- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو رامین آمد از گرگان سوی مرو تهی بد باغ شادی از گل و سرو
2 ندید آن قد ویس اندر شبستان بهشتی سرو و بار او گلستان
3 نه هلگون دید طارم را ز رویش نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
4 بدان خوشی و خوبی جایگاهی ابی دلبر به چشمش بود چاهی
5 تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان ز بهر آن صنم بودند گریان
6 چو رامین دید جای دوست بی دوست چو ناری بشکفید اندر تنش پوست
7 فرو بارید چشمش ناردانه چو قطر باده ریزان از چمانه
8 بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید نگارین رو بر آن بومش بمالید
9 صچنان بلبل که نالد زار بر جفت همی نالید و در ناله همی گفتص
10 سرایا تو همان خرم سرایی که بودم آن صنم کبگ سرایی
11 تو گردون بودی و خوبان ستاره ولیکن مشرق ایشان را نظاره
12 صروان بد در میان شان آفتابی خرد را فتنه ای دل را عذابیص
13 صزمین از روی او بت روی گشته هوا از بوی او خوشبوی گشتهص
14 بهر کنجی همی نالیدرودی سرایان لعبتی با او سرودی
15 به در گاه تو بر شیران رزمی بر ایوان تو بر گوران بزمی
16 کنون در تو نبینم آن حصاره کزو آمد همی ماه و ستاره
17 نه شیرانند بر جا و نه گوران نه چندانی سپاه و خنگ و بوران
18 نه آنی آنگه من دیدم نه آنی کزین گیتی به رامین خود تومانی
19 جهان جادو و خودسازست و خودکام ستم کردست بر تو همچو بر رام
20 ز تو بردست روز شادمانی ز رامین برده روز کامرانی
21 دریغا آن گذشته روزگارا که چندان کام و شادی بود مارا
22 نپندارم که روزی باز بینم ترا شادان و بر تختت نشینم
23 صکه روز کامرانی گر بدان حال از آن بهتر که بی کامی به صد سالص
24 چو بسیاری بگفت و گشت نومید ز روی آن جهان آرای خورشید
25 برون آمد ز دروازه غریوان نهاده روی زی اشکفت دیوان
26 بیابان کوه بود و راه دشوار به چشمش بود گلزار و سمنزاد
27 صبه راه اندر شب و روشن یکی بود که جانش را صبوری اند کی بودص
28 به نزد دز چنان آمد که شب بود شبش دیدار دلبر را سبب بود
29 صندیدندی به روزش دیده بانام ندیدندی به شب در پاسبانانص
30 همی دانست خود رامین گربز که دلبندش کجا باشد در آن دز
31 بدان سو شد که جای دلبرش بود به تاری شب نشان خویش بننود
32 نبود اندر جگان چون او کمان ور نه نیز از جنگیان چون او دلاور
33 خدنگ چار پر بر زه بپیوست چو برق تیز بگشادش ازو دست
34 بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان رسول من توی نزدیک جانان
35 تو هر جایی بری پیغام فرقت ببر اکنون ز من پیغام وصلت
36 چنان کاو خواست تیرش همچنان شد به بام آفتاب نیکوان شد
37 فرود آمد ز بام اندر سرایش نشست اندر سرین شیر پایش
38 سبک دایه برفت و تیر برداشت ز شادی تیره شب را روز پنداشت
39 ببرد آن تیر پیش ویس دلبر بدو این همایون تیر بنگر
40 رسول است این ز رامین خجسته ازان رویین کمان او بجسته
41 کجا فرخ نشان رام دارد همش فروخندگی زین نام دارد
42 سروش آمد سوی اشکفت دیوان ازو روش شد این تاریک ایوان
43 بر آمد آفتاب نیکبختی ببرد از ما شب اندوه و سختی
44 صازین پس با هوای دل نشینی بجز شادی و کام دل نه بینیص
45 چو ویسه دید تیر دوستگان را برو نامش نگاریده نشان را
46 هزاران بوسه زد بر نام دلبر گهی بررخ نهاد و گه به دل بر
47 گهی گفت ای خجسته تیر رامین گرامی تر مرا از دو جهان بین
48 صهمه کس را کند زخم تو خسته مرا از خستگی کردی تو رستهص
49 رسولی تو از آن دست و کف راد که تا جاوید طوق گردنم باد
50 کنم پیکانت از یاقوت سوده چو سوفارت ز درّ نابسوده
51 صکنم از سینه ام سیمینه تر کش خداوندت بدان تر کش بود گشص
52 دل از هجران رامین ریش دارم درو صد تیر چون تو بیش دارم
53 ولیکن تا تو نزد من رسیدی همه پیکانم از دل بر کشیدی
54 جز از تو تیر پیکان کش ندیدم پیامی چون پیامت خوش ندیدم
55 چو رامین تیر پرتابش بینداخت سپاه دیو اندیشه برو تاخت
56 که تیر من کنون یارب کجا شد روا شد کام من یا ناروا شد
57 اگر ویسه شدی از حالم آگاه بصد جاره بجستی مرمرا راه
58 پس آنگه گفت با دل کای دل من بده جان و مررس از هیچ دشمن
59 به یزدان جهان و ماه و خورشید بدان مینو کجا داریم امثد
60 کزین دز برنگردم تا بدان گاه که یابم سوی کام خویشتن راه
61 اگر دیوار او باشد از آهن به آتش تافته همچون دل من
62 صبه گردش کنده ای پر زهر جان گیر سوی کنده جهانی مرد چون شیرص
63 سر دیوار او پر مار شیبا جهان از زخم او شد ناشکیبا
64 صبدو در مردمش هنواره جادو یکایک برق چنگ و کوه بازوص
65 صدمان باد سنوم از زهر ایشان میان باد زهر آلوده پیکانص
66 دل از مردی درو هم راه لستی در و دیوار او در هم شکستی
67 نترسیدی دلم زان مار جادو به فر کرد گار و زور بازو
68 برون آوردمی زو دلبرم را زمانه سجده کردی خنجرم را
69 ببوسیدی دلیری هر دو دستم ز بس که گردن گردان شکستم
70 مرا تا جان شیرین یار باشد وفای ویس جستن کار باشد
71 نترسم گر چه بینم یک جهان مرد همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
72 منم کیوان گر ایشانند سرکش منم دریا گر گر ایشانند آتش
73 ز یک تخمیم در هنگام گوهر بداند هر کسی به را ز بدتر
74 از این سو مانده در اندیشه در رام وازان سو ویس بانو مانده در دام
75 زبان از دوستداری رام گویان روان از مهربانی رام جویان
76 صبر آتش روی اندیشه همی شست و صال دوست را در چاره میجستص
77 فسون گر دایه گفت ای جان مادر ترا بخت است جفت و چرخ یاور
78 صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست جهان هنواره چون بفسرده دریاستص
79 کنون از دست سرمای زمستان نشیند دیدبان در خانه لرزان
80 نباشد پاسبان بر بام اکنون دو بار آید به شب از خانه بیرون
81 چو مرد پاسبانت نیست بر بام نکو گردد همه کارت سرانجام
82 کجا رامین درین نزدیکی ماست اگر چه او ز تاریکی نه پیداست
83 همی داند که ما در دز کجاییم نشسته در سرای پادشاییم
84 بسی بود او درین دز با شهنشاه به هر سنگی بر او داند دو صد راه
85 فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست سوی دیوار دز در بر نهاده ست
86 درش بگشا و پس آتش برافروز به شب بنمای رامین را یکی روز
87 کجا چون او ببیند روشنایی دلش یابد از اندیشه رهایی
88 دوان آید ز هامون سوی دیوار بر آوردنش را آنگه کنم چار
89 بگفت این دایه آنگه همچنین کرد به تنبل دیو را زیر نگین کرد
90 چو رامین روشنایی دید و آتش به پیش روشنایی ماه دلکش
91 بدانست او که آن خانه کجایست وز آتش مهربانش را چه رایست
92 چو زرین دید از آتش افسر کوه دوان آمد ز هامون بر سر کوه
93 نرفتی غرم پیونده در آن جای تو گفتی گشت پران مرغ را پای
94 چنین باشد دل اندر مهربانی نه از سختی بنالد نه زیانی
95 ز آن وصل دیگر کیش گیرد غم عالم به جان خویش گیرد
96 درازی راه را کوته شمارد چو شیر تند را روبه شمارد
97 بیابانش چو کاخ و گلشن آید سرابش همچو دشت سوسن آید
98 چه پر از شیر نر بیند نیستان چه پر طاووس نر بیند گلستان
99 چه دریا پیش او آید چه جویی چه کهسارش به پیش آید چه موی
100 هوا او را دهم چندان دلیری که گویی از جهان آمدش سیری
101 هوا را بهتر از دل مشتری نیست ازیرا بر دل کس داوری نیست
102 هوا خرد به آرام دل و جان چنان داند که چثسی یافت ارزان
103 هوا زشتی و نیکی را نداند خرد زیرا هوا را کور خواند
104 اگر بودی هوا را نور دیدار نبودی هیچ زشتی را خریدار
105 چو رامین تنگ شد در پای دیوار بدیدش ویسه از بالای دیوار
106 چهل دیبای چینی بسته در هم دو تو بر هم فگنده سخت محکم
107 فرو هشتند بر دل خسته رامین برو بر رفت رامین همچو شاهین
108 چو بر دز رفت بام دز چنان بود که ماه و زهره را با هم قرار بود
109 به یک جام اندر آمد شیر با مل به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
110 بهم آمیخته شد زر و گوهر چو اندر هم سرشته مشک و غنبر
111 جهان نوش و گلابی در هم آمیخت تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت
112 شب تیره درخشان گشت و روشن مه دی گشت چون هنگام گلشن
113 دو عاشق را دل از ناله بیاسود دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
114 دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
115 بشادی هر دو در کاشانه رفتند به سیمین دست جام زر گرفتند
116 بیفگندند بار فرقنت از دوش ز می دادند کشت عشق را نوش
117 گهی مرجان به بوسه شاد کردند گاهی حال گذشته یار کردند
118 گهی رامین بگفتی زاری خویش ز درد عشق و هم بیماری خویش
119 گهی ویسه بگفتی آن همه بد که با او کرد شاهنشاه موبد
120 شبدی ماه و گیتی در سیاهی چو دیوی گشته از مه تا به ماهی
121 سه گونه آتش از سه جای رخشان به حانه در گل افشان بود ازیشان
122 یکی آتش از آتشگاه خانه چو سرو بسدّین او را زبانه
123 دگر آتش ز جام می فروزان نشاط او چو بخت نیک روزان
124 سیم آتش ز روی ویس و رامین نشان دود آتش زلف مشکین
125 سه یار پاک دل با هم نشسته در کاشانها چون سنگ بسته
126 نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه نشاط و عیش را بسته شود راه
127 نه بیم آنکه روزی دور گردند ز روی یکدگر مهجور گردند
128 شبی چونان، به از عمری نه چونان چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان
129 چو رامین روی ویس دلستان دید به کام خویش هنگام چنان دید
130 سرودی گفت خوش بر رود طنبور به آوازی که بر کندی دل حور
131 چه باشد عاشقا گر رنج دیدی بلا بردی و ناکامی کشیدی
132 به آسانی نیابی شادکامی به بی رنجی نیابی نیکنامی
133 به هجر دوست گر دریا بریدی ز وصل دوست بر گوهر رسیدی
134 دلا گر در جدایی رنج بردی ز رنج خویش اکنون بر بخوردی
135 ترا گفتم بجا آور صبوری که نزدیکی بود فرجام دوری
136 زمستان را بود فرجام نوروز چنانچون تیره شب را عاقبت روز
137 چو در دست جدایی بیش مانی ز وصلت بیش باشد شادمانی
138 هر آن کاری که چارش بیش سازی چو کام دل بیابی بیش نازی
139 منم از آتش دوزخ برسته بهشتی گشته با حوران نشسته
140 مرا خانه ز رویت بوستانست به دی مه از رخسانت گلفشانست
141 وفا کشتم مرا شادی بر آورد مه تابان به مهرم سر در آورد
142 وفاداری پسندیدم به هر کار ازیرا شد جهان با من وفادار
143 چو بشنید این سخنها ویس دلبر به یاد دوست پر می کرد ساغر
144 چو نرگس داشت زرین جام بردست چو شمشاد روان از جای برجست
145 بگفت این باده فردم یاد رامین وفادار و وفاجوی و وفا بین
146 امیدم را فزون از پادشایی دو چشمم را فزون از روشنایی
147 برو دارد دلم حان بیش امید که دارد مردم گیتی به خورشید
148 بود تا مرگ در مهرش گرفتار وفاداریش را باشم پرستار
149 به یادش گر خورم زهر هلاهل شود نوش روان و داروی دل
150 پس آنگه نوش کرد آن جام پر می ز رامین جام را صد بوسه در پی
151 هر آن گاهی که جام می کشیدی به نقل از بوسگان شکر چشیدی
152 چه خوش باشد به خلوت باده خوردن به مشکین زلف جانان لب ستردن
153 چو می خوردی لبش زی خود کشیدی پس می شکر میگون چشیدی
154 گهی مستان غنودی در بر یار میان مشک و سیم و نارو گلنار
155 بدین سان بود نه مه پیش رامین عقیق تلخ با یاقوت شیرین
156 عقیقش آوردی گنج مستی چو یاقوتش بریدی رنج و سستی
157 عقیق از جام زرین گشته رخشان چو یاقوتش ز پروین گشته خندان
158 به شادی بود هر شب تا سحن گاه کنارش پر گل و بالینش پر ماه
159 سحر گاهان بجستندی از آرام به رامش دست بردندی سوی جام
160 چو ویسه جام باده بر گرفتی دلارامش سرودی خوش بگفتی
161 می خون رنگ بزداید ز دل رنگ می رنگین به رخ باز آورد رنگ
162 هوا دردست و می درمان دردست غمان گردست و می باران گردست
163 گراندوهست می انده ربایست و گر شادیست می شادی فزایست
164 کجا انده بود اندوه سوزست کجا شادی بود شادی فروزست
165 مرا امروز دولت پایدارست نگارم پیش و کارم چون نگارست
166 گهی هستم میان سوسن و گل گهی هستم میان مشک و سنبل
167 لبم را شکر میگون شکارست چو باغم را گل میگون به بارست
168 ز دولت هست بورم سخت شاطر به راه کام رفتن سخت قادر
169 من آن بازم که پروازم بلندست شکارم آفتاب دل پسندست
170 تذور و کبگ نپسندم که گیرم نباشد صید جز بدر منیرم
171 نشاط من چو شیر چنگ رویین به کام دل گرفته گور سیمین
172 فرو کردم ز سر افسار دانش نهادم پای در بازار رامش
173 نباشد ساعتی بی کام جامام نباشد ساعتی آسوده کامم
174 همه سال از رخ و زلف و لب یار گل و مشک و شکر بینم به خروار
175 نخواهم باغ با رخشنده رویش نخواهم مشک با خوش بوی مویش
176 مرا این جای فردوس برینست که در وی حور با من همنشینست
177 ندیدم خور گشت و ساقیم ماه چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه
178 پس آنگه گفت با ویس سمنبر به گفتاری بسی خوشتر ز شکر
179 بیار ای ماه جام نوش گلگون چو رویت لعل و چون وصلت همایون
180 نه خویشتر زین بودمان روزگاری نه نیکوتر ز رویت نوبهاری
181 بهانه چیست گر بی غم نباشیم به روز خرمی خرم نباشیم
182 بیا تا ما کنون خرم نشینیم که فردا هر چه باشد خود ببینیم
183 بیا تا بهره برداریم ازین روز که هر گز باز ناید روز امروز
184 نه تو خواهی ز روی من جدایی نه من خواهم ز عشق تو رهایی
185 چنین باید وفا و مهربانی چنین باید نشاط و زندگانی
186 اگر بخشش چنین راندست دادار ببینیم آنچه او راندست ناچار
187 ترا در بند و در زندان نشاندند مرا یبیمار در گرگان بماندند
188 چو یزدان بخشش من راند با تو مرا بر آسمان بنشاند با تو
189 که داند کرد این جز کردگاری که یاور نیستش در هیچ کاری
190 وزان پس همچنین مانند نه ماه به شادی و به رامش گاه و بیگاه
191 گهی مست و گهی مخنور بودند در آسایش همان رنجور بودند
192 نهاده خوردنی صد ساله افزون نبایست هیچ چیزی شان بیرون
193 بدیدند از همه کامی روایی بکندند از جگر خار جدایی
194 نه دل بگرفت رامین را ز رامش نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش
195 دو تم در مهربانی همچو یک تن بجز خوردن ندانستند و خفتن
196 گهی می در کف و گه دوست در بر نشاط مهر در دل باده در سر
197 به رامش برده گوی مهربانی به می پرورده شاخ زندگانی
198 در دز با در اندوه بسته سر خم با سر تو به شکسته
199 سه کس در خرمی انباز گشته ز گیتی کار ایشان راز گشته
200 ندانست هیچ دشمن راز ایشان مگر در مرو زرین گیس خاقان
201 به گوهر دختر خاقان مهتر به پیکر مهتر خوبان کضور
202 رخش خورشید گشته نیکوی را دلش استاد گشته جادوی را
203 چنان در جادوی او بود استاد که لاله بشکفانیدی ز فولاد
204 چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه برفت اندر سرای و گلشن شاه
205 غریوان از همه سو ویس را جست به رود دجله روی خویش را شست
206 نه چشمش دید جان افزای رویش نه مغزش یافت مهر انگیز بویش
207 به یاد ویس گریان و نوان بود چو دیوانه به هر گنجی دوان بود
208 پس آنگه سود رفت از مرو بیرون چو راه خستگان راهش پر از خون
209 عنان بر تافت از راه بیابان به راه کوه بیرون شد شتابان
210 پلنگی بود گفتی جفت جویان به ویرانی در آن کهسار پویان
211 نشیبش را کشیده بن به قارون فرازش را کشیده سر به گردون
212 چنان دشتی که با وی بادیه باغ چنان کوهی که با وی طور چون راغ
213 گهی رامین چو یوسف بود در چاه گهی مننده عیسی بود بر ماه
214 همی دانست زرین گیس جادو که درد رام را ویس است دارو
215 به یاد ویس گریان و نوانست چو دیوانه به کوه اندر دوانست
216 گرفته راه صعب و دور در پیش نیاید تا نیاید داروی خویش