- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت
2 بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش
3 بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ
4 بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار
5 سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز
6 جهان راست کردم به شمشیر داد نگه داشتم ارج مرد نژاد
7 چو کار جهان مر مرا گشت راست فزون شد زمین زندگانی بکاست
8 ازان پس که بسیار بردیم رنج به رنج اندرون گرد کردیم گنج
9 شما را همان رنج پیشست و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز
10 چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آردت گاه مهر
11 گهی بخت گردد چو اسپی شموس به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
12 زمانی یکی بارهای ساخته ز فرهختگی سر برافراخته
13 بدان ای پسر کاین سرای فریب ندارد ترا شادمان بینهیب
14 نگهدار تن باش و آن خرد چو خواهی که روزت به بد نگذرد
15 چو بر دین کند شهریار آفرین برادر شود شهریاری و دین
16 نه بیتخت شاهیست دینی به پای نه بیدین بود شهریاری به جای
17 دو دیباست یک در دگر بافته برآورده پیش خرد تافته
18 نه از پادشا بینیازست دین نه بیدین بود شاه را آفرین
19 چنین پاسبانان یکدیگرند تو گویی که در زیر یک چادرند
20 نه آن زین نه این زان بود بینیاز دو انباز دیدیمشان نیکساز
21 چو باشد خداوند رای و خرد دو گیتی همی مرد دینی برد
22 چو دین را بود پادشا پاسبان تو این هر دو را جز برادر مخوان
23 چو دیندار کین دارد از پادشا مخوان تا توانی ورا پارسا
24 هرانکس که بر دادگر شهریار گشاید زبان مرد دینش مدار
25 چه گفت آن سخنگوی با آفرین که چون بنگری مغز دادست دین
26 سر تخت شاهی بپیچد سه کار نخستین ز بیدادگر شهریار
27 دگر آنک بیسود را برکشد ز مرد هنرمند سر درکشد
28 سه دیگر که با گنج خویشی کند به دینار کوشد که بیشی کند
29 به بخشندگی یاز و دین و خرد دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
30 رخ پادشا تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ
31 نگر تا نباشی نگهبان گنج که مردم ز دینار یازد به رنج
32 اگر پادشا آز گنج آورد تن زیردستان به رنج آورد
33 کجا گنج دهقان بود گنج اوست وگر چند بر کوشش و رنج اوست
34 نگهبان بود شاه گنج ورا به بار آورد شاخ رنج ورا
35 بدان کوش تا دور باشی ز خشم به مردی به خواب از گنهکار چشم
36 چو خشم آوری هم پشیمان شوی به پوزش نگهبان درمان شوی
37 هرانگه که خشم آورد پادشا سبکمایه خواند ورا پارسا
38 چو بر شاه زشتست بد خواستن بباید به خوبی دل آراستن
39 وگر بیم داری به دل یک زمان شود خیره رای از بد بدگمان
40 ز بخشش منه بر دل اندوه نیز بدان تا توان ای پسر ارج چیز
41 چنان دان که شاهی بدان پادشاست که دور فلک را ببخشید راست
42 زمانی غم پادشاهی برد رد و موبدش رای پیش آورد
43 بپرسد هم از کار بیداد و داد کند این سخن بر دل شاه یاد
44 به روزی که رای شکار آیدت چو یوز درنده به کار آیدت
45 دو بازی بهم در نباید زدن می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
46 که تن گردد از جستن می گران نگه داشتند این سخن مهتران
47 وگر دشمن آید به جایی پدید ازین کارها دل بباید برید
48 درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن
49 به فردا ممان کار امروز را بر تخت منشان بدآموز را
50 مجوی از دل عامیان راستی که از جستوجو آیدت کاستی
51 وزیشان ترا گر بد آید خبر تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
52 نه خسروپرست و نه یزدانپرست اگر پای گیری سر آید به دست
53 چنین باشد اندازهٔ عام شهر ترا جاودان از خرد باد بهر
54 بترس از بد مردم بدنهان که بر بدنهان تنگ گردد جهان
55 سخن هیچ مگشای با رازدار که او را بود نیز انباز و یار
56 سخن را تو آگنده دانی همی ز گیتی پراگنده خوانی همی
57 چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردان بیمدرا شود
58 برآشوبی و سر سبک خواندت خردمند گر پیش بنشاندت
59 تو عیب کسان هیچگونه مجوی که عیب آورد بر تو بر عیبجوی
60 وگر چیره گردد هوا بر خرد خردمندت از مردمان نشمرد
61 خردمند باید جهاندار شاه کجا هرکسی را بود نیکخواه
62 کسی کو بود تیز و برترمنش بپیچد ز پیغاره و سرزنش
63 مبادا که گیرد به نزد تو جای چنین مرد گر باشدت رهنمای
64 چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا
65 هوا چونک بر تخت حشمت نشست نباشی خردمند و یزدانپرست
66 نباید که باشی فراوان سخن به روی کسان پارسایی مکن
67 سخن بشنو و بهترین یادگیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر
68 سخن پیش فرهنگیان سخته گوی گه می نوازنده و تازهروی
69 مکن خوار خواهنده درویش را بر تخت منشان بداندیش را
70 هرانکس که پوزش کند بر گناه تو بپذیر و کین گذشته مخواه
71 همه داده ده باش و پروردگار خنک مرد بخشنده و بردبار
72 چو دشمن بترسد شود چاپلوس تو لشکر بیارای و بربند کوس
73 به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گردد به ننگ
74 وگر آشتی جوید و راستی نبینی به دلش اندرون کاستی
75 ازو باژ بستان و کینه مجوی چنین دار نزدیک او آبروی
76 بیارای دل را به دانش که ارز به دانش بود تا توانی بورز
77 چو بخشنده باشی گرامی شوی ز دانایی و داد نامی شوی
78 تو عهد پدر با روانت بدار به فرزندمان همچنین یادگار
79 چو من حق فرزند بگزاردم کسی را ز گیتی نیازاردم
80 شما هم ازین عهد من مگذرید نفس داستان را به بد مشمرید
81 تو پند پدر همچنین یاددار به نیکی گرای و بدی باد دار
82 به خیره مرنجان روان مرا به آتش تن ناتوان مرا
83 به بد کردن خویش و آزار کس مجوی ای پسر درد و تیمار کس
84 برین بگذرد سالیان پانصد بزرگی شما را به پایان رسد
85 بپیچد سر از عهد فرزند تو همانکس که باشد ز پیوند تو
86 ز رای و ز دانش به یکسو شوند همان پند دانندگان نشنوند
87 بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا
88 جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شود خوار یزدانپرست
89 بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش آهرمنی
90 گشاده شود هرچ ما بستهایم ببالاید آن دین که ما شستهایم
91 تبه گردد این پند و اندرز من به ویرانی آرد رخ این مرز من
92 همی خواهم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان
93 که باشد ز هر بد نگهدارتان همه نیک نامی بود یارتان
94 ز یزدان و از ما بر آن کس درود که تارش خرد باشد و داد پود
95 نیارد شکست اندرین عهد من نکوشد که حنظل کند شهد من
96 برآمد چهل سال و بر سر دو ماه که تا برنهادم به شاهی کلاه
97 به گیتی مرا شارستانست شش هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
98 یکی خواندم خورهٔ اردشیر که گردد زبادش جوان مرد پیر
99 کزو تازه شد کشور خوزیان پر از مردم و آب و سود و زیان
100 دگر شارستان گندشاپور نام که موبد ازان شهر شد شادکام
101 دگر بوم میسان و رود فرات پر از چشمه و چارپای و نبات
102 دگر شارستان برکهٔ اردشیر پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
103 چو رام اردشیرست شهری دگر کزو بر سوی پارس کردم گذر
104 دگر شارستان اورمزد اردشیر هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
105 روان مرا شادگردان به داد که پیروز بادی تو بر تخت شاد
106 بسی رنجها بردم اندر جهان چه بر آشکار و چه اندر نهان
107 کنون دخمه را برنهادیم رخت تو بسپار تابوت و پرداز تخت
108 بگفت این و تاریک شد بخت اوی دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
109 چنین است آیین خرم جهان نخواهد بما برگشادن نهان
110 انوشه کسی کو بزرگی ندید نبایستش از تخت شد ناپدید
111 بکوشی و آری ز هرگونه چیز نه مردم نه آن چیز ماند به نیز
112 سرانجام با خاک باشیم جفت دو رخ را به چادر بباید نهفت
113 بیا تا همه دست نیکی بریم جهان جهان را به بد نسپرسم
114 بکوشیم بر نیکنامی به تن کزین نام یابیم بر انجمن
115 خنک آنک جامی بگیرد به دست خورد یاد شاهان یزدانپرست
116 چو جام نبیدش دمادم شود بخسپد بدانگه که خرم شود
117 کنون پادشاهی شاپور گوی زبان برگشای از می و سور گوی
118 بران آفرین کافرین آفرید مکان و زمان و زمین آفرید
119 هم آرام ازویست و هم کار ازوی هم انجام ازویست و فرجام ازوی
120 سپهر و زمان و زمین کرده است کم و بیش گیتی برآورده است
121 ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست
122 جز او را مخوان کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان
123 ازو بر روان محمد درود بیارانش بر هریکی برفزود
124 سرانجمن بد ز یاران علی که خوانند او را علی ولی
125 همه پاک بودند و پرهیزگار سخنهایشان برگذشت از شمار
126 کنون بر سخنها فزایش کنیم جهانآفرین را ستایش کنیم
127 ستاییم تاج شهنشاه را که تختش درفشان کند ماه را
128 خداوند با فر و با بخش و داد زمانه به فرمان او گشت شاد
129 خداوند گوپال و شمشیر و گنج خداوند آسانی و درد و رنج
130 جهاندار با فر و نیکیشناس که از تاج دارد به یزدان سپاس
131 خردمند و زیبا و چیرهسخن جوانی بسال و بدانش کهن
132 همی مشتری بارد از ابر اوی بتازیم در سایهٔ فر اوی
133 به رزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهرافشان کند
134 چو خشم آورد کوه ریزان شود سپهر از بر خاک لرزان شود
135 پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه
136 بماناد تا جاودان نام اوی همه مهتری باد فرجام اوی
137 سر نامه کردم ثنای ورا بزرگی و آیین و رای ورا
138 ازو دیدم اندر جهان نام نیک ز گیتی ورا باد فرجام نیک
139 ز دیدار او تاج روشن شدست ز بدها ورا بخت جوشن شدست
140 بنازد بدو مردم پارسا همانکس که شد بر زمین پادشا
141 هوا روشن از بارور بخت اوی زمین پایهٔ نامور تخت اوی
142 به رزم اندرون ژنده پیل بلاست به بزم اندرون آسمان وفاست
143 چو در رزم رخشان شود رای اوی همی موج خیزد ز دریای اوی
144 به نخچیر شیران شکار ویاند دد و دام در زینهار ویاند
145 از آواز گرزش همی روز جنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ
146 سرش سبز باد و دلش پر ز داد جهان بیسر و افسر او مباد