- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو راون، روز کاخ ماه برتافت ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
2 برآن شد تا به جاسوسان پرفن خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
3 شود آگاه ز استعداد لشکر کند در خورد آن فکر سراسر
4 بداند تا کیان جنگاورانند کیان وزرای دانش پرورانند
5 که چون دانسته شد احوال هر یک کند فکر مناسب حال هر یک
6 بیندیشد به دل از هوشمندی که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
7 وگر معقولش آید جنگ صف نیز به اندیشه کند تدبیر هر چیز
8 حریف هر یکی از خرس و میمون فرستد اهرمن زادان هم ایدون
9 دگر از بهر جنگ رام و لچمن فرستم اندرجت یا خود روم من
10 نه کس را کرده از راز دل آگاه به صد تأکید از خاصانِ درگاه
11 سک و سارن به جاسوسی فرستاد که گیرند از سپاه رام تعداد
12 به دم آن هر دو دیو سخت نیرو شده بر شکل میمونان جادو
13 شتابیدند سوی لشکر رام بدیدند آن سپاه آهن آشام
14 طلایه بود در لشکر ببیکن چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
15 گرفت و قصد کشتن کردشان را و لیکن رام مانع آمد آن را
16 سپاه خویش را خود عرض بنمود امان داد و به رخصت حکم فرمود
17 رها گشتند جاسوسان از آن بند به شکر رام جانشان گشت خرسند
18 از آن عرض سپه حیران بماندند ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
19 به لنکا پیش راون رفته ره باز تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
20 ز حال لشکر دیوان محتال خبر دادند با تفصیل اجمال
21 هم از خرسان و میمونان سردار ز زور هر یکی راندند گفتار
22 که از میمون گردان پیل پیش است چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
23 به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
24 ز وصف سیت بل لال است خامه پل دریا بس از وی کارنامه
25 چو گویم کیسری ناید بیانش ظفر خندان به رنگ زعفرانش
26 به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون تو گویی کوه خورده غوطه در خون
27 ز خرسان بیم راج و بیم درشن ز میمونان سگند و گنده ماون
28 بجز راون حریف خود نخوانند شکست قلعه ننگ خویش دانند
29 فکنده نعرهٔ این زورمندان ز تیر آسمان چنگال و دندان
30 چو ایراپت گریزد از ستاون حریف جنگ او خود نیست راون
31 بود سالار خرسان دومرو نام عدیل اژدهای دوزخ آ شام
32 ز هر دانا دل ی کز غایت هوش به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
33 به میدان شجاعت شیر چنگ است به مردی یادگار خرس رنگ است
34 چو ابر تیره کز تن برق دندان بدان دندان به مرگ خصم خندان
35 سیه شیریست روز جنگ جامون ز رنگش داده هول صد شبیخون
36 چو شام هجر جانکاه غنیم است اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
37 هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست که لنکا سوختن زو یک شرار است
38 سپهدار انگد است آن نوجوان شیر که در باری زند هفت آسمان زیر
39 ور از سگریو پرسی پادشاه است چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
40 ز هر یک آن سپهداران لشکر جداگانه نموده وصف یکسر
41 پس آنگه لب به وصف رام بگشاد ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
42 که دیدم رام شیر افکن خداوند به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
43 زبان در وصف او نتوان گشودن که مستغنی است خورشد از ستودن
44 برادر بازوی او هست لچمن چنانکه بود بازویت ببیکن
45 چو اقبال ازل رو سوی او کرد خدا بازوی تو بازوی او کرد
46 به تو این هر سه را کین از حد افزون زبان تیغشان لب تشنۀ خون
47 ز جاسوسان حدیث رام و لچمن مشرَح کرد جا در گوش راون
48 ز بس وصف سپاه رام بشنید از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
49 دلش گریان و لب در زهر خندی به لنکا کرد حکم قلعه بندی
50 چنین سفت است دانش پرور هند گهر از سر گذشت کشور هند
51 که چون آمد به لنکا لشکر رام ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
52 به الهام خرد این شد معین که انگد را فرستد نزد راون
53 کزان میدان برد گوی سخن را پیام جم رساند اهرمن را
54 به صلح و جنگ آمیزد بیان را نصیحت نامه ای سازد زبان را
55 بگوید هر سخن کان گفته باید به گفتار و به کردار آزماید
56 نهان از درج دانش گوهر چند به گوش آوازه بخشید آن خداوند
57 پس از تعلیم دانش رخصتش داد روان شد انگد فرخنده بنیاد
58 همین تا پیشگاه تخت راون ستاده گفت با آن سخت دشمن
59 که اینک می رسم از خدمت رام که گویم از زبانش با تو پیغام
60 قریبش خواست راون دیو غدار که ای فرزند پال شیر کردار
61 چو می آیی به کام رام خرسند که دختر به بود از چون تو فرزند
62 برو ای نا خلف می باش خاموش که چون خون پدر کردی فراموش
63 بدین بی غیرتی ای تیره اقبال چه پندارم که چون زاییدی از بال
64 تو ای نادان اگر فرزند اویی ز خصم بال، خون خویش جویی
65 کشد بار زمین را کفچۀ مار چنان ماری به دستش بود یک تار
66 به روزش آسمان صد ره حسد برد دریغا کان چنان کس لاولد مرد
67 در استعداد جنگت نیست با رام ز من امداد خواه امروز ناکام
68 که نصف ملک و مال و لشکر خویش دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
69 به حیله خواست از وی خواستن خون کشف را زهره خود ک ی داد میمون
70 حوابش داد انگد راست با دیو که آخر شد دل دانا بدین ریو
71 مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
72 چه جویم خون آن ناپاک خو را که تیغ رام کرده پاک او را
73 نه کشتش رام بلک از پاک جانی رهاندش از عذاب دو جهانی
74 تو هم اکنون زمن بشنو سخن را مده بر باد اقبال کهن را
75 پری سیتا روان کن همرهم زود که تا گردد دل را م از تو خوشنود
76 جهانسوز آتش رام است در تاب ترا در دست هم نفط است و هم آب
77 ز صلحش آب می زن تا توانی وگر خود نفط می ریزی تو دانی
78 ز حرف تلخ او راون برآشفت به دیوان ستم کردار خود گفت
79 که این گستاخ رو را خون بریزند در آویزند تا جانش ستیزند
80 مه عمرش به غره بندی سلخ که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
81 درو آویختند آن بد نژادان که گیرندش چو زر ممسک نهادان
82 یکی دستش گرفت و دیگری پای همی خندید انگد؛ پای بر جای
83 که دیوا زین زبون گیری چه حاصل ترا با رام بس کاریست مشکل
84 ز دستت آنچه می آید به من کن و لیکن فکر جان خویشتن کن
85 ندارم هیچ پروایی ز بندت که آسانست مخلص از کمندت
86 سخن گر نیست باور از زبانم ببین تا خویش را چون می رهانم
87 همین گفتا چو برق از جای برجست به بالای رواق قصر بنشست
88 دران جستن همه گیرندگان را بسان برق گشت و برد جان را
89 به ایوان بر شد و کار دگر کرد نگارین قصر او زیر و زبر کرد
90 وزانجا کرد سوی راون آهنگ به سرعت جست تا با او کند جنگ
91 به جستن زد لگد بر فرق راون چو بل کرده به زیر پای پاون
92 مرصع تاج شاهی از سر او گرفت و رفت خندان از بر او
93 به حدی مضطرب شد دیو غدار که از دستش نیامد ذره ای کار
94 فتاده زان لگد مدهوش از تخت ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
95 خجل برخاست از جا اهرمن زاد پی دفع خجالت زان بر افتاد
96 بگفتا هم در قلعه گشایند به رام امروز جنگ صف نمایند
97 ولی از روی انگد منفعل بود چه جای کس که از هم خود خجل بود
98 به شادی انگد شایسته بنیاد به پیش پای رام آن تاج بنهاد
99 نمونه دادگویی افسرش را که چون تاج آورم هر ده سرش را
100 چو رام آن تاج زرین را نظر کرد سرش را دست احسان تاج زر کرد
101 به کارش آفرینها داد بسیار که جای آفرین بود آنچنان کار
102 سران در پای او سرها نهادند بدان مردانگی انصاف دادند
103 به وصفش نقد جانها بر فشاندند ز دست و بازویش حیران بماندند
104 پس آن گه رام افسر راون زر گرفت و داد در دست برادر
105 که چون دادیم ملک راون و تخت ببیکن را سزد این افسر و بخت
106 چو فرمان عنایت یافت لچمن نهاده تاج بر فرق ببیکن
107 سران یکسر مبارکباد گفتند گهرهای ثنای رام سفتند
108 چو شاه چین به زخم خنجر تیز فکنده در سپاه زنگ خونریز
109 به میدان ظفر گشته به خون مست هزاران تیغ خون آلوده در دست
110 مگر خور خواست بهر رام امداد که از هر سو کشیده تیغ پولاد
111 زده صف لشکر راون به میدان که وهم از عرض آن می گشت حیران
112 ز افزونیِ طول و عرض لشکر چو مهر شش جهت مانده به ششدر
113 ز بس افکند بوق و کوس زلزال همی ترقید گور رستم زال
114 ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش به زیر خاک مرده پنبه در گوش
115 قیامت را شده پیدا علامت که زرین نای زد، صورِ قیامت
116 به تیر رعد و ابر تیره شد گرد چو برق تیغ کین باران خون کرد
117 غریوان کوس دیوان تا به صد میل خمار انگیخته از مستی پیل
118 سپاه رام میمونان از آن کوس به آوازه نخورده طبل افسوس
119 خروشان نعره زن هر سو دلیران که باشد نعره کوس فوج شیران
120 به نعره کوس شیری کوفتندی به دم چون شیر میدان ر وفتندی
121 نفس در سینه شد محبوس از گرد علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
122 ز نعل مرکب اندر ساحت دشت درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
123 هوا از گرد زانسان شد که سیماب بر آتش گستراندی بستر خواب
124 ز گرد تیره خور پوشید چادر هلال نعل شب را گشت مادر
125 چنان شد بر هوا گرد سیاهی که گشته برج ماهی ریگ ماهی
126 ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
127 سیه پرچم به روز اندر شب تار ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
128 ز بیرقها که از دیبا و خز بود هوا رشک دکان رنگرز بود
129 افق را گونه گونه حیله بر دوش به صد قوس قزح گشته هم آغوش
130 علم از پرچم گلگون مزین شد آتشبار، گل وادی ایمن
131 نیستان علم سر شعله بسته جدا شیری به هرنی بر نشسته
132 بر آمد لشکر دیوان پی جنگ در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
133 یلان آهن قبا چون آب در تیغ مثال ابر آتشبار در میغ
134 به تن پوشیده آهن پیرهن وار چو کینه در دل سخت ستمکار
135 ز بس چار آینه در بر کشیدند چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
136 به گاه جنگ گردد مسخ هر تن جز آن دیوان که گردیدند آهن
137 زره پوشی بدانسان عادت افتاد که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
138 ز عکس دشمن از مرآت جوشن نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
139 ز کشتن سایه زانسان می رمیدی که در آیینۀ جوشن خزیدی
140 به بر خفتان کشیده رام آزاد چو الماسِ به سندان غرق پولاد
141 زده رویین تنان را تیغ بر ف رق چو بر رویین فتد از آسمان برق
142 سران را سر به فرق نیزه شد تاج یلان را تن ز رشق تیر آماج
143 سرافرازی به خون نخل سنان را به کین عالمی بسته میان را
144 به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲ چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
145 ز بس راندن لب شمشیر اره به ضرب گرز مغفر ذره ذره
146 به خود آهنین گرزگران جان مثل خوش می شد از الماس و سندان
147 شراب کاسه سر نوش فرمود چو مخموران و لیکن سرگردان بود
148 اگرچه بود عین آب دشنه زبان بیرون برآورده چو تشنه
149 تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل مفسر گشته از طیراً ابابیل
150 شنیده بانگ آن رعد بلا را شده خون مهر در سر اژدها را
151 چه هندی تیغهای پاک گوهر فراوان خانمانها کرده جو هر
152 هوا خورده دمادم غوطه در خون صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
153 خرد را دل پریشان گشت چون نور همی پرید هوش از سرچو کافور
154 زبان تیغهای لنکوانی ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
155 زره بگریست خون از تیغ چندان که در خنده نمود از مرگ دندان
156 برای گردی کزان میدان بپرید دماغ از وی مزاج فرفیون دید
157 برای کینۀ دشمن به دشمن همی شد کینه کش آهن به آهن
158 اجل مشتاق جانها بود از دیر حجاب تن روان برداشت شمشیر
159 اجل حکاک شد بر گوهر جان سنان آهن دلان را کرد طوفان
160 ز بس جای سنان در جان و دل شد خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
161 شکسته بر سر گر دان لشکر چو از ژاله حباب از گرز مغفر
162 ز بس هول اجل تیغ بلا روی ز روی زخم رو می تافت چون موی
163 به خون یکدگر شد خلق تشنه چکانده آب شان در حلق دش نه
164 چو مرشد گفت ناچخ صفدران را که هر دم غوث کردی کافران را
165 ز آب تیغ هر دم رفته بیرون چو آب از دام ماهی از مژه خون
166 بدنها گشته چون زنبور خانه درو پیکان چو زنبوران به لانه
167 سیه پرچم گشاده سر به ماتم فکنده خاک را بر گیسوان هم
168 دهان زخم تیغ و نیزه خورده مشعبد را به دم شه مات کرده
169 ز باد کین به حدی لرزه افتاد که می لرزید بر خود تیغ پولاد
170 ز زخم گاو سر گرز دلیران سبک گشت از گرانی مغز شیران
171 چو خوشه گرز سرها پخش می کرد چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
172 نیامد حصۀ نیمانیم در خور ز شرکت باز مانده چار عنصر
173 ز شرم خنده های خونچکان تیغ فرامش کرد خنده برق در میغ
174 دلیران دل به مرگ خود نهادند چو پروانه به آتش در فتادند
175 فتاد اندیشه در گرداب وسواس که طوفان موج شد دریای الماس
176 سنان در سینه تخم مرگ کارید چو ابر تیغ خون باران ببارید
177 غریق موج خون شد شاه خاور که هر سو از تن او بود خنجر
178 دران میدان همی لرزید چون بید به عذر دختری بگریخت خورشید
179 به تنها نقب می زد تیغ و خنجر متاع جان برون می برد ازان در
180 فسون آموخته دشنه ز گفتار بدان افسون دلیران را جگر خوار
181 به فرمان کمان سخت تدبیر به جاسوسی دویدی قاصد تیر
182 درون سینه ها گشتی نهانی که گوید رازهای دل زبان ی
183 چو مرع نامه بر پران پی کار خط فتح و اجل در بال و منقار
184 تفنگ از مهره طاعون وبا شد ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
185 روان اندر زره تیغ ظفریاب چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
186 به زخمی دست و پا بیگانه می شد به زخمی زندگی افسانه می شد
187 ز سهم ناوک هر ناوک انداز شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
188 چنان بی نور مانده چشمۀ خور که روزانه بر آمد موشک کور
189 علم شد تیغهای آسمان گون به تیری رشک تیزاب فلاطون
190 روان دریای خون زآن قطره آبی درو نیلوفر گردون حبابی
191 زره مظلوم گشته نیزه ظالم سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
192 خجالت داده خون سیل دمان را که گرداند آسیای آسما ن را
193 در آب تیغ می شد غرق عالم اگر چه بود آب از قطره ای کم
194 ز لف تیغ برق افکن سمندر شده بریان تر از ماهی به آذر
195 قوی هولی که بر جان زان زمان است که تا امروز هم در تن نهان است
196 زبس باران تیر و برق خنجر خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
197 کمند مار پیچان شد گلو تاب سران زو گشته شاگرد رسن تاب
198 چو اشتر مرغ گردان سپهدار همی خوردند آهن گل شکر وار
199 چو خندان رو کریمان زر فشانان جوانمردان همت سرفشانان
200 به لرزه کوه شد همخوی سیماب زمین از زلزله لرزید چون آب
201 علاج زلزله در چشم بد خواه سنان کنده برای دفع آن چاه
202 گریز از بس که شد در هر دل تنگ سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
203 ز تف تیغ های آتشین تاب شدی بی سعی آتش کشته سیماب
204 ز زهر آب جا م برق کردار کشید آتش زبان از بهر زنهار
205 به کشتن آنچنان شد در غضب غرق که می جنبید از خود تیغ چون برق
206 به گاه سرفکندن گفتی آهن که اکنون گشت پیدا جوهر من
207 اگرچه سیم و زر را هست قسمت ولی تیغ مرا با این چه نسبت
208 شدید البأس ازانم خواند یزدان به پشت من قوی دل روی مردان
209 نه از زن سیرت و من شیر مردم که سر با تاج زر پامال کردم