- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو دایه پیش ویس دلستان شد چو جادو بد گمان و بد نهان شد
2 سخنهای فریبنده بپیراست به دستان و به نیرنگش بیاراست
3 چو ویس دلستان را دید غمگین از آب دیدگان تر کرده بالین
4 به درد مادر و هجر برادر گسسته عقد مروارید بربر
5 بدو گفت ای مرا چون جان شیرین نه بیماری چه داری سر به بالین
6 چه دیوست این که جانش نشستست در هر شادیی بر تو ببستست
7 گمان کردی به رنج اندر سهی سرو تو پنداری که در چاهی نه در مرو
8 سبکتر کن ز دل بار گران را کزو آسیب سخت آید روان را
9 نه بس کاری بود اسیب بردن گذشته یاد کردن درد خوردن
10 ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست ز خرسندی به او را چاره ای نیست
11 اگر فرمان بری خرم نشینی به بخت خویش خرسندی گزینی
12 صز خرسندید جان را نیک یار است نه خرسندیت با جان کارزار استص
13 چو بشنید این سحن ویس دلارام تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
14 چو خورشیدی سر از بالین بر آورد ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
15 زمین از رنگ رویش نقش چین گشت هوا از بوی مویس عنبرین گشت
16 چه ایوان بود و چه روی دلارام به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
17 چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
18 رخانش بود گفتی نوبهاران هم از چشمش برو باریده باران
19 شخوده نیلگون گشت رخانش چو نیلوفر بد اندر آبدانش
20 در آب اشک او دو چشم بی خواب نکوتر بود از نرگس که در آب
21 به گریه دایه را گفت رخانش چو نیلوفر بد اندر آبدنش
22 در آب اشک او دو چشم بی خواب نکوتر بود از نرگس که در آب
23 به گریه دایه را گفت این چه روزاست که گویی آتش آرام سوزست
24 به هر روزی که نو گردد ز گردون مرا نو گردد اندوهی دگرگون
25 گناه از مرو بینم یا ز اختر و یار زین چرخ خود کام ستمگر
26 که گویی کوه چون البرز هفتاد نگون شد ناگهان و بر من افتاد
27 نه مروست که بود تن گدازست نه شهرست این که چاه شست بازست
28 نگارستان و باغ و کاخ شهوار مرا هستند همچون دوزخ تار
29 تن من دردها را راه گشست تو گویی جانم آتشگاه گشست
30 ز شب بینم بلا وز روز تیمار پزاید بر دلم زین هردوان بار
31 به جان که گرآید مرا هوش بود چون زندگانی بر دلم نوش
32 من امید از جهان بریدمم که ویرو را به جواب اندر بدیدم
33 نشسته بر سمند کوه پیکر مرو را نیزه در کف تیغ در بر
34 زنخچیر آمده با شادکامی بسی کرده به صحرا نیک نامی
35 به شادی باره را پیشم بتازید به خوشی مر مرا لختی نوازید
36 مرا گفتی به آواز چو شکر که چونی یار من جان برادر
37 به بیگانه زمین در دست دشمن بگو تا حال تو چونست بی من
38 وزان پس دیدمش بامن بخفته بر سیمین من در بر گرفته
39 لب طوطی و چشم گاومیشم بسی بوسید و تازه کرده ریشم
40 مرا گفتار او کم دوش خواندست هنوز اندر دل و گوش ماندست
41 هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز مرا ماندست در بینی و در مغز
42 بتر زین کی نماید بخت کینم که ویرو را همی در خواب بینم
43 چو گردونم نماید روز چونین مرا زین پس چه باید جان شیرین
44 مرا تا من زیم این غم بسنده ست که جانم مرده و امدام زنده ست
45 تو دیدی دایه اندر مرو گنده خدایت را چو ویرو هیچ بنده
46 همی گفت این سخنهای دل انگیز شده دو چشم خونریزش گهر نیز
47 نهاده دایه دستش بر سر و بر همی گفت ای چراغ و چشم مادر
48 ترا دایه ز هر دردی فدا باد غم تو مشنوداد و بد مبیناد
49 شنیدم هر چه گفتی ای پری روی فتاد اندر دلم چون آهی و روی
50 اگرچه درد بر تو بی کرانست مرا درد تو بر دل بیش از آنست
51 مبر اندوه کت بردن نه آیین به تلخی مگذران این عمر شیرین
52 به رامش دار دل را تا توانی که دو روزست ما را زندگانی
53 جهان چون خان راه مردمانست درنگ ما درو در یک زمانس
54 بود شادیش یکسر انده آمیغ نپاید دیر همچون سایهء میغ
55 جهان را نام او زیرا جهانست که زی هشیار چون رخش جهانست
56 چرا از بهر آن اندوه داری که هست ایدر جهان چون تو گذاری
57 اگر کامی ز تو بستد زمانه به صد کام دگر داری بهانه
58 جوان و کامگار و پادشایی به شاهی بر گهان فرمان روایی
59 مکن پدرود یکباره جهان را مکن در بند جاویدان روان را
60 به گیتی در جوانان هر که مردند همه جویان کام و کرد وخوردند
61 یکایک دل بهچیزی رام دارند به رامش روز خود پدرام دارند
62 گروهی صید یوز و باز جویند گروهی چنگ و بربط ساز جویند
63 گروهی خیل دارند و شبستان غلامان و بتان نارپستان
64 همیدون هر چه پوشیده زنانند به چیزی هر یکی شادی کنانن
65 تو با تیمار ویرو مانده و بس نخواهی در جهان جستن جز او کسی
66 مرا گفتی که اندر مرو گنده خدایت را چو ویرو نیست بنده
67 صاگر چه شاه و خود کام است ویرو فرشته نیست پرورده به مینوص
68 به مرو اندر بسی دیدم جوانان دلیران جهان کضور ستانان
69 بهبالا همچو سرو جویباری بهچهره همچو باغ نوبهاری
70 ز خوبی و دلیری آفریده به مردی از جهانی برگزیده
71 خردمندان که ایشان را ببینند یکایک را ز ویرو بر گزینند
72 وز یشان شیر مردی کامرانست کجا در هر هنر گویی جهانست
73 گر ایشان اخترند او آفتابست ور ایشان عنبرند او مشک نابست
74 بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر به گوهر شاه موبد را برادر
75 خجسته نام و فرخ بخت رامین فرشته بر زمین و دیو در زین
76 به ویرو نیک ماند خوب چهری گروگان شد همه دلها به مهری
77 دلیران جهان او را ستایند که روز جنگ با او برنیایند
78 به ایران نیست همچون او هنرجوی شکافند به ژوپین و سنان موی
79 به توران نیست همچون او کمان ور به فرمانش رونده مرغ با پر
80 ز گردان بیش ریزد خون گه روزم ز یاران بیش گیرد می گه بزم
81 به گوشش همچو شیر کینهدارست به بخشش همچو ابر نوبهارست
82 ابا چندین که دارد مردواری به دل این داغ دارد کش تو داری
83 ترا ماند به مهر ای گنبد سیم تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
84 نگه کن تا تو چونی او چنانست چو زر اندود شاخ خیزراست
85 ترا دیدست و عاشق گشته بر تو امید مهربانی بسته در تو
86 همان چشمش که چون نرگس به بارست چو ابر نوبهاران سیل بارست
87 همان رویش که تا بنده چو ماهست ز درد بیدلی همرنگ کاهست
88 دلی دارد بلا بسیار برده نهیب عاشقی بسیار خورده
89 جهان نادیده در مهر اوفتاده دل و جان را به دیدار تو داده
90 ترا بخشایم اندر مهر و او را که بخضودن سزد روی نکو را
91 شما را دیده ام در قشق بی یار دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
92 چو ویس ماه روی حور دیدار شنید از دایه این وارونه گفتار
93 ندادش تا زمانی دیر پاسخ سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
94 ز شرم دایه سر در بر فگنده زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
95 پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت روان را شرم باشد بهترین جفت
96 چه نیکو گفت خسرو با سپاهی چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
97 ترا گر شرم و دانش یار بودی زبانت را نه این گفتار بودی
98 هم از ویرو هم از من شرم بادت که از ما سوی رامین گشت یادت
99 مرا گر موی بر ناخن برستی دل من این گمان بر تو نبستی
100 اگر تو مادری من دختر تو وگر تو مهتری من کهتر تو
101 مرا شوخی و بیشرمی میاموز که بی شرمی زنان را بد کند روز
102 دلم را چه شتاب و چه نهیبست که در وی مر ترا جای فریبست
103 ز چه بیچاره ام وز چه به دردم که ناز و شرم خود را در نوردم
104 هم آلوده شوم در ننگ جاوید هم از مینو بضویم دست اومید
105 اگر رامین بهبالا هست چون سرو به مردی و هنر پیرا
106 هم او را به خدایش یار بادا ترا جز مهر رامین کار بادا
107 مرا او نیست در خور گرچه نیکوست برادر نیست گرچه همچو ویرست
108 نه او بفریبدم هر گز به دیدار نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
109 نبایست تو گفتارش شنیدن چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
110 چرا پاسخ ندادی هر چه بتر چنانچون با پایمش بود در خور
111 چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
112 زنان در آفرینش نا تمامند ازیرا خویش کام و زشت نامند
113 دو گیحان گم کنند از بهر یک کام چو کام آمد نجویند از خرد نام
114 اگر تو بخردی با دل بیندیش ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
115 زنان را گرچه باشد گونهه گون چار ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
116 هزاران دام جوید مرد بی کام که کام خویش را گیرد بدان دام
117 شکار مرد باشاد زن به هرسان بگیرد مرد او را سخن آسان
118 بهرنگ گونه گون آرد فرابند به امید و نوید و سخن سوگند
119 هزاران گونه بنماید نیازش به شیرین لابه و نیکو نوازش
120 چو در دامش فگند و کام دل رانگ ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
121 به عشق اندر نیازش ناز گردد به ناز اندر بلند آواز گردد
122 تو گویی رام گردد عشق سر کش که خاکستر شود سوزنده آتش
123 زن مسکین بهچشمش خوار گردد فسونگر مرد ازو بیزار گردد
124 زن بدبخت در دام او فتاده گرفته ننگ و آب روی داده
125 زن مسکین فروتن مرد برتن کمان سر کشی آهحته برزن
126 نه مرد بی وفا دردش آزرم نه در نامردمی دارد ازو شرم
127 نورزد مهر و نیز افسوس دارد نگوید خوب و ننگش بر شمارد
128 زن امیدور بود از داغ امید گدازد همچو برف از تاب خورشید
129 بهمهر اندر بود چون گور خسته دل و جانش بهبند مهر بسته
130 گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
131 بدین سر ننگ و رسواییش بی مر بدان سر آتش دوزخ برابر
132 بدان جایی که نیک و بد بپرسند ز شاهان و جهانداران نترسند
133 مرا کی دل دهد کردن چنین کار که شرم خلق باشد بیم دادار
134 اگر کاری کنم بر کام دیوم بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
135 و گر راز مرا مردم بدانند همه کس تخم مهرم بر فشانند
136 گروهی در تن من طمع دارند ز کام خویش جستن جان سپارند
137 گروهی ننگ و رسواییم جوید بجز زشتی مرا چیزی نگویند
138 چو کام هر کسی از من بر آید بجز دوزخ مرا جایی نشاید
139 پس آن در چون گشایم بر روانم کزو آید نهیب جاودانم
140 پناه من به هر کاری خرد باد که جوید راستی و پرورد داد
141 امید من بهیزدان باد جاوید که جزاو نیست شایسته بهامید
142 چو بشنید این سخن دایه از آن ماه ز ویس دست کامش دید کوتاه
143 ز دیگر در مرو را داد پاسخ که باشد کار نیک از بخت فرخ
144 ز چرخ آید قصا نز کام مردم ازیرا بنده آمد نام مردم
145 تو پنداری بهمردی و دلیری ز شیران برد شاید طبع بازی
146 ز چرخ آمد همه چیزی نوشته نوشته با روان ماسرشته
147 نوشته جاودان دیگر نگردد بهرنج و کوشش از ما برنگردد
148 چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو برید از شهر و از دیدار شهر
149 کنون نیز آن بود کت بخت خواهد نه کام بخت بفزاید نه کاهد
150 جوابش داد ویس ماه پیکر که نیک و بد همه بخت آورد بر
151 ولیکن هر که او کرد بد دید بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
152 نخستین کار بد آمد ز شهرو که دادش جفت موبد را به ویرو
153 بدی او کرد و ما این بد نکردیم نگر تا درد و انده چند خوردیم
154 منم بد نام ویرو نیز بد نام منم بی کام و ویرو نیز بی کام
155 مرا این پند بس باشد که دیدم ز بد نامان و بد کاران بریدم
156 چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زان بدی بر بخت بندم
157 من از بخت نکو نه خوار باشم چو در کار بداو یار باشم
158 دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین نه فرزنده منست آزاده رامین
159 که من فرزند را پشتی نمایم بدان کز بند مهرش بر گشایم
160 اگر وی را کند دادار پشتی نبیند زاسمان هر گز درشتی
161 شنیدستی مگر گفتار دانا که هست ایزد به هر کاری توانا
162 جهان را زیرفرمان آفریدست همه کاری بهاندازه بریدست
163 بسی بینی شگفتیهای گیهان که راز آن شگفتی یافت نتوان
164 بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش بسا قارون که گردد خوار و درویش
165 بسا ویران که گردد کاخ و ایوان بسا میدان که گردد باغ و بستان
166 بسا مهتر که گردد خوار و کهتر بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
167 ز مهر ار تلخیت باید چشیدن سر از جنیرش نتوانی کشیدن
168 قصاگر بر تو راند مهربانی نباشد جز قصای آسمانی
169 نه دانش سود دارد نه سواری نه هشیاری و نه پرهیز گاری
170 نه تندی سود دارد نه سترگی نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
171 نه تدبیر و هنر نه پادشایی نه پرهیز و گهر نه پرسایی
172 نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند نه اندرز نکو نه راستی پند
173 چو مهر آمد بباید ساخت ناچار ببردن کام و ناکام از کسان بار
174 به یاد آید ترا گفتار من زود کزین آتش ندیدی تو مگر دود
175 چو مهری زین فزونتر آزمایی سخنهای مرا آنگاه ستایی
176 تو بینی روشن و من نیز بینم که من با تو بهمهرم یا بهکینم
177 ز بخت آید بهانه یا از بخت زمانه نرم باشد با تو یا سخت