- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو آمد به برج فلک آفتاب سرهندی شب درآمد ز خواب
2 رمید از سر سروران خواب شد چو از آتش روز شد آب شد
3 ز پائین کشیدند برباره شک ز بالا رساندند برباره تنگ
4 بهر در دلیری برآراست جنگ بکین شیر گشتند همچون پلنگ
5 به دروازه ها بسته بودند پیش دلیران رزمی از اندازه بیش
6 چنان از سراندیب برخاست جوش که در دم بکردند مردم خروش
7 دد و دام از آن جوش بگریختند از آن دشت در کوه آویختند
8 برافروخت از آتش کین سپهر در او سوخت مانند پروانه مهر
9 ز بالا چنان جنگ پیوسته شد که گاو زمین را جگر خسته شد
10 چنان سنگ از افراز آمد به زیر که بارد زمین را هوا زمهریر
11 ز بر خشت و ژوبین بد و تیر و سنگ ز پائین سر و سینه و پشت و چنگ
12 ز بالا بدی خشت و سنگ و سفال بزیر سپر سینه و پشت و یال
13 روان خون به خندق چو سیلاب شد دل شیر گردان ز بیم آب شد
14 بگشتند گردان هندی ز چنگ بدیشان به بندیم از خشت و سنگ
15 جهانجو سپهدار چون پیل مست بغرید و آمد عمودش بدست
16 به نزدیک کنده چو غرنده شیر و یا همچو رعدیکه غرد دلیر
17 فرود آمد از باره راهوار نظر کرد بر باره اختصار
18 ز ره دامنش بر میان زد چو شیر از آن ژرف خندق بجست او دلیر
19 به نزدیک در شد بر آورد گرز که بنماید از کین یکی یال و برز
20 ز بالا چو هیتال دید آن گریز بدل گفت کامد کنون رستخیز
21 چو دید آن چنان فتنه و شور جنگ زدش او بسر بر سرافراز سنگ
22 بهر چند سنگی که آمد بزیر نپیچید رخ پهلوان دلیر
23 همی دید از دور ارژنگ شاه دمادم ز سر برگرفتی کلاه
24 زبان برستایش بیاراستی نشستی و ازجای برخاستی
25 چنان تا به نزدیک دروازه کرد برفت و بگرز گران دست برد
26 در و بند و زنجیر درهم شکست سرباره از بر درآورد پست
27 بفرمود شه تا یلان دلیر خروش آورند و زنندش به تیر
28 به یک باره جوشان شدند آن سپاه خروش دلیران برآمد به ماه
29 نهادند رخ سوی آن پیلتن برآمد خروشیدن مرد و زن
30 سپر داشت بر سر سپهدار شیر نه پیچید و برجای بودی دلیر