چو رستم مر از محمد کوسج برزونامه (بخش کهن) 9

محمد کوسج

آثار محمد کوسج

محمد کوسج

چو رستم مر آن هر دو تن را بدید

1 چو رستم مر آن هر دو تن را بدید زغم روی او گشت چون شنبلید

2 به گستهم گفت ای دلارای مرد نگه کن که گردونت گردان چه کرد

3 هم از بهر نام و هم از بهر کین ز ترکان بپرداز روی زمین

4 پس من نگه دار و هشیار باش دلیر و دلارای و بیدار باش

5 بگفت این و شمشیر کین برکشید بدان بارگاه سپهبد دوید

6 به بالین آن هر دو بسته چو یوز خروشان و جوشان شه نیمروز

7 برفت و ز لشکر نیامدش باک جهان پهلوان رستم خشمناک

8 بزد تیغ بر گردن پاسدار سر آمد برو گردش روزگار

9 چو آمد بر طوس گفتش که خیز که آمد کنون جایگاه گریز

10 فریبرز بابند برداشتش سپهبد به گردن بر افراشتش

11 همان طوس بر گردن گستهم نشاند و بیامد چو شیر دژم

12 از آن پیش کین دیو آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود

13 مر آن هر دو تن را برون آورید از آن پاسبانان کس او را ندید

14 ببردند مر هر دوان در زمان به نزدیک خسرو چو باد دمان

15 همه راه بر دشت بی ره برید چنان چون طلایه به ره بر ندید

16 به خسرو (به) بی راه و راه ندیدش کس او را ز هر دو سپاه

17 چو آمد به نزدیک خسرو فراز زمین را ببوسید و بردش نماز

18 مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد بدو گفت کای نامور شاه گرد

19 بر آن سان که پیمان بکردم نخست سپردم به شه هر دوان را درست

20 به خسرو بگفت آنکه افراسیاب همی گفت و کرده دو دیده پر آب

21 نشستند بر خوان و می خواستند همه کینه را دل بیاراستند

22 چو شب دامن تیره را در کشید سیاهی برفت و سپیدی دمید

23 ز هر دو سپه خاست آواز کوس هوا گشت مانند چشم خروس

24 سر از خواب برکرد افراسیاب دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب

25 همی بارگه دید پر گفت وگوی وزان نامداران شده رنگ و بوی

26 چو افراسیاب این سپه را بدید ز پیران ویسه سخن بد رسید

27 بدو گفت پیران ویسه همه که گرگ اندر آمد میان رمه

28 مر آن بستگان را گشادند دست ببرد و کسی را زلشکر نخست

29 نکردند کس را به چیزی زیان همانا که خرسند بود اندر آن

30 سپاس از خداوند پیروزگر کزیشان نشد شاه خسته جگر

31 چو افراسیاب آن ز پیران شنید بکردار دریا ز کین بردمید

32 طلایه بپرسید تا تیره شب که بوده ست کآورد شور و شغب

33 به دژخیم فرمود تا در زمان سرش را زتن دور کردند در آن

34 وز آن پس بفرمود تا بی درنگ بیایند گردان به میدان جنگ

35 تبیره زنان در دمیدند نای زمانه تو گفتی در آمد ز جای

36 وزین روی کیخسرو و مرد وپیل جهان کرد مانند دریای نیل

37 زمین پر زجوش و هوا پر خروش همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش

38 درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد چو آتش پس پرده لاژورد

39 کسی را نبد زان میانه گذار ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار

40 خروش تبیره ز هر دو سپاه برآمد همی تا به خورشید و ماه

41 بفرمود خسرو که صف برکشید همه سر به سر تن به کشتن دهید

42 ز ترکان هر آن کس که او کین کشد سر بخت خود را به پروین کشد

43 همه نامداران ایران سپاه نبودند جز یکدل و کینه خواه

44 بفرمود تا پور گودرز گیو ابا نامداران و گردان نیو

45 سوی میمنه لشکر آراستند به خون ریختن تیغ پیراستند

46 همه لشکرش دست تشنه به خون همه نامداران به جنگ اندرون

47 چو افراسیاب آن سپه را بدید که خسرو از آن گونه لشکر کشید

48 به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ که آمد مر او را زمانه به تنگ

49 به پیران سالار فرمود پس که ما را درنگ اندرین کار بس

50 بفرمای تا ساز جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند

51 ز جنگ آوران لشکری برگزین وز ایشان بپرداز روی زمین

52 چو شیران تند و پلنگ ژیان که یابند ایران ز ایشان زیان

53 سوی میمنه بارمان بر کشید خود و نامداران والا خرد

54 ز جنگ آوران ده هزار دگر سواران جنگ آور نامور

55 سپهدار هومان، سوار دلیر که روبه ستاند ز چنگال شیر

56 سوی میسره ساز جنگ آورد بدان دشت تا کی درنگ آورد

57 به قلب اندرون جای خود را بساز وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز

58 بدان بی هنر خسرو خیره سر بگویش که چندین زکین پدر،

59 چه داری به ابرو درون بند و چین چه پوشی به پیلان و مردان زمین

60 اگر چه سیاوخش بودت پدر به کین پدر بسته داری کمر

61 تو را شرم ناید کزین کیمیا سپه گستری پیش چشم نیا

62 دو دیده به آب جفا شسته ای به خون خوردن ما کمر بسته ای

63 مگر شاه نشنید آن داستان که جمشید زد درگه باستان

64 چو بر آرزو خیره جنگ آوری جهان بر دل خویش تنگ آوری

65 چه کردند ایران و توران زمین چه داری ز هر دو سپه درد و کین

66 سیاوخش تا زنده بود از نخست مر او را به جز تخم شادی نرست

67 که ما را چو فرزند و داماد بود بر او روز و شب جان ما شاد بود

68 چو از راه دانش بپیچید سر نه سر ماند با او نه تاج و کمر

69 بیا تا بگردیم یک با دگر ببینیم تا کیست پیروز گر

70 اگر دست یابی تو بر من به کین برآساید از جنگ روی زمین

71 به خنجر سرم را ز تن دور کن ز خونم ددان را همی سور کن

72 شود سر به سر شهر توران تو را چو در خاک آری ز زین مر مرا

73 وگر من شوم بر تو بر چیره دست همان گرد کینه ز میدان نشست

74 سرت را در آرم به خم کمند کنم دست و پایت به آهن به بند

75 ز دریای گنگت به راه افکنم ز پشت نوندت به چاه افکندم

76 پی و بیخ رستم ز بن برکنم به ایران همی آتش اندر زنم

77 چو بشنید پیران ز افراسیاب خروشان بیامد چو دریای آب

78 به لشکرگه شاه ایران رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید

79 که ای نامداران ایران زمین ز من سوی خسرو برید آفرین

80 پیامی ز من نزد خسرو برید بگویید با او و پاسخ دهید

81 چو بشنید گودرز کشوادگان روان شد بر شاه آزادگان

82 به خسرو چنین گفت کای شهریار سخن بشنو از من یکی گوش دار

83 مرا گفت پیران ویسه نژاد دلی پر زکینه سری پر ز باد

84 ز افراسیاب آوریده پیام به نزدیک شاهنشه نیک نام

85 یکی مرد باید کنون چاپلوس که پیران مر او را ندارد فسوس

86 بدین کار شایسته گرگین بود که گفتار او جمله نفرین بود

87 سخن را بیندیشد از پیش و پس همه باد پیماید اندر قفس

88 که پیران نگوید سخن جز دروغ دروغش بر او نگیرد فروغ

89 به گرگین بفرمود پس شهریار که رو نزد آن ترک ناهوشیار

90 فریبنده مردی ست پیران پیر دروغش نباید همی دلپذیر

91 چنان چون بود در خور او جواب بگو تا برد نزد افراسیاب

92 از ایدر به نزدیک پیران خرام ببین تا چه دارد بر ما پیام

93 شنو پاسخش یک به یک باز ده چنان کن که پیران بگوید که زه

94 چو بشنید گرگین زمین بوسه داد برانگیخت شب رنگ مانند باد

95 بیامد به کردار باد دمان به نزدیک پیران گشاده زبان

96 یکی گرگ پیکر درفش از برش به خورشید رخشان رسیده سرش

97 درفشش ببردند با او به هم چو پیران ورا دید شد پر زغم

98 به دل گفت با این دلاور، دروغ نگیرد چو نادان ز دانش فروغ

99 اگر تلخ گویم همان بشنوم همان بر که کارم همان بدروم

100 چو شد نزد او پور میلاد راد ز اسب اندر آمد درودش بداد

101 چو پیران ورا دید آمد فرود همی داد بر شاه ایران درود

102 بپرسید از شاه و بنشست شاد بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد

103 به گرگین چنین گفت کای نامور سخن بشنو از من همی سر به سر

104 پیام شهنشاه افراسیاب به گرگین فرو خواند بر سان آب

105 چو بشنید گرگین برآورد خشم ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم

106 به پیران چنین گفت کای نامدار ستوده به دانش بر شهریار

107 به دیان که این گفت، خسرو نخست برین سان که گفتی سراسر درست

108 چو از فر دیان همه باز گفت ز گفتار او ماند پیران شگفت

109 کنون یک به یک پاسخت باز داد بدان تا بگویی به آن دیو زاد

110 مرا گفت کیخسرو نامجوی که نزدیک آن پهلوان شو بگوی

111 تو را شرم ناید ز ریش سپید زدیان همانا بریدی امید

112 نیاید ز تو جز دروغ و فسوس بدان گه که بندید بر پیل کوس

113 ز اول تو کشتی همه تخم کین ز تو گشت آشفته روی زمین

114 سیاوخش شد کشته از بهر تو کجا نوش پنداشت این زهر تو

115 به گفتار گرمت روان را بداد ندانست کت هست گفتار باد

116 چو کشتی همه تخمت آمد به بر به گردون برآورد این شاخ سر

117 فریب تو دیگر نخواهیم خورد برآریم از جان بدخواه گرد

118 دگر آنکه گفتی که افراسیاب همی راند از دیدگان جوی آب

119 ز بهر سیاوخش گریان شده ست وز آن کردن بد پشیمان شده ست

120 ز کردار بد گر بپیچد رواست که جان وی اندر دم اژدهاست

121 کسی را که دیان براند ز در کس او را به گیتی نگیرد به بر

122 کجا خسروش خصم و دشمن خدای کجا ماند او روز میدان به پای

123 کجا شاه ما راست خویش و نیا به آورد جوید ازو کیمیا

124 وگر مهربان گشت بر شاه نو درفشان چو خورشید بر گاه نو

125 نبرد کسی چون کند خواستار که باشد مر او را به دل خواستار

126 به میدان چرا خواند او را به جنگ چنان کم خرد ترک پور پشنگ

127 بزرگان ایران کجا رفته اند نه با شاه ایشان بر آشفته اند

128 چو گیو و چو گودرز، رهام و زال فریبرز کاوس با فر و یال

129 چو طوس و تهمتن فرامرز راد جهان پهلوان اشکش پاک زاد

130 سپهدار چون قارن رزم زن که مردان نمایند پیشش چو زن

131 چرا داد باید به من خواسته چو او جنگ را باید آراسته

132 به میدان چو از دشمن او کین کشد چرا اسب من زین زرین کشد

133 پسندد ز ما ایزد دادگر که خسرو به جنگ تو بندد کمر

134 تو را گر نبردت کند آرزوی بیا تا من و تو به هم کینه جوی

135 به دیان دادار (و) چرخ بلند به رخشنده خورشید و تیغ و کمند

136 که گر پیشم آیی به هنگام جنگ نمانم تو را بیش بر زین درنگ

137 که مرغی زند سر به آب اندرون برانم ز تو بر زمین جوی خون

138 به گرگین چنین گفت کای کم خرد به خسرو چنین گفت کی در خورد

139 بگفت این و از خاک بر پای جست بر آن باره پیل پیکر نشست

140 بیامد خروشان چو دریای آب همه باز گفتش به افراسیاب

141 چو بشنید افراسیاب دلیر بغرید بر سان ارغنده شیر

142 به پیران چنین گفت کامروز جنگ بجوییم با برزوی تیز چنگ

143 یکی سوی میدان شود جنگ جوی ببینیم تا چون بود جنگ اوی

144 بدان تا چگونه کند کارزار چه بازی نماید برو روزگار

145 که با فر و برز است و با شاخ و یال مگر کشته آید بدو پور زال

146 چو رستم شود کشته بر دست اوی به ماهی گراینده شد شست اوی

147 برآریم از ایران و خسرو دمار برآساید این لشکر از کارزار

148 پی و بیخ ایرانیان برکنیم همه بوم و بر آتش اندر زنیم

149 چو پیران ز افراسیاب این شنید سوی برزو نامور بنگرید

150 بدو گفت کای پهلوان شاد باش همه ساله ز اندوه آزاد باش

151 که امروز خورشید ما روی توست دو چشم سواران همه سوی توست

152 شه چین و ما چین و توران زمین ز بازوی تو جوید امروز کین

153 یک امروز اگر رای جنگ آیدت همی تخت ایران به چنگ آیدت

154 به دیان که تا من کمر بسته ام ز خون بسی نامور خسته ام

155 چو کاموس جنگی چو خاقان چین سواران و گردان توران زمین

156 به کینه برین بارگاه آمدند سزاوار تخت و کلاه آمدند

157 ندیدند از افراسیاب دلیر که دیدی تو ای نامبردار شیر

158 مگر بخت فرخنده یار تو شد چو افراسیابی شکار تو شد

159 چو پیران چنین گفت برزوی شیر بغرید بر سان شیر دلیر

160 فرود آمد از اسب مانند باد رکاب شه نامور بوسه داد

161 بدو گفت افراسیاب دلیر یک امروز بگشای چنگال شیر

162 بر آن سان که باشند مردان مرد برآور به خورشید رخشنده گرد

163 که امروز جنگ پلنگ آوری همان نام ایران به ننگ آوری

164 یکی دیو بینی چو نر اژدها چو شیری که از بند گردد رها

165 درآید به میدان و جنگ آورد همه رای و رسم پلنگ آورد

166 یکی اسب زیرش چو کوهی روان که از دیدنش خیره گردد روان

167 ورا رخش خوانند و او رستم است کزو شهر توران پر از ماتم است

168 بدو گفت برزوی کای شهریار کجا باشد این رستم نامدار؟

169 چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟ سوی دست چپ باشد ار دست راست؟

170 به بالا و دیدار و کردار کیست؟ چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟

171 چو بشنید پیران چنین گفت پس که چون او نباشد دگر هیچ کس

172 درختی به بار است با فر (و) شاخ قوی گردن و یال و سینه فراخ

173 ورا جوشن ازچرم شیران بود چو خورشید تابنده رخشان بود

174 پلنگینه پوش است اندر نبرد به گردون رساند در آورد گرد

175 هژبری به زیر جهان پهلوان کزو شاد مانند پیر وجوان

176 به سان هیون گردن و دست و پای به پیکر چو کوه جهنده ز جای

177 کمندی به فتراک بر شصت خم سپهبد رباید چو دریا به دم

178 یکی گرزه گاو پیکر به دست چو غرنده شیر است و چون پیل مست

179 به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ نیارند با زخم او تاب جنگ

180 جهانجوی برزوی چون پیل مست برآشفت و یازید چون شیر دست

181 بفرمود تا در زمان بی درنگ نهادند بر باره زین خدنگ

182 به بر گستوانش بیاراستند یکی جوشن پهلوان خواستند

183 بپوشید جوشن سوار دلیر کمر بست بر کینه چون نره شیر

184 یکی ترگ چینی به سر بر نهاد کمان را به زه کرد و ترکش گشاد

185 کمندی به فتراک گلگون ببست یکی گرزه گاو پیکر به دست

186 سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب خروشنده مانند آذرگشسب

187 به باره بر آمد ز هامون چو گرد همی تاخت تا جایگاه نبرد

188 به گفتار آن گه زبان برگشاد بدان نامداران فرخ نژاد

189 که ای نامور شاه آزاده خوی چرا جنگ ترکان کنی آرزوی

190 سرت را چه تابی ز راه خرد تو آن کن که از شهریاران سزد

191 ز شاهان که کرده ست این کیمیا به گیتی که جسته ست جنگ نیا

192 چو برگردد از راه دانش سرت به پیکان بدوزم سپر بر سرت

193 بفرمای تا نامداران جنگ بیایند پیشم بسازند جنگ

عکس نوشته
کامنت
comment