- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو برگشت و آمد به درگاه قصر ببخشید دینار چندی به نصر
2 توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود
3 وزان جایگه شاد لشکر براند به جده درآمد فراوان نماند
4 سپه را بفرمود تا هرکسی بسازند کشتی و زورق بسی
5 جهانگیر با لشکری راهجوی ز جده سوی مصر بنهاد روی
6 ملک بود قیطون به مصر اندرون سپاهش ز راه گمانی فزون
7 چو بشنید کامد ز راه حرم جهانگیر پیروز با باد و دم
8 پذیره شدش با فراوان سپاه ابا بدره و برده و تاج و گاه
9 سکندر به دیدار او گشت شاد همان گفت بدخواه او گشت باد
10 به مصر اندرون بود یک سال شاه بدان تا برآسود شاه و سپاه
11 زنی بود در اندلس شهریار خردمند و با لشکری بیشمار
12 جهانجوی بخشنده قیدافه بود ز روی بهی یافته کام و سود
13 ز لشکر سواری مصور بجست که مانند صورت نگارد درست
14 بدو گفت سوی سکندر خرام وزین مرز و از ما مبر هیچ نام
15 به ژرفی نگه کن چنان چون که هست به کردار تا چون برآیدت دست
16 ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی یکی صورت آر از سر پای اوی
17 نگارنده بشنید و زو بر نشست به فرمان مهتر میان را ببست
18 به مصر آمد از اندلس چون نوند بر قیصر اسکندر ارجمند
19 چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و دیبای چین
20 نگار سکندر چنان هم که بود نگارید و ز جای برگشت زود
21 چو قیدافه چهر سکندر بدید غمی گشت و بنهفت و دم در کشید
22 سکندر ز قیطون بپرسید و گفت که قیدافه را بر زمین کیست جفت
23 بدو گفت قیطون که ای شهریار چنو نیست اندر جهان کامگار
24 شمار سپاهش نداند کسی مگر باز جوید ز دفتر بسی
25 ز گنج و بزرگی و شایستگی ز آهستگی هم ز بایستگی
26 به رای و به گفتار نیکی گمان نبینی به مانند او در جهان
27 یکی شارستان کرده دارد ز سنگ که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ
28 زمین چار فرسنگ بالای اوی برین هم نشانست پهنای اوی
29 گر از گنج پرسی خود اندازه نیست سخنهای او در جهان تازه نیست