- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو از نخچیر باز آمد رفیدا یکایک راز بر گل کرد پیدا
2 که رامین کینه کشت و مهر بدرود همان گوهر که در دل داشت نبود
3 اگر جاوید وی را آزمایی دلش جویی و نیکویی نمایی
4 همان مارست هنگام گزیدن همان مارست هنگام دریدن
5 درخت تلخ هم تلخ آورد بر اگر چه ما دهیمش آب شکر
6 اگر صد ره بپالایی مس و روی به پالودن نگردد زر خود روی
7 و گر صد بار بر آتش نهی قیر نگیرد قیر هرگز گونه شیر
8 اگر رامین به کس شایسته بودی وفا با ویسهء بانو نمودی
9 چو رامین ویس و موبد را نشایست ترا هم جفت او بودن نبایست
10 دل رامین همیشه زود سیرست ز بد سازی و بد خویی چو شیرست
11 چو اورا با دگر کسها ندیدی ز نادانی هوای از گزیدی
12 چه مهر و راستی جستن ز رامین چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
13 چرا با بی وفا پیوند جستی چرا از زهر فعل قند جستی
14 و لیکن چون قصا را بودنی بود ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
15 چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر چو نخچیری بد اندر دل زده تیر
16 گره بسته میان ابروان را به خون دیدگان شسته رخان را
17 به بزم شاد خواری در چنان بود که گفتی مثل شخسی بی روان بود
18 گل گل بوی پیش او نشسته به رخ بازار بت رویان شکسته
19 به بالا راست چون سرو جوانه ز سرو آتش بر آهخته زبانه
20 به پیکر نغز چون ماه دو هفته به مه لاله و سوسن شکفته
21 ز رخ برهر دلی بارنده آتش چنان کز نوک غمزه تیر آرش
22 چنان بد پیش رامین آن سمن بر که باشد پیش مرده گنج گوهر
23 تنش بر جای مانده دل نه بر جای همی گفته ز مهرش هر زمان وای
24 دل او را چنان آمد گمانی که هست آن حالش از مردم نهانی
25 به دل مویه کنان با یوبهء جفت نهان از هر کسی با دل همی گفت
26 چه خوشتر باشد از بزم جوانان به هم خرم نشسته مهربانان
27 مرا این بزم و این ایوان خرم بدل ناخوشترست از جای ماتم
28 چنان آید نگارم را گمانی که من هستم کنون در شادمانی
29 ندارد آگهی از روزگارم که من چون مستمند و دل فگارم
30 همانا گوید اکنون آن نگارین که از مهرم بیاسودست رامین
31 نداند حالت من در جدایی بریده ز آشنایان آشنایی
32 همی گوید کنون آن دلبر من برفت آن بی وفا یار از بر من
33 به شادی با دگر دلدار بنشست هوا را در دلش بازار بشکست
34 نداند تا برفتم از بر او همی پیچم چو مشکین چنبر او
35 قصا چه نوشت گویی بر سر من چه خواهد کرد با من اختر من
36 چه خواهم دید زان سرو سمن بوی چه خواهم دید زان ماه سخن گوی
37 نه چون او در جهان باشد ستمگر نه چون من بر زمین باشد ستم بر
38 ز بس خواری کشیدن چون زمینم ز بس رنج آزمودن آهنینم
39 بفرسودم ز رنج و درد و تیمار نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
40 روم گوهر ز کان خویش جویم همان درمان جان خویش جویم
41 مرا درد آمد از نا دیدن دوست کنون درمان من هم دیدن اوست
42 که دیدست ای عجب دردی به گیهان که چون او را بدیدی گشت درمان
43 مرا شادی و غم هر دو از آنست که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
44 چرا با بخت خود چندین ستیزم چرا از کار خود چندین گریزم
45 جرا درد از طبیب خویش پوشم بلا بیش آورد گر بیش کوشم
46 نجویم بیش ازین با دل مدارا کنم رازش به گیتی آشکارا
47 مرا بگذشت آب فرقت از سر بدین حالم مدارا نیست در خور
48 روم با دوست گویم هر چه گویم مگر زنگ جفا از دل بشویم
49 و لیکن من ز بیماری چنینم نمانم زنده گر رویش نبینم
50 هم اکنون راه شهر دوست گیرم که گر میرم به راه دوست میرم
51 نهندم گور باری بر سر راه همه گیتی شوند از حالم آگاه
52 غریبانی که خاکم را ببینند زمانی بر سر گورم نشینند
53 ببخشایند چون حالم بدانند به نیکی بر زبان نامم برانند
54 غریبی بود کشته شد ز هجران روانس را بیامر زاد یزدان
55 غریبان را غریبان یاد آرند که ایشان یکدگر را یاد گارند
56 همه جایی غریبان خوار باشند ازیرا یکدگر رایار باشند
57 ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من که من کشته شوم در دست دشمن
58 و گر کشته شوم در حسرت دوست مرا زان مرگ نامی سحت نیکوست
59 بکوشیدم بسی با پیل و با شیر به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
60 بسا لشکر که من بر کندم از جای بسا دشمن که من بفگندم از پای
61 سمین بوسد فلک پیش عنانم کمر بندد قصا پیش سنانم
62 ز خواری هر چه من کردم به دشمن بکرد اکنون فراق دوست با من
63 ز دست کین دشمن رسته گشتم به دست مهر جانان بسته گشتم
64 نبودی مرگ را هرگز به من راه اگر نه فرقتش بودی کمین گاه
65 ندانم چون روم تنها ازیدر که نه لشکر برم با خود نه رهبر
66 مرا تنها ازیدر رفت باید که گر لشکر برم با خود نشاید
67 چو من لشکر برم با خود درین راه ز حال من خبر یابد شهنشاه
68 دگر باره مرا خواری نماید ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
69 و گر تنها روم راهم به بیمست که کوه از برف همچون کان سیمست
70 ز باران دشتها را رود خیزست ز سرما دام ودد را رستخیزست
71 کنون پر برف باشد کشور مرو هوا کافور بارد بر سر سرو
72 بدین هنگام سخت و برف و سرما ندانم چون روم در راه تنها
73 بتر زین برف و راه سخت آنست که آن بت روی برمن دل گرانست
74 نه آمرزد مرا نه رخ نماید نه بر بام آید و نه در گشاید
75 نه از خوبی نماید هیچ کردار نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
76 بمانم خسته دل چون حلقه بر در شود نومید جانم رنج بی بر
77 دریغا مردی و نام بلندم کمان و تیر و شمشیر و کمندی
78 دریغا مرکبان راهوارم دریغا دوستان بی شمارم
79 دریغا تخت و ایوان و سپاهم دریغا کشور و شاهی و گاهم
80 مرا کاری به روی آمد ز گیهان که یاری خواست نتوانم ازیشان
81 نهیبم نیست از ژوپین و خنجر نبردم نیست با فغفور و قیصر
82 نهیبم زان رخ چون آفتابست نبردم با دلی پر درد و تابست
83 هنر با دل ندانم چون نمایم در بسته به مردی چون گشایم
84 گهی گویم دلا تا کی ستیزی سرشک از چشم و آب از روی ریزی
85 همه کس را ز دل شادی و نازست مرا از تو همه سوز و گدازست
86 گهی باشم در آتش گاه در آب نه روزم خرمی باشد نه شب خواب
87 نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان نه طارم نه شبستان و نه میدان
88 نه با مردم به صحرا اسب تازم نه با یاران به میدان گوی بازم
89 نه در رزم سواران نام جویم نه در بزم جوانان کام جویم
90 نه با آزادگان خرم نشینم نه از خوبان یکی را بر گزینم
91 به جای راه دستان در افروز به گوشم سرزنش آید شب و روز
92 به کوهستان و خوزستان و کرمان به طبرستان و گرگان و خراسان
93 رونده یاد من بر هر زبانی فتاده نام من در هر دهانی
94 چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی همی گویند بر حالم سرودی
95 همم در شهر داننده جوانان همم بر دشت خواننده شبانان
96 زنان در خانه و مردان به بازار سرود من همی گویند هموار
97 مرا در موی سر آمد سفیدی هنوز اندر دلم نامد نویدی
98 نه دور از من خود آن بت روی حورست که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
99 ز بس زردی همی مانم به دینار ز بس سستی همی مانم به بیمار
100 پنجه گام بتوانم دویدن نه انگشتی کمان خود کشیدن
101 هر آن روزی که من باره دوانم ز سستی بگسلد گویی میانم
102 مگر مومین شد آن رویینه پشتم مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
103 ستورمن که تگ بفزودی از گور بر آخر همچومن گشتست بی زور
104 نه یوزان را سوی غرمان دوانم نه بازان را سوی کبگان پرانم
105 نه با کشتی گران زور آزمایم نه با می خوارگان رامش فزایم
106 همالانم همه از بخت نازند گهی اسپ و گهی نازش طرازند
107 گروهی با بتان خرم به باغند گروگی شادمان بر دشت و راغند
108 گروهی گلشن آرایند و ایوان گروهی باغ پیرایند و بستان
109 گروهی را بصر بر راه دانش گروهی را بدل در آز روامش
110 مرا آز جهان از دل برفتست دلم گویی که چون بختم بخفتست
111 چو پیکم روز و شب در راه مانده چو آبم سال و مه در چاه مانده
112 نیارم تن به بستر سر به بالین مرا هست این و آن هر دو نمد زین
113 گها با دیو گردم در بیابان گهی با شیر خسپم در نیستان
114 بدین گیتی ندیدم شادکامی بدان گیتی نبینم نیک نامی
115 مرا ببرید تیغ مهربانی ز کام اینجهانی وانجهانی
116 همی تا دیگران نیکی سگالند به توبه جان بدخواهان بمالند
117 من اندر چاه عشق و بند مهرم تو پنداری که خود فرزند مهرم
118 دلا تا کی ز مهر آتش فروزی مرا در بوتهء تیمار سوزی
119 دلا بی دانشی از حد ببردی مرا کشتی به غمّ و خود نمردی
120 دلا از ناخوشی چون زهر گشتی به مهر از دو جهان بی بهر گشتی
121 مبادا چون تو دل کس را به گیهان که بس مستی و بیهوشی و نادان
122 چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
123 دلش هرگه ازو پندی شنیدی چو مرغ سربریده برتپیدی
124 چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم کزو بگریخت همچون بددل از رزم
125 فرود آمد ز تخت شاهوارش بیاوردند رخش راهوارش
126 به پشت رخش که پیکر در آمد تو گفتی رخش او را پر بر آمد
127 ز دروازه بشد چون ره شناسان گرفته راه و هنجار خراسان