- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بشنید برزوی آواز اوی بدو گفت کای پهلو کینه جوی
2 تو را با زنان چیست این گفت و گوی به میدان چاره درافکنده گوی
3 حدیث زنان سخت ناخوش بود نه آیین مردان سرکش بود
4 به نزدیک من آمدی تا زنان سخن گوی همی با زنان
5 همانا که به گشت دستت ز درد که یار آمدت روزگار نبرد
6 کنون آمدی تا زنان پیش من بدان جنگ دیدی کما بیش من
7 به چاره ز آورد بگریختی به دام بلا در نیاویختی
8 نیابی رهایی ز چنگال من خود و نامداران این انجمن
9 چنانت فرستم سوی سیستان که بر تو بگریند همه دوستان
10 به پیکان بدوزم سپر بر برت به گرز گران من بکوبم سرت
11 ببینی کنون جنگ مردان مرد نیاری دگر یاد دشت نبرد
12 ز خون سران دشت گلگون کنم ببینی که آورد من چون کنم
13 به ننگ آورم بر شده نام تو بیارم به خاک اندرون کام تو
14 چو بشنید رستم بر آشفت سخت بدو گفت کای ترک برگشته بخت
15 بر آن دشت بفریفتت روزگار که پیروز گشتی بدان کارزار
16 همانا که پیکار مازندران همانا گرز و کوپال من با سران
17 شنیدی که چون بود هر جایگاه چه با نره دیوان توران سپاه
18 چو کاموس و فرطوس چو اشکبوس که از بانگ ایشان بدرید کوس
19 که خونشان به خاک اندر آمیختم بدان گه که با کین بر آویختم
20 ندارند بالین جز از خاک و خشت به مردی فلک باز دارم ز گشت
21 نهیب من ار سوی جیحون شود به جیحون درون آب چون خون شود
22 اگر چند در جنگ هستی دلیر نیاری همی تاب ارغنده شیر
23 بگفت این و از جای برکرد رخش به میدان در آمد گو تاج بخش
24 یکی گرد تیره برانگیختند همی خاک با خون بر آمیختند
25 سرافراز نامی دو گرد دلیر کز ایشان همی بیشه بگذاشت شیر
26 به چپ باز بردند هر دو عنان به نیزه در آویخت بر هم دوان
27 چنان نیزه بر نیزه بر ساختند که از یکدگر باز نشناختند
28 چنان شد ز بس گرد آوردگاه که شد روی خورشید رخشان سیاه
29 ز زخم سواران و تاب عنان ز سختی بپیچید بر هم سنان
30 دو نیزه چو خشخاش گشت از نهیب یکی را نجنبید پای از رکیب
31 ز یکدیگر ایشان بگشتند دور پر از رنج باب و پر از درد پور
32 چنین بود تا بود چرخ بلند گهی جاه و شادی گهی چاه و بند
33 چو کردی تو بر دل ره آز باز شود رنج گیتی به تو بر دراز
34 همان به کزو دست کوته کنی روان را سوی روشنی ره کنی
35 چو آسوده گشتند پیر و جوان ز کینه همی تاختند هر دوان
36 به گردن بر آورده گرز گران به ماننده پتک آهنگران
37 ز بس گرد کز رزمگه بردمید همی اسب گند آوران کس ندید
38 دل نامداران طپیدن گرفت خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
39 یکی همچو پیل و یکی همچو شیر نگشتند هر دو ز پیکار سیر
40 همه نامداران ایرانیان از آن رزم گشتند خسته روان
41 همی گفت هر کس چنین کارزار نداریم یاد اندرین روزگار
42 همانا نیارد سپهر روان به مردی به میدان روشن روان(؟)
43 زگاه منوچهر و سام سوار بدین سان ندیده ست کس کارزار
44 ز سم ستوران زمین گشت پست چو آشفته شیران و چون پیل مست
45 ز خم یلان گرز شد چو کمان نیامد از آن دو یکی را زیان
46 ز یکدیگران روی برگاشتند به بیچارگی دست بگذاشتند
47 دل هر دو از بیم شد ناتوان همان سالخورده همان نوجوان
48 بجوشید بر هر دو تن خون ز خشم چو دو طاس خون کرده آن هر دو چشم
49 سپهر از روش مانده و مهر و ماه نیارست رفتن از آن کینه گاه
50 گسسته شد از تاب هر دو رکیب دل هر دو از یکدگر پر نهیب
51 به سستی رسید این از آن، آن از این همی هر زمانی بیفزود کین
52 چو رستم دلیری برزو بدید ز جان از نبردش به سیری رسید
53 بدو گفت کای نامور پهلوان نباشد چو تو گرد روشن روان
54 به دیان که بسیار دیدم نبرد همان رزم و پیکار مردان مرد
55 رسیدم به دیوان مازندران به گردان توران و نام آوران
56 همان جنگ پیران و خاقان چین گهار گهانی و گردان کین
57 مرا سال افزود شد از چارصد که روزی نیامد مرا پیش بد
58 ز چندین بزرگان که من دیده ام بدین مایه کشور که گردیده ام
59 نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر نبندد به گیتی چو تو کس کمر
60 ز خورشید اکنون هوا گرم گشت بجوشید هامون و دریا و دشت
61 بپالود از اسبان و از مرد خوی نیارد نهادن برین خاک پی
62 به میدان نیاریم آورد چست ز تابیدن مهر گشتیم سست
63 بیابان و گرما و دیگر دوان نماند یکی را به تن در روان
64 به خوردن تو را نیز باشد نیاز اگر چند این رنج باشد دراز
65 به نزدیک مادر یکی باز گرد زمانی ابا او هم آواز گرد
66 بر آسای و بنشین و چیزی بخور از آن پس چو از چرخ برگشت خور
67 ببند از پی کینه جستن میان ببینیم تا برکه گردد زمان
68 به مادر همان کرده ات باز گوی زکینه همانا بپیچدت روی
69 مگر مادرت روشنایی دهد تو را با خودت آشنایی دهد
70 مگر رسته گردی ز چنگال من نگیرند بر تو همی انجمن
71 ندرم به دشنه جگرگاه تو برون آید از میغ این ماه تو
72 وگر خوردنی نیست از ما ببر که ما را نباشد ازین دردسر
73 چو رستم چنین گفت برزوی شیر بدو گفت کای پهلوان دلیر
74 شگفت آیدم کار و کردار تو که دیدم کنون جنگ و پیکار تو
75 دریغ این دلیران و گردن کشان دریغ آن سواران آهن کمان
76 که در دست تو بیهده کشته شد روانشان به خون اندر آغشته شد
77 روان را بدادند بر دست تو به ماهی گراینده شد شست تو
78 به افسون و نیرنگشان کشته ای روانشان به خون اندر آغشته ای
79 دو بار آمدی جنگ را پیش من چو دیدی به میدان کما بیش من،
80 به چاره ز من روی برگاشتی مرا ابله و غرچه پنداشتی
81 دگر راه گویی تنت خسته گشت گریزی به نیرنگ ازین پهن دشت
82 چو در جنگ دندان من گشت تیز گرفتی بر این چاره راه گریز
83 بدان گفتم این تا نگویی که من فریب تو خوردم بدین انجمن
84 فرامرز گویی نیامد هنوز گمان گریز تو چاره ست نوز
85 از ایدر برو پیش پرده سرای چو رزم آرزو آیدت پیشم آی
86 به گردان بگو جنگ و پیکار من کمین سواران و کردار من
87 نه مردان بدند آنکه در جنگ تو بدادند جان را به نیرنگ تو
88 بدان جای روباه ایمن بود که بر گردن شیر آهن بود
89 کسی گردد از رود جانش دو نیم که از موج دریا ندیده ست بیم
90 ستاره بدان جای رخشان بود که خورشید از چشم پنهان شود
91 چو خورشید بر چرخ گیرد نشیب به پایان رسد مر تو را این نهیب
92 ببینی ز من باز پیکار و جنگ نبرد هژبر و خروش پلنگ
93 چنانت فرستم بر زال باز که دیگر به جنگت نیاید نیاز
94 بکوبم به گرز گران گردنت ز خون سرخ گردد همه جوشنت
95 چو بشنید رستم ازو این سخن دگرگونه اندیشه افگند بن
96 بیامد سپهدار ایران دوان بر نامداران و گند آوران
97 فرود آمد از رخش شیر ژیان همه باز گفتش به ایرانیان
98 وز آن روی برزو به کردار شیر بیامد به نزدیک مادر دلیر
99 به مادر چنین گفت کای مهربان ندیدی که چون بود گشت زمان
100 دگر باره این نامور پهلوان به پیکار او چون ببستم میان،
101 به چاره دگر باره از من بجست چو دیدش که گشتم برو چیره دست
102 چنین گفت با من جهان پهلوان چه باشی به توران شکسته روان
103 بیا تا تو را پهلوانی دهم به ایران تو را مرزبانی دهم
104 فریبد مرا تا به ایران برد به نزدیک شاه دلیران برد
105 ندانم که فرجام این چون بود ز خون که این خاک گلگون شود
106 وز آن روی رستم به خوردن نشست ابا پهلوانان خسرو پرست
107 چنین گفت رستم که هرگز پلنگ ندیدم که باشد چنین تیز چنگ
108 ز چندان سواران و نام آوران فکندم به شمشیر کین شان سران
109 بسی دیو شد کشته در دست من به ماهی گراینده شد شست من
110 ندیدم به مردی چنین یک سوار نه در بخشش و گردش کارزار
111 نه دیو و نه مردم نه ارغنده شیر نباشد به میدان چو برزو دلیر
112 مرا خوار شد جنگ اکوان دیو همان رزم گردان و مردان نیو
113 به دیان که از جان بریدم امید همی شرم دارم ز ریش سفید
114 بباید از ایدر شدن سوی زال به آورد او چون ندارم همال
115 چه گویند و درمان این کار چیست بدین رزم او مر مرا یار کیست
116 درین رای بد پهلوان جهان فروزنده تاج و تخت مهان
117 یکی گرد پیدا شد از سیستان از آن مرز گردان زاولستان
118 چو نزدیک آمد به دو نیم شد دل پهلوانان پر از بیم شد
119 یکی لشکر از گرد آمد برون چو شیران چنگال شسته به خون
120 همه نیزه داران دستان سام فرامرز در پیش گردان سام
121 یکی شیر پیکر درفش از برش به گردون گردان رسیده سرش
122 همی رفت بر سان ارغنده شیر خود و نامداران زاول دلیر
123 چو آمد به نزدیک رستم فراز پیاده شد از اسب و بردش نماز
124 به کش کرده دست و سر افکنده پست ستاده به پا نزد خسرو پرست
125 بر آشفت رستم به آواز گفت که با تو همانا خرد نیست جفت
126 سپهدار ترکان ز چنگت بجست برآورده نامت همه کرد پست
127 نگفتم تو را من که هشیار باش ز دشمن سرت را نگهدار باش
128 نباید که این نامور نره شیر گریزد ز چنگال مرد دلیر
129 ندانستی او را نگه داشتن خود و نامداران آن انجمن
130 سر نامور بود در دست تو به حلقش درون مانده بد شست تو
131 همی تازد اکنون ز زندان به دشت تو گفتی ز ما باد بر وی گذشت(؟)
132 نیاید همی مرغ رفته به دام چنین گفت ما را سپهدار سام
133 جهان جوی برزو برین پهن دشت به پیش وی اکنون که یارد گذشت
134 تو را شرم ناید که اکنون هزار همی مرد آری پی یک سوار
135 ازین پس نخواند تو را کس دلیر چو از بند تو جست برزوی شیر
136 فرامرز گفت ای سر انجمن سر سروران گرد لشکر شکن
137 زنی آمد از شهر توران به هوش به نزدیک بهرام گوهر فروش
138 بسی زر و گوهر زن چاره گر بیاورد از بهر این نامور
139 ز بند تو این بچه اژدها به افسون و نیرنگ زن شد رها
140 به چاره رها کرد او را ز بند نیامد ازین کار وی را گزند
141 کنون هست در بند گوهر فروش نهاده به فرمان رستم دو گوش
142 بدان تا چه فرمایدش پهلوان اگر بخشدش گر ستاند روان
143 بدو گفت رستم که بیهوده کس نگوید چنین ناسزا هیچ کس
144 وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفتش سرو موی جنگی پلنگ
145 ببستش به خم کمند اندرون سر و یال او گشت غرقه به خون
146 بزد تازیانه فزون از هزار همه بر سر و یال آن نامدار
147 بجست آنگهی گیو بر پای و گفت که با پهلوانان خرد باد جفت
148 ازو بستد آن تازیانه به خشم به رستم چنین گفت بگشای چشم
149 نه هنگام خشم است ای پهلوان چه داری بدین کار خسته روان
150 بگویند از بهر برزو که جست سر و یال فرزند خود را شکست
151 بیا تا بباشیم یک با دگر بسازیم تدبیر این نامور
152 مگر نام او را به ننگ آوریم به میدان کینش به چنگ آوریم
153 درین بود کز دور گرگین چو باد بیامد بر سر رستم و گیو شاد
154 بپرسید ازو پهلوان جهان که رستی تو از بند آن پهلوان؟
155 بدو گفت گرگین که آن شیر زن که با پهلوان بود از آن انجمن
156 به من بر ببخشید و از وی بخواست چنان چون بود مردم راد(و) راست
157 وزان پس نشستند گردان به هم همی رای زد هر کس از بیش و کم
158 به چاره گشادند یکسر سخن همی هر کسی دیگر افکند بن
159 بد یشان چنین گفت گرگین که بس نسازند چاره برین گونه کس
160 یکی چاره دارم بدین کار من ببینید این رای هشیار من
161 ندارند با خود همی خوردنی نه نوشیدنی و نه گستردنی
162 بفرمای خوالیگران را که خوان بیارند، گنجور خود را بخوان
163 بمالیم بر خوردنی ها شرنگ فرستیم نزدیک آن تیز چنگ
164 اگر دست یارد به خوردن دراز نیاید به میدان رزمش نیاز
165 بر آن بر نهادند یکسر سخن که گرگین میلاد افکند بن
166 سپهدار خوالیگرش را بخواند ز هر گونه با او فراوان براند
167 بیاورد هر گونه ای خوردنی بدان تا نباشیم از آوردنی (؟)
168 چو بشنید خوالیگرش رفت زود بیاورد از آن سان که فرموده بود
169 ز هر چیز کانجا بد از خوردنی به نزدیک آن پهلوان زمی،
170 زمرغ ز بریان وز نان نرم بیاورد نزد سپهدار،گرم
171 چو خوالیگرش نزد رستم نهاد تهمتن ز نیرنگ او گشت شاد
172 برون کرد از آن پس سپهبد نگین به ابرو بر آورد از خشم چین
173 بکاوید زیر نگین پهلوان شرنگ روان گیرکرده نهان
174 بر آورد پرخاشجوی نامور بمالید بر خوردنی سر به سر
175 بفرمود از آن پس به سالار خوان که این را ببر نزد برزو دوان
176 چو برزو بدان خوردنی بنگرید یکی گرد آمد ز ناگه پدید
177 چو آن گرد آمد به نزدیک او همی تیز شد رای باریک او
178 یکی گورخر دید کامد برون سر و پای او غرقه گشته به خون
179 بر و یال او سفته پیکان تیر برش سرخ از خون و سینه چو شیر
180 به رفتار باد و به بالای کوه به ماهی بر از زخم سمش ستوه
181 به تیزی بر آن دشت بر وی گذشت همه دشت از خون او لاله گشت
182 پس او دو سگ دید مانند شیر پس سگ سواری چو شیر دلیر
183 کمندی به بازو بر اسبی بلند گشاده ز فتراک خم کمند
184 همی تاخت بر سان آذرگشسب چو باد جهنده همی راند اسب
185 سپاهی پس پشت او تازنان چو آشفته شیران مازندران
186 یکی گرگ پیکر درفش از برش به گردنده گردون رسیده سرش
187 سپاهی چو جوشنده دریای چین سپهدار رویین سوار گزین
188 سر ویسگان پور پیران گرد سر افراز شیران با دست برد
189 هم آن گاه برزوی چون پیل مست بر آن باره پیل پیکر نشست
190 برانگیخت از جای و شد تا زنان به نخجیر بسته سپهبد میان
191 دلاور بدان گور چون در رسید بزد دست و گرز گران بر کشید
192 بزد گرز و پشتش به هم در شکست به یک زخم شد گور بر جای پست
193 به یک زخم او گشت با خاک راست از آن دشت آورد فریاد خاست
194 ز فتراک بگشاد پیچان کمند سر و دست و پایش همه کرد بند
195 بر مادر آورد گرد دلیر بیفکند پیشش چو نخجیر شیر
196 چو رویین به نزدیک برزو رسید سپهدار ترکان بر آن دشت دید
197 مر او را بدان جای بشناختش فرود آمد از اسب و بنواختش
198 بدو گفت کای شیر برگشته روز چگونه است کار تو در نیمروز
199 به توران چنین است اکنون خبر که رستم بریده ست از تنت سر
200 چگونه رها گشتی ازبند او چه روز بد آوردی او را به روی
201 رها چون شد از بند او پای تو چگونه رسیدی بدین جای تو
202 چه کردی خود از چاره و کیمیا چگونه شد از بند پایت رها
203 که هر کس در بند او بسته ماند دگر نامه زندگانی نخواند
204 مگر خفته بخت تو بیدار گشت و یا بخت رستم چنین خوار گشت
205 چنین گفت برزوی کای نامور چنین بود فرمان پیروز گر
206 کسی را که دیان بود پاسبان ز رستم نیاید مر او را زیان
207 چو فرمان چنین بد ز دیان پاک ز رستم نداریم بس ترس و باک
208 بگفت این از اسب آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود
209 بیاورد لشکر به نزدیک اوی که رخشان شود جان تاریک اوی
210 نشستند آن گاه هر دو به هم بگفتند هر گونه از بیش و کم
211 ز کردار رامشگر و مادرش ز بازارگانی و از گوهرش
212 همه یک به یک پیش رویین بگفت چو بشنید رویین چو گل برشکفت
213 به مادر چنین گفت آن گه جوان بیارید آن هدیه پهلوان
214 کز آورد نخجیر بیگاه گشت همان رفتن روز کوتاه گشت
215 ز خاشاک آتش فراوان کنید برو بر همه گور بریان کنید
216 بدو گفت رویین که ای نامدار که آورد ازین سان برت، زینهار
217 خورش ها ازین گونه بر پهن دشت فلک با تو گویی که همراز گشت
218 به من بر بباید گشادنت راز بگو تا که آورد پیشت فراز
219 بدو گفت برزو که بشنو سخن ز کردار گردنده چرخ کهن
220 (بدان گه که از رزم سیر آمدیم ازین تند بالا به زیر آمدیم)
221 چو برگشت از رزمگه پهلوان چنین گفت از آن پس به سالار خوان
222 که هر گونه ای خوردنی پیش بر به نزد سر افراز پیروز گر
223 بیاورد خوالیگرش در زمان وز آن پس به ره گور آمد دمان
224 نخوردیم ازین خوردنی هیچ کس چنین بد که گفتیم نزد تو بس
225 بدو گفت رویین که ای نامدار بگویم تو را یک سخن گوش دار
226 همانا تو را سال بسیار نیست اگر چند چون تو به پیکار نیست
227 ندانی تو آیین و رسم جهان نه افسون و نیرنگ ایرانیان
228 نباید که زهر از پی جنگ و کین دهندت به خورد ای سرافراز چین
229 بدان تا به آسانی از جنگ شیر شود رسته ارغنده ببر دلیر