چو از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 23

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

چو دایه شد ز کار ویس آگاه

1 چو دایه شد ز کار ویس آگاه که چون آواره برد او را شهنشاه

2 جهان تریک شد بردیدگانش تو گفتی دود شد در مغز جانش

3 بجز گریه نبودش هیچ کاری بجز موبد نبودش هیچ چاری

4 به گریه دشتها را کرد جیحون به موبد کوهها را کرد هامون

5 همی گفت ای دو هفته ماه تابان بتان ماهان شده تو ماه ماهان

6 چه کین دارد به جای تو زمانه که کردت در همه عالم فسانه

7 هنوز از شیر آلوده دهانت بشد در هر دهانی داستانت

8 نرسته نار دو پستانت از بر هوای تو برست از هفت کضور

9 تو خود کوچک چرا نامت بزرگست تو خود آهو چرا عشق تو گرگست

10 ترا سال اندک و جوینده بسیار تو بی غدر هوادارانت غدار

11 ترا از خان و مان آواره کردند مرا بی دختر و بی چاره کردند

12 ترا از خویش خود بیگانه کردند مرا بی دختر و بی خانه کردند

13 ترا کردند بهواره ز شهرت مرا کردند آواره ز بهرت

14 صترا از شهر خود بیگانه کردند مرا در شهر خود دیوانه کردندص

15 مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد ابی جان زندگانی چون توان کرس

16 مبادا در جهان از من نشانی اگر بی تو بخواهم زندگانی

17 پس آنگه سی جمازه ساخت راهی بریشان گونه گونه ساز شاهی

18 ببرد از بهر دختر هر چه بایست یکایک آنچه شاهان را بشایست

19 به یک هفته به مرو شاهجان شد تن بیجان تو گفتی نزد چان شد

20 چو ویس خسته دل را دید دایه ز شادی گشت جانش نیک مایه

21 میان خاک و خاکستر نشسته شخوده لاله و سنبل گسسته

22 به حال زار گریان بر جوانی بریده دل ز جان و زندگانی

23 شده نالان و گریان بر تن خویش فگنده سر چو بوتیمار در پیش

24 گهی خاک زمین بر سر همی بیخت گهی خون مژه بر بر همی ریخت

25 رخانش همچو تیغ زنگ خورده به ناخن سربسر افگار کرده

26 دلش تنگ آمده همچون دهانش تنش لاغر شده همچون میانش

27 چو دایه دید وی را زار و گریان دلش بر آتش غم گشت بریان

28 بدو گفت ای گرانمایه نیازی چرا جان در تباهی میگدازی

29 چه پردازی تن از خونی که جانست چه ریزی آنکه جان را زو زیانست

30 توی چشم سرم را روشنایی توی با بخت نیکم آشنایی

31 ترا جز نیکی و شادی نخواهم هم از تو بر تو بیدادی نخواهم

32 مکن ماها چنین با بخت مستیز چو بستیزی بدین سان سخت مستیز

33 که آید زین دریغ و زارواری رخت را زشتی و تن را نزاری

34 رتا در دست موبد داد مادر پس آنگه از پست نامد برادر

35 کنون در دست شاه کامرانی مرو را همبر و جان و جهانی

36 برو دل خوش کن و او را میازار که نازارد شهان را هیچ هشیار

37 اگر چه شاه و شهزدست ریرو به چاه و فادشاهی نیست چون او

38 در می گر چه از دستت فتادست یکی گوهر خدایت باز دادست

39 برادر گر نبودت پشت و یاور پست پشت ایزد و اقبال یاور

40 و گر پیوند ویرو با تو بشکست جهانداریچنین با تو بپیوست

41 فلک بستد ز تو یک سیب سیمین به جای آن ترنجی داد زرین

42 دری بست و دو در همبرش بگشاد چراغی برد و شمعی باز بنهاد

43 نکرد آن بد به جای تو زمانه که جویی گریه را چندین بهانه

44 نباید ناسپاسی کرد زین سان که زود از از کار خودگردی پشیمان

45 ترا امروز روز شاد خواریست نه روز غمگینی و سو کواریست

46 اگار فرمانبری بر خیزی از خاک بپوشی خسروانی جامهء پاک

47 نهی بر فرق مشکین تاخ زرین بیارایی مه رخ را به پروین

48 به قد از تخت سروی بر جهانی به روی از کاخ باغی بشکفاکی

49 ز گلگون رخ گل خوبی بیاری به میگون لب می نوشی گساری

50 به غمزه جان ستانی دل ربایی به بوسه جان فزایی دل گشایی

51 به شاب روزآوری از لاله گونروی چو شب آری به روز از عنبرین موی

52 دهی خورشید را از چهره تضویر نهی بر جادوان از زلف زنجیر

53 به خنده کم کنی مقدار شکر به گیسو بشکنی بازار عنبر

54 دل مردان کنی بر نیکوان سرد رخ شیران کنی بر آهوان زرد

55 اگر بر تن کنی پیرایهء خویش چنین باشی که من گفتم و زین بیش

56 تو در هر دل زخوبی گوهر آری تو در هر جان ز خوشی شکر آری

57 ز گوهر زیوری کن گوهرت را ز پیکر جامه ای کن پیکرت را

58 کجا خوبی بیارایده به گوهر همان خوشی بفزاید به زیور

59 جوانی داری و خوبی و شاهی زون تر زین که تو داری چه خواهی

60 مکن بر هکم یزدان ناپسندی مده بی درد ما را دردمندی

61 ز فریاد نترسد هکم یازدان نگردد باز پس گردون گردان

62 پس این فریاد بی معنی چه خوانی ز چشم این اشک بیهوده چه رانی

63 چو دایه کرد چندین پندها یاد چه آن گفتار دایه بود و چه بار

64 تو گفتی گوز بر گندی همی شاند و یا در بادیه کشتی همی راند

65 جوابش داد ویس ماه فیکر که گفتار تو جون تخمی است بی بر

66 دل من سیر گشت از بوی و از رنگ نپوشم جامه ننشینم به او رنگ

67 مرا جامه پلاس و تخت خاکست ندیمم مویه و همراز باکست

68 نه موبد بیند از من شادکامی نه من بینم ز موبد نیکنامی

69 چو با ویرو بدم خرمای بی خار کنون خاری که خارما ناورم بار

70 اگر شویم ز بهر کام باید مرا بی کام بودن بهتر آید

71 چو او را بود ناکامی بهفرجام مبیند ایچ کس دیگر ز من کام

72 دگر باره زبان بگشاد دایه که بود اند سخن بسیار مایه

73 بدو گفت ای چرغ و چشم مادر سزد گر نالی از بهر برادر

74 که بودت هم برادر هم دلارم شما از یکدگر نایافته کام

75 چه بدتر زانکه دو یار وفادار به هم باشد سال و ماه بسیار

76 به شادی روز و شب با هم نشینند ولیکن کام دل از هم نبینند

77 پس آنگه هر دو از هم دور مانند رسیدن را به هم چاره ندانند

78 دریغ این بود با حسرت آن بماند جاودانی درد ایشان

79 چنان مردی که باشد خارو درویش ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش

80 کند سستی و آن را بر ندارد مر آن را برده و خورده شمارد

81 چو باز آید نبیند گنج بر جای بماند جاودان با حسرت و واری

82 جکین بودست با تو حال ویرو جکین بودست با تو حال ویرو

83 شد آن روز و شد آن هنگام فرخ که بتوانست زد پیلی دو شه رخ

84 به نادانی مکن تندی و مستیز مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز

85 به آب گل سر و گیسو فرو شوی پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی

86 بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین به سر بر نه مرّصع تاج زرّین

87 کجا ایدر زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی

88 نخواهم کت بدین زاری ببینند چنین با تو به خاک اندر نشینند

89 هر آییند خرد دارّی و دانی که تو امروز در شهر کسانی

90 ز بهر مردم بیگانه صد کار به نام و ننگ باید کرد ناچار

91 بهین کاریست نام و ننگ جستن زبان مردم بیگانه بستن

92 هران کس کاو ترا بیند بدین حال بگوید بر تو این گفتار در حال

93 یکی بهره ز رعنایی شمارند دگر بهره ز بدرایی شمارند

94 گهی گویند نشکوهید ما را ز بهر آنگه نپسندید ما را

95 گهی گویاند او خود کیست باری که ما را زو بیاید برد باری

96 صواب آنست اگر تو هوشمندی که ایشان را زبان بر خود ببندی

97 هر آن کاو مردمان را خوار دارد بدان کاو دشمن بسیار دارد

98 هر آن کاو برمنش با شدبه گشی نباشد عیش او را هیچ خوشی

99 ترا گفتم مدار این عادت بد ز بهر مردمان نز بهر موبد

100 کجا بر چشم او زشت تو نیکوست که او از جان و دل دارد ترا دوست

101 چو بشنید این سخن ویس دلارم به دل باز آمد او را لختی آرام

102 خوش آمد در دلش گفتار دایه نجست از هیچ رو آزاد دایه

103 همانگاه از میان خاک بر خاست تن سیمین بشست و پس بیاراست

104 همی پیراست دایه روی و مویش همی گسترد بروی رنگ و بویش

105 دو چشم ویس بر پیرایه گریان ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان

106 همی گفت آه از بخت نگونسار گه یکباره ز من گشتست بیزار

107 چه پران مرغ و چه باد هوایی دهد هر یک به درد من گوایی

108 ببخشانید هر دم بر غربیان برند از بهر بیماران طابیان

109 ببخشانید بر چون من غریبی بیاریدم چو من خواهم طبیبی

110 منم از خان و مان خویش برده غریب و زان و بر دل تیر خورده

111 ز شایسته رفیقان دور گشته ز یکدل دوستان مهجور گشته

112 به درد مادر و فرخ برادر تنم در موج دریا دل بر آذر

113 جهان با من به کین و بخت بستیز فلک بس تند با من دهر بس تیز

114 قصا بارید بر من سیل بیداد قدر آهیخت بر من تیغ فولاد

115 اگر بودی به گیتی داد و داور مرا بودی گیا و ریگ یاور

116 چو دایه ماه خوبان را بیاراست بنفشه بر گل خیری بپیراست

117 ز پیشانیش تابان تیر و ناهید زر خسارش فروزان ماه و خورشید

118 چو بهرام ستمگر چشم جادوش چو کیوان بد آیین زلف هندوش

119 لبان چون مشتری فرخنده کردار همه ساله شکر بار و گهی بار

120 صدو گیسو در برافگنده کمندش پری در زیر آن هر دو پرندشص

121 دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف چو زاغی او فتاده کشته بر برف

122 رخانش هست گفتی تودهء گل لبانش هست گفتی قطرهء مل

123 چه بالا و چه پهنا زان سمن بر سرا پا هر دو چون دو یار در خور

124 دو رانش گرد و آگنده دو بازو درخت دلربایی گشته هر دو

125 بریشان شاخها از نقرهء ناب و لیکن شاخها را میوه عناب

126 دهان چون غنیچهء گل نا شکفته بدو در سی و دو لولو نهفته

127 به سان سی و دو گوهر در فشان نهان در زیر دو لعل بدخشان

128 نشسته همچو ماهی با روان بود چو بر می خاستی سرو روان بود

129 خرد در روی او خیره بماندی ندانستی که آن بت را چه خواندی

130 ندیدی هیچ بت چون او بی آهو بلند و چابک و شیرین و نیکو

131 به خوبی همچو بخت و کامرانی ز خوشی همچو جان و زندگانی

132 ز بس زیور چو باغ نوبهاری ز بس گوهر چو گنج شاهواری

133 اگر فرزانه آن بت را بدیدی چو دیوانه به تن جانه دریدی

134 وگر رصوان بر آن بت بر گذشتی به چشمش روی حوران زشت گشتی

135 ور آن بت مرده را آواز دادی به خاک اندر جوابش باز دادی

136 و گر رخ را در آب شور شستی ز پیرامنش نی شکر برستی

137 و گر بر کهربا لب را بسودی به ساعت کهربا یاقوت بودی

138 چنین بود آن نگار سرو بالا چنین بود آن بت حورشید سیما

139 بتان جین و مهرویان بربر به پیشش همچو پیش ماه اختر

140 رخش تابنده بر اورنگ زرین میان نقش روم و پیکر چین

141 چو ماهی در چمن گاه بهران ستاره گرد ماه اندر مزاران

142 که داند کرد یک یک در سخن یار که شاهنشاه وی را چه فرستاد

143 ز تخت جامها و درج گوهر ز طبل عطرها و جام زیور

144 ز چینی و ز رومی ماه رویان همه کافور رویان مشک مویان

145 یکایک چون گوزن رودباری ندیده روی شیر مرغزاری

146 بخوبی همچو طاو و سان گرازان بدیشان نارسیده چنگ بازان

147 نشسته ویس بانو از بر تخت مشاطه گشته مر خوبیش را بخت

148 نیستان گشته پیش او شبستان چو سروستان زده پیش گلستان

149 جهان زو شاد و او از مهر غمگین به گوشش آفرین مانند نفرین

150 یکی هفته به شادی شاه موبد گهی می خورد و گه چوگان همی زد

151 وزان پس رفت یک هفته به نخچیر نیامد از کمانش بر زمین تیر

152 نه روز باده خوردن سیم و زر ماند نه روز صید کردن جانور ماند

153 چو چوگان زد به پیروزی چنان زد که گویش از زمین بر آسمان زد

154 کف دستش همی بوسید چوگان سم اسپش همی بوسید میدان

155 چو باده خورد با مردم چنان خورد که دریک روز دخل یک جهان خورد

156 کف دستش چو ابری بود باران به ابراندر قدح چون برق رخشان

عکس نوشته
کامنت
comment