چو چشمش راه دل می‌زد از اوحدی مراغه‌ای غزل 501

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟

1 چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟ ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟

2 رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟ بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم

3 معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم

4 دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم

5 به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم

6 دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟ گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم

7 به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟

8 بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم

9 مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم

10 هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟ ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم

11 به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم

12 نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم

13 بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر