چو خسرو از محمد کوسج برزونامه (بخش کهن) 10

محمد کوسج

آثار محمد کوسج

محمد کوسج

چو خسرو ز برزوی گرد این شنید

1 چو خسرو ز برزوی گرد این شنید بدان نامداران همی بنگرید

2 به گودرز گفتش که این مرد کیست؟ ز گردان توران ورا نام چیست؟

3 سواران توران بدیدم بسی ازین سان ز گردان ندیدم کسی

4 نژادش کدام است و شهرش کدام؟ از آن نامداران ورا چیست نام؟

5 چو خسرو چنین گفت طوس سوار بدو گفت کای نامور شهریار

6 ورا نام برزوی گرد اوزن است سر افراز توران و آن برزن است

7 نژاد وی از شهر شنگان زمین ورا آرزو جنگ ایران زمین

8 جهانجوی نام آور افراسیاب بدان آمد این بار زین سوی آب

9 که با پور دستان نبرد آورد سر نامور زیر گرد آورد

10 گمانش چنان است افراسیاب که رستم نیارد به آورد تاب

11 شود کشته بر دست او پور زال به پروین برآرد ازین رزم یال

12 فریبرز داند که چون است مرد کزو جوشنش پر ز خون است وگرد

13 به کوپال آن کرد با ما دو تن که گفتیم جوشن شودمان کفن

14 چو افتاد بر ما دو چشمش ز دور همی رزمگاه آمدش جای سور

15 بینداخت آن تاب داده کمند همی یال هر دو در آمد به بند

16 برآورد پس هر دوان را ز زین به آسانی در افکندمان برزمین

17 دو دست ازپس پشت بستش چو سنگ به گردن درافکندمان پالهنگ

18 همی تافت تازان چو دریای آب سپهدار تا نزد افراسیاب

19 چو از طوس کیخسرو ایدون شنید یکی باد سرد از جگر بر کشید

20 چنین گفت با گیو بردار پای برو شاد تا پیش پرده سرای

21 روان شد ز پیش سپهدار گیو همی رفت تازان بر مرد نیو

22 چنین گفت با او جهان پهلوان سپهبد چرا گشت خیره روان

23 بدو گفت گیو ای سر راستان هم از نامور تخمه باستان

24 برت را بپوشان به ببر بیان که می جنگ جویند از ایرانیان

25 یکی نامور جنگ خواه آمده ست که با یال (و) برز است و با زور دست

26 که برزوش خوانند با یال (و) برز درختیش در دست مانند گرز

27 تو گویی که کوهی ست ز آهن روان ز بیمش بلرزد به تن در روان

28 میان دو لشکر به کردار پیل همی برخروشد چو دریای نیل

29 سپهبد بدو گفت بازآر هوش نباید که باشی چنین در خروش

30 ستاره بدان جای روشن بود (که پیش مه از میغ جوشن بود)

31 به چشم کسی باشد آتش بلند که از آب ناید برو بر گزند

32 چو من پای در زین کین آورم به ابرو در از خشم چین آورم

33 به دریا نهنگ (و) به هامون پلنگ ندارند در پیش زخمم درنگ

34 بگفت این و پوشید ببر بیان به رخش اندر آمد چو شیر ژیان

35 ابا او زواره بیامد به هم سواران زابل همه بیش و کم

36 چو برزوی را دید بر پشت اسب خروشید بر سان آذرگشسب

37 سر و پای او پهلوان بنگرید به ایران وتوران چو او کس ندید

38 به جوشن بپوشید یال و برش به خورشید تابان رسیده سرش

39 چو دریای جوشان و چون پیل مست یکی گرزه گاو پیکر به دست

40 چو رستم ورا دید جوشان به دشت ز بیمش جهان پهلوان خیره گشت

41 چنین گفت با خویشتن پهلوان کزین سان نخیزد ز توران جوان

42 رخ نامور گشت مانند کاه زواره بدو گفت کای کینه خواه

43 چرا پهلوان گشت خسته بدین بدین ترک کآمد ز توران زمین

44 بدو گفت رستم هم ایدر بدار درفش من و زابلی صد سوار

45 یکی جامه و تن به آهن بپوش دو چشمت به من دار و بگشای گوش

46 فرود آی از چرمه راهوار درفش و سواران هم ایدر بدار

47 به دیان که تا من کمر بسته ام بسی لشکر ترک بشکسته ام

48 مرا ترس در دل نیامد زکس ز ترکان همین مرد دیدیم و بس

49 همانا که گردون مرا برکشید ز بهر چنین روز می پرورید

50 اگر خود بدین گونه گردد سپهر ازیدر برون ران و منمای چهر

51 به راه بیابان سوی سیستان بپرداز از ایران و کس را ممان

52 به دستان بگوی ای فروزنده گاه نماند به کس تاج و تخت و کلاه

53 بهشتی بدی گیتی از رنگ و بو اگر مرگ و پیری نبودی دروی

54 سرم را به مردی به گردون کشید وزان پس ز من خوارتر کس ندید

55 چنین است کردار گردان سپهر به یک دست کین و به یک دست مهر

56 چو بنمود کین زود مهر آورید به نیک و بد هیچ (کس) ننگرید

57 بگفت این و چون باد باره براند ز ماهی همی خاک بر مه فشاند

58 چو آمد سپهبد زبان برگشاد به برزوی شیراوژن آواز داد

59 که ای ترک نام آور جنگ جوی چه آری همی آب کینه به جوی

60 تو را جنگ مردان نیامد به پیش که چندین بنازی به بازوی خویش

61 چه جویی نبرد سواران کین کز ایشان به بند است خاقان چین

62 چو بینی ز من دست برد نبرد نداری تن خویشتن را به مرد

63 به گرز گران گردنت بشکنم به خم کمندت به خاک افکنم

64 بدو گفت برزوی کای پهلوان دل کارزار و خرد را روان

65 چه افتاد تا شد سپهبد به درد که بی کینه از ما برآورد گرد

66 چو من با تو تندی نکردم به جنگ به خیره چرا پیش سازی تو جنگ

67 چرا غره گشتی بدین کتف و یال نه گودرز و گیوی و نه پور زال

68 اگر آتشی تو، منم تند آب نگیرد بر من فروغ تو تاب

69 من اندک به سال و تو بسیار سال اگر چند برزم به بازو و یال

70 مرا از تو آموخت باید خرد ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

71 چو گفت این به زه بر نهادش کمان به میدان در آمد چو شیر دمان

72 تهمتن برو نیز بگشاد شست چو آشفته شیری و چون پیل مست

73 دو زاغ کمان را نهاده به زه سپهر و ستاره همی گفت: زه

74 بر آمد یکی ابر و بارانش تیر دل مرد دانا شد از زخم پیر

75 به خون و به خوی غرقه بر گستوان دو لشکر نظاره بدان هر دوان

76 چو از تیر و ترکش بپرداختند به گرز گران گردن افراختند

77 چو سندان و چون پتک آهنگران سر نامداران و گرز گران

78 ز بس کوفتن گرز شد چون کمان دل هر دو آمد به سیری ز جان

79 ستادند یک دم ز پیکار باز جهان را چنین است آیین و ساز

80 ز بهر فزونی و بیشی آز پدر را ندانست فرزند باز

81 گرفتند زان پس دوال کمر همی زور کردند بر یکدگر

82 ز نیروی بازوی هر دو سوار نبدشان دوال کمر پایدار

83 بفرسود ناخن بپالود خون ز مردی نیامد یکی زان نگون

84 گسسته شد از هر دو بند کمر دگر باره آن هر دو پرخاشخر

85 نهادند بر دسته گرز دست چو شیران آشفته و پیل مست

86 یکی چون درختی زآهن به بار یکی همچو اهریمن کینه دار

87 بیازید بازوی، برزو دلیر سپر بر سر آورد رستم چو شیر

88 بزد گرز بر تارک پور زال درآمد سر گرز بر کتف و یال

89 ز زخمش بشد هوش از پهلوان تو گفتی ندارد به تن در روان

90 فروماند یک دست رستم ز کار چنان کرد کان پهلوان سوار

91 ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره بر پهن دشت

92 چو برزو به رستم نگه کرد گفت که چون تو نباشد به بازو و سفت

93 به دشتی که چون تو بود نامدار که را آرزو آیدش کارزار

94 تهمتن به چاره بیازید دست بر آن نامور گرد خسرو پرست

95 بپیچید از درد و از بیم جان به برزوی گفت ای دلاور جوان

96 اگر چند هستیم ما جنگ جوی چه کردند این بادپایان بگوی

97 که گشتند از آورد بی زور و تاو فرو مانده از کار مانند گاو

98 کجا نیز خورشید بالا گرفت ز تابیدنش دشت گرما گرفت

99 ز گرما دل ما طپیدن گرفت ز جوشن همی خوی دویدن گرفت

100 تو زایدر برو تا به پرده سرای که تا من همی بازگردم به جای

101 ز پیکار یک دم همی دم زنیم زمانی دو دیده به هم بر زنیم

102 بدان نیمه روز بار دگر ببندیم بر جنگ جستن کمر

103 به رستم چنین گفت کایدون کنیم زمانی ز تن رنج بیرون کنیم

104 چو آید تو را آرزو جنگ من بیا تا ببینی همی چنگ من

105 بگفت این و آمد دوان همچو شیر به نزدیک افراسیاب دلیر

106 زمین را ببوسید و اندر نهان چنین گفت کای شهریار جهان

107 هماورد من کیست این شیرمرد که چون او ندیدم به دشت نبرد

108 چه نام است و از تخمه کیست اوی؟ نباشد همانا چنین جنگ جوی

109 همانا که پیکان و نیزه هزار زدم بر سر و اسب آن نامدار

110 نیامد مر او را ز من هیچ باک چه پیکان تیرش چه یک مشت خاک

111 به گرز و به تیغ و به بند و کمند ورا آزمودم بر این هر سه بند

112 بسی آزمودم بدین دشت جنگ بر آن سان که پر خاش جوید نهنگ

113 نیامد به دلش اندرون ترس و بیم دل من ز پیکار او شد دو نیم

114 ندانم که فرجام او چون بود به میدان که را خاک پر خون بود

115 بدو گفت افراسیاب آن زمان که بنشین و بگشای بند از میان

116 به خوردن نهادند سرها همه شبان و همان روز خورده رمه

117 وزین روی رستم بیامد دوان به نزدیک خسرو خلیده روان

118 سر و دست آزرده و روی زرد پر از درد جان و لبان پر ز گرد

119 شکسته روان پیش خسرو دوید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید

120 زواره بفرمود کآید برش که او بود درنیک و بد یاورش

121 بدو گفت بگشای بند مرا ز فتراک خم کمند مرا

122 زواره بزد دست و بگشاد بند ز هر گونه او را بسی داد پند

123 دگر گفت با خسرو تاجور که دیدم بسی مرد پرخاشخر

124 دریدم جگرگاه دیو سپید به مردی نگشتم ز جان ناامید

125 مرا جنگ کاموس و خاقان چین به بازی شمردم به پیکار این

126 دو بهره ز توران ستورم بکند نیامد از ایشان به رویم گزند

127 نه گرزم برو کار کرد و نه تیغ بترسم که ماهم درون شد به میغ

128 ز ایران ندانم و را هم نبرد ازین جنگ جویان و مردان مرد

129 چو در جنگ او بر من آید شکست که یازد به پیکار با او دو دست

130 چو دریا بجوشد که کین آورد همان آسمان بر زمین آورد

131 کمانش نیارد کشیدن سپهر به پیکان بدوزد همی روی مهر

132 به تک بگذرد اسبش از تند باد همانا که از باد دارد نژاد

133 بر آن کس بگرید زمانه به خون که با او به میدان بود اندرون

134 فرامرز اگر بودی ایدر مگر به پیکار با او ببستی کمر

135 (مگر آورد پیش زخمش درنگ اگر چند با او نتابد به جنگ)

136 ولیکن به هندوستان است اوی به پیکار چیپال بنهاد روی

137 ازایدر بدان جا دو ماه است راه ندانم که چون گردد این چرخ و ماه

138 دو اسپه سوار ار شود پیش اوی به دو ماه آید همی جنگ جوی

139 مگر بخت برگشت از ایرانیان که پیروز گشتند تورانیان

140 خروشی به ایران سپه در فتاد چو گاه خزان در رزان تند باد

141 چو خسرو ز رستم شنید این سخن برو تازه شد درد و کین کهن

142 به گردان چنین گفت کای سروان مدارید ازین ترک خسته، روان

143 نگردد به جز کام ما روزگار چنین است فرمان پروردگار

144 چه گویند، کاین گنبد تیزگرد برآورد از لشکر ترک گرد

145 از آن نامداران که من دیده ام ز کردنگشان نیز بشنیده ام

146 شما زآن ندیدید صد یک به چشم ز یک مرد چندین مگیرید خشم

147 سپیده چو از کوه سر برزند سپاه دو کشور به هم برزند

148 چو خورشید تابان برآید به گاه بپوشد با من دو رخسار ماه

149 همآورد برزو منم در نبرد به نیزه برآرم ز بدخواه گرد

150 ببینیم تا این سپهر روان زکین که دارد خلیده روان

151 که باز آید از جنگ پیروز و شاد بدو گفت گودرز کاین خود مباد

152 که ما زنده بر جا و شه جنگ جوی چرا باید این لشکر و گفت وگوی

153 اگر شاه با وی نبرد آورد سر سرکشان زیر گرد آورد

154 تو را دل نباید بدین کار بست به پرهیز از مرگ هرگز که رست

155 که من چون برآید به چرخ آفتاب به شمشیر و زوبین از افراسیاب

156 ز خون روی هامون چو جیحون کنم دل و چشم او را پر از خون کنم

157 ز یک تن که افزون شد این باک نیست سرانجام مردم جز از خاک نیست

158 بباشد همه بودنی بی گمان چنین بود تا بود چرخ روان

159 چو خسرو ز گودرز بشنید این بخندید از آن شهریار زمین

160 به گودرز برآفرین کرد و گیو بر آن نامداران و گردان نیو

161 زواره چو بشنید آمد دوان به نزدیک رستم خلیده روان

162 ز گودرز و خسرو چو بشنید راز به پیش برادر همه گفت باز

163 که گودرز کشواد و خسرو به هم چه گفتند با یکدگر بیش و کم

164 تهمتن چو بشنید یک سر سخن بپیچید از درد مرد کهن

165 بدو گفت مشنو ازین سان سخن ره سیستان گیر و تندی مکن

166 عماری بیاور مرا در نشان برو با سواران گردن کشان

167 که من بی گمانم ازین جنگ جوی که روی اندر آورد با من به روی

168 نماند به ایران همی برگ و بار نه این لشکر نامور شهریار

169 دریغ آن سر و تاج و شاه و سپاه وزان نامور باگهر پیشگاه

170 تو بگزین یکی لشکر زابلی زره دار با خنجر کابلی

171 که تا من شوم سوی دستان سام بخوانیم سیمرغ را از کنام

172 ببینیم که تا بر چه گردد سپهر بدین نامور تابد از مهر مهر؟

173 زواره چو بشنید آمد دوان به نزدیک گردان روشن روان

174 که یک سر همه ساز راه آورید سوی بارگاه سپهبد روید

175 شما با تهمتن بسیجید راه من ایدر بباشم به نزدیک شاه

176 چنین گفت با من جهان پهلوان نتابم ز فرمان رستم روان

177 نبینیم کآین لشکر جنگ جوی چگونه به دشمن نمایند روی

178 خروشی برآمد ز ایرانیان که تیره شد این بخت گند آوران

179 به ناله همی بانگ برداشتند درفش و سراپرده بگذاشتند

180 همی گفت هر یک که این انجمن چنان اند بی تو چو بی مرد زن

181 نماند ز ما یک تن اکنون به جای کجا چون نباشد تهمتن به پای

182 نه ایران بماند نه شاه و نه پیل ز خون دشت ایران شود رود نیل

183 چو مرغیم بی تو به چنگال باز شده دست دشمن به ما بر دراز

184 چو رستم ز ایرانیان این شنید سرشکش ز دیده به رخ برچکید

185 به ایرانیان گفت رستم به درد سر آمد مرا روزگار نبرد

186 چه گویم چو فردا به دشت نبرد به ابر اندر آرد هماورد گرد

187 مرا جوید و من شکسته دو دست نیارم به رخش تکاور نشست

188 به دندان گراز و به چنگال شیر توانند بودن به پیکار چیر

189 یلان هم به بازو بیازند چنگ که بی دست هرگز نجستند جنگ

190 اگر دست بودی مرا کارگر مرا ننگ بودی شدن چاره گر

191 سپهبد به آورد و من چاره جوی نکردم ز گردون چنین آرزوی

192 به گیتی مجوی ایچ فریادرس به هر کار دیان تو را یار بس

193 تهمتن درین بود و ایرانیان به زاری گشاده سراسر زبان

194 که ناگه در آمد زواره چو شیر به پیش اندرون نامدار دلیر

195 چو آمد به نزد تهمتن فراز زمین را ببوسید و بردش نماز

196 پیام فرامرز یک یک بداد جهان پهلوان گشت ازین مرد شاد

197 بدو گفت رستم که اکنون کجاست که دارد زمانه بدو پشت راست

198 چنین گفت کای نامور پهلوان جهاندار و پشت و پناه گوان

199 به شبگیر نزدیک بانگ خروس بیامد سپهبد خود و پیل و کوس

200 چنین گفت با من جهان جوی نو که برخیز تازان از ایدر برو

201 بدان تا ببینی همی روی شاه همان نامور پهلوان سپاه

202 لب پهلوانان پر از خنده شد تو گفتی که گردون ز سر بنده شد

203 چنین است کردار کار جهان نداند کسش آشکار و نهان

204 بدان گه که با تو بپیوست مهر نهان کرد خواهد ز تو پاک چهر

205 نجوید خردمند روشن روان یکی کام ازین کوژپشت روان

206 چو نیمی گذشت از شب تیره راست همی بانگ کوس جهان جوی خاست

207 فرامرز نزدیک رستم رسید جهان پهلوان را بر آن گونه دید

208 به کش کرد دست و زمین بوسه داد نیایش کنان را زبان بر گشاد

209 که دائم جهان پهلوان شاد باد همه ساله از بخت پرداد باد

210 چه بازی نمودت سپهر بلند ازین سان چرا گشته ای مستمند

211 بدو گفت رستم کز آن سوی آب یکی لشکر آورد افراسیاب

212 بدو اندرون نامداری دلیر به تن زنده پیل و به دل نره شیر

213 به بالا بلند و(به) بازو قوی به رخساره ماه و به تن پهلوی

214 همانا که باشد کم ازتو به سال ندانم به گیتی کس او را همال

215 تو گفتی که سهراب یل زنده شد فلک پیش شمشیر او بنده شد

216 به بالای سام و به پهنای تو به پای و رکیب و به سیمای تو

217 همی ننگ دارد به شمشیر جنگ نگیرد به جز گرز دیگر به چنگ

218 چو دست آورد سوی پیکار تیر جهان را کند همچو دریای قیر

219 ازو بر من امروز آن بد رسید که چشم کس اندر جهان آن ندید

220 ابا یکدگر چون برآویختیم همی خون ز اسبان فرو ریختیم

221 سرانجام دست مرا خسته کرد تو گفتی که گردون مرا بسته کرد

222 اگر کوه بودی به پیشم درون تو دانی که گشتی ز چنگم زبون

223 کمرگاه او را گرفتم به چنگ بدان سان که نخجیر گیرد پلنگ

224 نجنبید یک ذره از پشت زین نیامد به ابروش در جنگ چین

225 چو از بند او دست کردم رها خروشی برآورد چون اژدها

226 برافراشت بازو به گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران

227 سر و دست و یالم به هم درشکست فروماند از زخم او هر دو دست

228 من از بیم بر سر گرفتم سپر همی کوفت بر پشت و پهلو و بر

229 به چاره بجستم زدست جوان بدان تا بپیچم ز درد روان

230 به بیچارگی روی برگاشتم به میدان ورا خوار بگذاشتم

231 کنون چون تو اندر رسیدی مگر جهاندار دیان پیروزگر

232 به ما بر ببخشود از مهر و داد هما (ن) بخت گم بوده را باز داد

233 کنون چون بر آرد سر از کوه شید سیاهی شود همچو سیم سپید

234 شب تیره بگریزد از چنگ اوی چو پیدا شود بر فلک رنگ اوی

235 بفرمای تا رخش را زین کنند سواران بروها پر از چین کنند

236 تو بگشای این جوشنت از میان برت را بپوشان به ببر بیان

237 همان نیزه و گرز سام سوار ببر، کینه جوی از یل نامدار

238 چنان کن که از من نداندت باز چنان چون بود مردم چاره ساز

239 مگر دست یابی تو بر وی به جنگ سر شاه ترکان در آری به ننگ

240 که گردون گردان مراد تو داد تو باید که باشی از آورد شاد

241 به گردون گردان رسد نام تو چو فردا برآید ازو کام تو

عکس نوشته
کامنت
comment