- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو ببریدند ناگه بر سر دار سر دو دست حلاج آن چنان زار
2 بدان خونی که از دستش بپالود همه روی و همه ساعد بیالود
3 پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت نمازش را بخون باید وضو ساخت
4 بدو گفتند ای شوریده ایام چراکردی بخون آلوده اندام
5 که گر از خون وضوی آن بسازی بود عین نمازت نانمازی
6 چو مردان پای نه در کوی معشوق مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
7 که هر دل کو بقیومست قایم نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
8 بیا مردانه در کار خدا باش کم اغیار گیر و کار را باش
9 چو گردون گرد عالم چند گردی ز خود کامی فراتر شو بمردی
10 که گر عشقت چین نامرد گیرد ز خجلت بند بندت درد گیرد
11 بسا شیران که صاحب زور بودند بزور عشق در چون مور بودند
12 تو کز موری کمی در زور و مقدار به پیش عشق چون آئی پدیدار؟