1 چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش ورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
2 ازآن بیچون و چند ار تو نشانی یافتی این جا ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش
3 فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش
4 چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش
5 ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش
6 چو در وصل میجویی در صحبت ببند اول پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش
7 ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش
8 از آن و این چه میلافی؟ طلب کن شربت شافی ز کفر و دین میصافی، بیامیز و بهم در کش
9 به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش
10 ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش
11 اگر گوش تو میخواهد نوای خسروانیها به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش