چو از الهامی کرمانشاهی شاهدنامه (چر خیابان باغ فردوس) 105

الهامی کرمانشاهی

آثار الهامی کرمانشاهی

الهامی کرمانشاهی

چو آمد به محراب اندر نشست

1 چو آمد به محراب اندر نشست خطیبی به فرمان آن خود پرست

2 برآمد به منبر چو ابلیس دون خدا و نبی را ستود او فزون

3 به یزدان چو لختی نیایش نمود به آل امیه ستایش نمود

4 وزان پس بسی زشتی و ناسزا بگفتا به شیر خدا مرتضی (ع)

5 حسین (ع) را به زشتی سپس کرد یاد بگفتا که بد کشتن او ز داد

6 چو بشنید این گفته ی نابکار به پاخاست آن غیرت کردگار

7 خروشید بروی که خاموش باش مکن کفر خود را ازین بیش فاش

8 به خشم آوری آفریننده را که خوشنود سازی ز خود بنده را

9 تفو باد بر چون تو دنیا پرست که بر دوزخت اهرمن رهبر است

10 بفرمود پس با یزید اشکبار که این تخم زشت از تو آمد ببار

11 کنون بخش دستوری ام تا همی برآیم بر این چوب ها من دمی

12 بگویم سخن لختی از دین و داد که گردد خدا و پیغمبرش شاد

13 نپذیرفت بد گوهر ازوی، بگفت همانجا بگو آنچه بتوان شنفت

14 بزرگان شامی به پا خاستند بر بد کنش پوزش آراستند

15 که ماراست این خواهش از دیر باز نیوشیم گفتار نغز حجاز

16 زگفتار نیکوی این خاندان سخن ها روانست بر هر زبان

17 ازین کار بر تو نباشد غمی که این ناتوان خطبه خواند دمی

18 زگفتار ایشان بجنباند سر بگفتا خردتان نباشد مگر

19 همین کودک ناتوان کاینچنین به چشم شما هست زار و حزین

20 رسد گر بر این چوب ها پای او سخن گوید آنگونه کابای او

21 کند بهر ما زشت نامی پدید که آن رو سیاهی نگردد سپید

22 بگفتند کاندیشه برخود مبند چه آید از این کودک مستمند

23 بهل تا برآید به منبر که زود بگیرد زبانش خود آید فرود

24 ستمگر چو ابرام ایشان بدید بگفت آنچه خواهید ز انسان کنید

25 برآمد به منبر خداوند دین چو برعرش یزدان جان آفرین

26 خداونبی (ص) و علی (ع) را ستود بدانسان کز آن شاه شایسته بود

27 وزان پس بفرمود کی مردمان سپارید لختی به گفتم روان

28 از آن دوده ام من که ما را خدا به شش چیز کرد از خلایق جدا

29 به هفت آفرین نیز مان برگزید کز آنها یکی نیست درکس پدید

30 ز دانش به ما داد رخشندگی دگر بردباری و بخشنده گی

31 زبانی سخنگو تنی زورمند همان پایداری به پیش گزند

32 دگر مهر ما را به دل های پاک نهان کرده چون گوهر تابناک

33 مر آن هفت کز آن برآریم نام یکی آنکه از ماست خیرالانام

34 دگر فاطمه (س) دخت آن سرفراز دگر شیر یزدان شه اهل راز

35 دگر حمزه آن میر اهل قبول که شمشیر حق بود و شیر رسول

36 دگر جعفر آن شاهباز جلال که دادش خدا از زمرد دو بال

37 دگر آن دوشهزاده ی خوش سرشت دو شاه جوانان اهل بهشت

38 حسن (ع) آن سرور دل مصطفی (ص) و دیگر حسین (ع) آن شهید جفا

39 نداند مرا هرکه زین انجمن بگویم که بشناسد او اصل من

40 منم پور آن شه که اهل صفا بخوانند گه زمزمش گه صفا

41 منم زاده ی آنکه مکه و منا بود نام او کو نهاد این بنا

42 منم پور زاده ی آنکه یکشب زفرش به پشت براق اندر آمد به عرش

43 منم پور آن کش خدا تاج داد به مهمانی خویش معراج داد

44 منم زاده ی آنکه هنگام بار چنان گشت نزدیک با کردگار

45 که یک زه ببندند بردو کمان وزان نیز نزدیکتر بی گمان

46 منم پور آنکس که اندر فلک بشد پیشوا در نماز ملک

47 منم زاده ی آنکه روح الامین پیام آورش بد ز جان آفرین

48 منم زاده ی احمد (ص) پاک جان منم پور حیدر شه انس و جان

49 منم پور آنکس که از تیغ او نهادند مردم به توحید رو

50 بزد در بر سیدالمرسلین همی تیغ بر بینی مشرکین

51 گهی با دو نیزه گهی با دو تیغ فرو ریخت خون بدان بیدریغ

52 به راه نبی کرد هجرت دو یار دو ره کرد پیمان بدو استوار

53 به بدر و حنین آنچنان کردکار که گویند ازو تا بود روزگار

54 از آندم که پیدا شد از مام خویش نبودش به جز کیش اسلام کیش

55 من از آن نکو کار شاهم پسر که بد وارث انبیا سر بسر

56 برآرنده ی بیخ بد خواه دین فرازنده بیرق مسلمین

57 چراغ ره مردم راه جوی به روی پرستنده گان آبروی

58 ز بیم خدا روز و شب اشکبار به پیش بلا کوه سان بردیار

59 سر پیشوایان ز آل و رسول که با مهر او هست طاعت قبول

60 همان شه که جبریل بد یاورش به هر کار میکال فرمان برش

61 شهی مرز اسلام را پاس دار برآورده از جان دشمن دمار

62 قریشی نژادی که آن دودمان ببالند ازو تا که باشد زمان

63 زکیش خدا ناوکی جان گسل هلاک تن مرد پیمان گسل

64 پذیرای اسلام او شد نخست زتیغ کجش هرکژی شد درست

65 دلش بود گنجی ز راز نهان زبانش ز سر خرد ترجمان

66 یکی باغ بد، دانش او را نهال همه بار او بینش لایزال

67 به ملک خدا شاه و فرمانروا شده کار اسلام از او بانوا

68 دل و دست او شرم دریا و کان خردمند و دانا و روشن روان

69 رخش بود اگر چند از روزه زرد ولی شیر کوشنده بد در نبرد

70 بشدهر کجا از یلان کار زار ازو یکتنه گشتشان کار زار

71 زمین گر پر از تیر و شمشیر بود درآن بیشه آنشاه چون شیر بود

72 سواران مرد افکن تیغ زن گریزان ازو گشته مانند زن

73 عرب را شهنشاه با داد او نبی را پسر عم و داماد او

74 دو سبط نبی عرش را گوشوار گهر بودشان زین در شاهوار

75 همین شه که گفتم نیای من است علی نامش ازداور ذو المن است

76 همان نام مامم بود فاطمه (س) که بد بی سخن شاه زن ها همه

77 پرستنده ای همچو او درجهان خدا را نبود آشکار و نهان

78 منم پور آن بضعه ی احمدی (ص) که بد پاک از عیب ها سرمدی

79 منم پور آن شه که در نینوا به مرگش بمویند مرغ هوا

80 به عشق خدایی سر و تاج داد سراپرده ی خود به تاراج داد

81 بریدند لب تشنه از تن سرش ربودند از دخترش زیورش

82 نمودند اهل حریمش اسیر به بند ستم خواهرش دستگیر

83 منم پور آن شاه اهل جنان که دشمن سرش را بزد بر سنان

84 بگرداند درکوی و بازارها زکینه بسی داد آزارها

85 ازین گفتن پادشاه ز من گرستند مرد و زن انجمن

86 چو آن شاه را نیک بشناختند غو زاری از دل بر افراختند

87 چنان ناله برخاست از مردمان که برخود بلرزید هفت آسمان

88 چو بشنید این بانگ و غوغای سخت بترسید بر خویشتن تیره بخت

89 به تکبیرگو گفت وقت نماز بشد تنگ و برخیز و قامت بساز

90 موذن چو الله اکبر بگفت دل شاه گردید با درد جفت

91 بگفتا بزرگست پروردگار وزو بگذری جمله خردند و خوار

92 موذن دگر باره بر زد ندا که نبود خدایی به غیر از خدا

93 بگفتا بدین راز فرخنده شاه بود جان و جسم و زبانم گواه

94 موذن پس آنگاه آواز داد به نام پیمبر زبان برگشاد

95 بگفتا محمد (ص) رسول خداست گزین بنده ی داور کبریاست

96 شه دین چو نام پیمبر شنید سوی بد گهر نعره ای برکشید

97 که هان ای یزید این نیای من است و یا خود نیای تو اهریمن است

98 نیای خود ار خوانی اش از دروغ به نزدیک مردم نیایی فروغ

99 نیای من ار دانی اش پس چرا پسندی به اولادش این ماجرا

100 کسی کز پی نام یزدان حی ضرورت بود بردن نام وی

101 چرا ریختی خون فرزند او بر انداختی پاک پیوند او

102 بدادی همه خاندانش به باد نکردی ز اندرز او هیچ یاد

103 بگفت این و دستار از سرفکند بگریید و گفتا به بانگ بلند

104 که ای مردم امروز در روزگار به جز من بود از نبی یادگار

105 کسی هست جز من که گوید رسول بود باب من وز وی آید قبول

106 اگر این درست است پس از چه روی بباید ز من ریختن آبروی

107 ز بابم که بد سبط خیرالبشر چرا باید ازکینه ببرید سر

108 زگفتار آن شاه از مردمان برآمد غو گریه تا آسمان

109 چنان مسجد از گریه پرجوش گشت که یک نیمه زان خلق بی هوش گشت

110 بد اختر چو این دید بر پای جست بر افراشت از بهر تکبیر دست

111 خسان نیز یکسر به پا خاستند بدو اقتدا را بیاراستند

112 ببین کاین پرستش چه بخشد ثمر که خواهند ازآن خجلت دادگر

113 بسی از چنین بندگی به گناه که سازند بر زشتی آن را پناه

114 کسی کش بد از خون یزدان وضو نمازش به دوزخ در آرد به رو

115 به ایوان روانگشت بعد از نماز در اندیشه از کار خود ماند باز

116 به ظاهر پشیمان شد از کارخویش شه ناتوان را فرا خواند پیش

117 در مهربانی به رویش گشاد تسلی ز مرگ پدر باز داد

118 حرم را ز ویرانه آن تیره رای بیاورد درکاخ خود داد جای

عکس نوشته
کامنت
comment