چو از تیره از محمد کوسج برزونامه (بخش کهن) 23

محمد کوسج

آثار محمد کوسج

محمد کوسج

چو از تیره شب نیمه ای در گذشت

1 چو از تیره شب نیمه ای در گذشت ستاره ز گردنده گردون بگشت

2 خروشی به گوش آمدش چاره گر بدان سان که گوش ورا کرد کر

3 یکی گرزه گاو پیکر به دست سر نامداران خسرو پرست

4 جهان جوی بیژن گو شیر گیر که از خشم او شیر گشتی چو قیر

5 چو از دور مر روشنایی بدید همان خیمه و بانگ رود و نبید

6 سر افراز بیژن بدان جایگاه ستاده همی کرد در وی نگاه

7 به دل گفت آیا چه شاید بدن نباید برین کار بر دم زدن

8 برین دشت نه جای رامش بود چنین جایگه جای دانش بود

9 به دیان دادار پروردگار به میدان رزم و به دشت شکار

10 که صیاد بر راه دام آورید بخواهد بن و بیخ ایران برید

11 شگفتی در آنجای خیره بماند وزان پس دمان باره را پیش راند

12 بدان پیش خیمه همی بنگرید نشان پی اسب گردان بدید

13 باستاد و از دور آواز کرد چنان چون بود رای مردان مرد

14 که این خیمه و جایگه آن کیست؟ ز گردان ایران ورا نام چیست؟

15 از ایدر برون آی و بنمای روی از آغاز و فرجام این باز گوی

16 چو بشنید سوسن بترسید سخت از آواز آن گرد فیروز بخت

17 به تن گشت لرزان به رخ چون زریر بیامد بر شیر نخجیر گیر

18 ز بیمش همی رفت چون بیهشان به دل گفت کاین شیر گردن کشان،

19 نه آن است کآید بدین دام من ازین بر نیاید همی کام من

20 بیامد به نزدیک بیژن فراز دو تا گشت و بردش مر او را نماز

21 بدو گفت بیژن به کینه دمان کجا رفت گودرز کشوادگان؟

22 دگر نامور پهلوان طوس و گیو سرافراز گستهم آن گرد نیو

23 به پیش من ایدر بدند این زمان جهان پهلوانان روشن روان

24 چگونه شدند و کجا رفته اند به نزد تو یا دورتر خفته اند

25 نخواهم که گویی جز از راستی نجویی به گفتار در کاستی

26 اگر جز برین گونه گویی سخن ببرم پی و بیخت اکنون ز بن

27 به دیان دادار و فرخنده بخت به جان و سر شاه با تاج و تخت

28 که پاسخ نیابی مگر تیغ تیز نمایم تو را تیره شب رستخیز

29 چو سوسن ز بیژن شنید این سخن بترسید از بیم مرد کهن

30 بترسید و لرزان شد از جان خویش به چاره همی جست درمان خویش

31 به خوبی زبان را به پاسخ گشاد بدو گفت کای گرد پهلو نژاد

32 (همانا نداری ز یزدان خبر که با من بدین سان شوی کینه ور)

33 (کسی تند گوید به رامشگران چنین است آیین نام آوران؟)

34 تو را جای دیگر بد این داوری تو با من به کینه نه اندر خوری

35 تو را با من آشفتن از بهر چیست چه دانم که گودرز کشواد کیست

36 من ایدر کنون این زمان آمدم نه این راه دیده بان آمدم

37 فرود آی از اسب و بنشین دمی بدان تا بگویم به تو هر غمی

38 کز افراسیابم چه آمد به پیش بدان تا بگویم همه حال خویش

39 زمانی بر آسای از رنج راه وز ایدر مرا بر به نزدیک شاه

40 دگر گیو و گودرز کشواد و طوس نیایند هنگام بانگ خروس

41 چو بشنید بیژن ازو این سخن دگرگونه اندیشه افکند بن

42 از اسب اندرآمد به کردار شیر به خیمه درون رفت گرد دلیر

43 بیامد بر آن کرسی زر نشست گرفته عنان تکاور به دست

44 اگر خوردنی هست چیزی بیار وزان پس نبیدی دو سه خوش گوار

45 بیاورد سوسن هم اندر زمان یکی سفره و مرغ بریان و نان

46 به نزد سپهبد به زانو نشست به خوردن بیازید با او دو دست

47 (چنین گفت با خویشتن چاره گر چه سازم ز نیرنگ با نامور)

48 (ز خوردن چو پرداخت گرد دلیر خروشی برآورد چون نره شیر)

49 (بیاور یکی جام رخشان ز می که نوشم به یاد سپهدار کی)

50 هم آن گاه سوسن به کردار باد بیامد سر خیک را برگشاد

51 بیاورد یک جام رخشان ز می که نوشم به یاد سپهدار کی!

52 چو آمد بر او و پر کرد جام به بیژن چنین گفت کای نیک نام

53 به یاد جهاندار شاه جهان ببوسید بیژن زمین در زمان

54 بخورد آنگهی سوسن آن جام می به تن لرز لرزان به کردار نی

55 نگه کرد بیژن به دنبال چشم همی دید او را پر از کین و خشم

56 هم از آستین داروی هوش بر در افکند در جام می چاره گر

57 به دست سپهدار ایران نهاد سبک بیژن گیو آزاد داد

58 چرا جام بنهادی از پیش من ندانی همانا کم و بیش من

59 ندانستی آیین ایرانیان ندانی از آن رسم آزادگان

60 که هرکس که او میزبانی کند کسی را همی میهمانی کند

61 از اول سه جام پیایی خورد پس آن گاه بر دست مهمان نهد

62 تو را این و دیگر ببایدت خورد نباید ازین گونه نیرنگ کرد

63 همانا نگردم من از رسم خویش شناسند گردان مرا کم و بیش

64 بدین مایه آزار مهمان مجوی بخور این و دو دیگر ای ماهروی

65 و گر نه ببرم سرت را ز تن به ایران برم نزد آن انجمن

66 تو پنداری ای دیو نیرنگ ساز که آری سرم را به دستان به گاز

67 بگفت این و برجست گرد دلیر بدو اندر آویخت بر سان شیر

68 یکی خنجر آبگون بر کشید همی خواست از تن سرش را برید

69 بنالید سوسن از آن نره شیر همی جست از پیش گرد دلیر

70 ز پیش سپهدار شد ناپدید به نزدیک گرد دلاور کشید

71 از آن پس سپهبد خروشی شنید که گفتی که دریا همی بر دمید

72 خروشیدن اسب و آوای مرد به گوش آمدش در شب لاجورد

73 ز خیمه برون جست بر سان شیر به اسب اندر آمد ز هامون دلیر

74 سپهبد ز خیمه به یک سو کشید بر آن دشت ز اول همی بنگرید

75 یکی نامور ترک پر خاشخر همی دید کآمد بر چاره گر

76 یکی باره در زیر مرد دلیر ز بالا همی تاخت بر سان شیر

77 برآشفته از کینه چون پیل مست یکی گرزه گاو پیکر به دست

78 به بیژن چنین گفت کای بی خرد ز نام آوران این کی اندر خورد

79 همی با زنانت بود گفت و گوی چنین است آیین پیکار جوی

80 ز گردان ایران تو را نام چیست که زاینده را بر تو باید گریست

81 بدین جنگ من مر تو را پای نیست برین دشت گردان تو را جای نیست

82 همانا تو را زندگانی نماند زمانه به جایت کسی را نشاند

83 سوی روشنی آی و بنمای روی تو را با زنان چیست این گفت و گوی

84 چو بشنید بیژن برآشفت سخت بلرزید بر سان شاخ درخت

85 به دل گفت آیا که (این) مرد کیست مر این را به ایران هماورد کیست

86 به نزدیک او رفت بر سان شیر چنان چون بود رسم مرد دلیر

87 یکی ترک پرخاشخر دید مرد ز گردون گردان بر آورده گرد

88 کمانی به بازو و تیری به دست خروشنده از کینه چون پیل مست

89 چو بیژن مر او را بدان گونه دید خروشی چو شیر ژیان برکشید

90 بدو گفت ای نامور چاره ساز به نیرنگ آیی به ایران فراز

91 چنین است آیین افراسیاب به دیده درون در ندارند آب

92 چه کردی بدان نامداران شاه سر نامداران ایران سپاه

93 به بیژن چنین گفت پس پیلسم چو پرسی ز گردان همی بیش و کم

94 سر پهلوانان به بند اندر است وزان نامداران تو را بتر است

95 بپیچید هر یک ز کردار خود ز رخشنده خورشید چونین سزد

96 همه بسته گشتند بر دست من به ماهی گراینده شد شست من

97 ببندم تو را همچو ایشان دو دست ازین پس نباشی بر شاه مست

98 همان نامور پور دستان سام به خاک اندر آرم ز گردونش نام

99 به دستان (و) برزوی سهراب را کنم شادمان شاه سقلاب را

100 فرستم به پشت هیونان مست بر آیین گردان خسرو پرست

101 همان بد که کرد او به تورانیان بتر زان کنم من به ایرانیان

102 چنین است آیین چرخ بلند گهی ناز و نوش و گهی درد و بند

103 چو روزی کسی را رسد از تو بد بپیچی به فرجام از آن کار بد

104 نبوده ست گردون به کام کسی ز کردار او آزمودم بسی

105 پس هر نشینی فرازی بود پس هر امیدی نیازی بود

106 بدو گفت بیژن که ای سرفراز به کینه به چاره ندارند ساز

107 چه گویند آزادگان این سخن که افکند جادوی بد ساز بن

108 تو را زشت نامی بود در جهان میان کهان و میان مهان

109 شبیخون نه آیین مردان بود بد و نیک از چرخ گردان بود

110 اگر مرده بستن تو را نام داد مرا چرخ گردان همه کام داد

111 که بسیار زنده چو تو بسته ام جگرشان به پیکار و کین خسته ام

112 چه مست و چه مرده به آوردگاه همان است نزدیک شاه و سپاه

113 به دیان که آگه نبد گیو ازین نه گودرز و نه نامداران کین

114 و گر نه چو تو چاره گر صد هزار نبودی همی تاب آن یک سوار

115 چو کردار گردان برین گونه بود ازین بیهده گفتن اکنون چه سود

116 چنانت فرستم به افراسیاب که بر تو بگریند ماهی در آب

117 بگفت این وز جای بر کرد اسب بغرید بر سان آذر گشسب

118 برآورد بازو به گرز گران بزد بر سر و ترگ او پهلوان

119 نبد گرز بیژن برو کارگر فروماند بر جای پرخاشخر

120 برآورد از آن پس همی تیغ تیز بدان تا نماید ورا رستخیز

121 برانگیخت باره به کردار باد به نفرین ترکان زبان برگشاد

122 ز گردون به مردی برآورد گرد چنان چون بود ساز مردان مرد

123 سر و یال بیژن درآمد به بند ز نیروی ترک و ز خم کمند

124 ز اسب اندر آمد به روی زمین تهی کرد از آن نامور پشت زین

125 به خم کمندش ببست استوار کشانش همی برد سوی حصار

126 ستورش به نزدیکی او ببست بیامد دگر باره بر دز نشست

127 فراموش گشتش که او را دهان ببندد بر آن سان که آن دیگران

128 همی بود بیژن ز کینه خموش نهاده به آوای رستم دو گوش

129 همی گفت با طوس نوذر به کین که ای نامور شیر ایران زمین

130 ز مردان نزیبد همی خشم و کین بنالد ازو شهریار زمین

عکس نوشته
کامنت
comment