-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو چشمش راه دل میزد من بیدل کجا بودم؟ ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟
2 رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟ بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم
3 معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم
4 دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
5 به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم
6 دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟ گر ازمن راست میپرسی، به صد چندین سزا بودم
7 به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟
8 بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این گر اینها را وفا خوانند، پس من بیوفا بودم
9 مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم
10 هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟ ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم
11 به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم
12 نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم
13 بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم