- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو دستان شنید این سخن خیره شد همی چشمش از روی او تیره شد
2 خروشان شد از شاه و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست
3 ز من بود تیزی و نابخردی توی پاک فرزانهٔ ایزدی
4 سزد گر ببخشی گناه مرا اگر دیو گم کرد راه مرا
5 مرا سالیان شد فزون از شمار کمر بستهام پیش هر شهریار
6 ز شاهان ندیدم کزین گونه راه بجستی ز دادار خورشید و ماه
7 که ما را جدایی نبود آرزوی ازین دادگر خسرو نیکخوی
8 سخنهای دستان چو بشنید شاه پسند آمدش پوزش نیکخواه
9 بیازید و بگرفت دستش بدست بر خویش بردش بجای نشست
10 بدانست کو این سخن جز بمهر نپیمود با شاه خورشید چهر
11 چنین گفت پس شاه با زال زر که اکنون ببندید یکسر کمر
12 تو و رستم و طوس و گودرز و گیو دگر هرک او نامدارست نیو
13 سراپرده از شهر بیرون برید درفش همایون بهامون برید
14 ز خرگاه وز خیمه چندانک هست بسازید بر دشت جای نشست
15 درفش بزرگان و پیل و سپاه بسازید روشن یکی رزمگاه
16 چنان کرد رستم که خسرو بگفت ببردند پردهسرای از نهفت
17 بهامون کشیدند ایرانیان بفرمان ببستند یکسر میان
18 سپید و سیاه و بنفش و کبود زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
19 میان اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
20 سراپردهٔ زال نزدیک شاه برافراخته زو درفش سیاه
21 بدست چپش رستم پهلوان ز کابل بزرگان روشنروان
22 بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو چو رهام و شاپور و گرگین نیو
23 پس پشت او بیژن و گستهم بزرگان که بودند با او بهم