- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بنمود خورشید تابان درفش معصفر شد آن پرنیان بنفش
2 تبیره برآمد ز درگاه شاه بابر اندر آمد خروش سپاه
3 بپیش سپه بود پولادوند بتن زورمند و ببازو کمند
4 چو صف برکشیدند هر دو سپاه هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
5 تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
6 برآشفت و بر میمنه حمله برد ز ترکان بیفگند بسیار گرد
7 ازان پس غمی گشت پولادوند ز فتراک بگشاد پیچان کمند
8 برآویخت با طوس چون پیل مست کمندی ببازوی گرزی بدست
9 کمربند بگرفت و او را ز زین برآورد و آسان بزد بر زمین
10 به پیگار او گیو چون بنگرید سر طوس نوذر نگونسار دید
11 برانگیخت از جای شبدیز را تن و جان بیاراست آویز را
12 برآویخت با دیو چون شیر نر زرهدار با گرزهٔ گاوسر
13 کمندی بینداخت پولادوند سر گیو گرد اندر آمد دببند
14 نگه کرد رهام و بیژن ز راه بدان زور و بالا و آن دستگاه
15 برفتند تا دست پولادوند ببندند هر دو بخم کمند
16 بزد دست پولاد بسیار هوش برانگیخت اسپ و برآمد خروش
17 دو گرد از دلیران پر مایه را سرافراز و گرد و گرانمایه را
18 بخاک اندر افگند و بسپرد خوار نظاره بران دشت چندان سوار
19 بیامد بر اختر کاویان بخنجر بدو نیم کردش میان
20 خروشی برآمد ز ایران سپاه نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
21 فریبرز و گودرز و گردنکشان گرفتند از آن دیو جنگی نشان
22 بگفتند با رستم کینهخواه که پولادوند اندرین رزمگاه
23 بزین بر یکی نامداری نماند ز گردان لشکر سواری نماند
24 که نفگند بر خاک پولادوند بگرز و بخنجر بتیر و کمند
25 همه رزمگه سربسر ماتمست بدین کار فریادرس رستمست
26 ازان پس خروشیدن ناله خاست ز قلب و چپ لشکر و دست راست
27 چو کم شد ز گودرز هر دو پسر بنالید با داور دادگر
28 که چندین نبیره پسر داشتم همی سر ز خورشید بگذاشتم
29 برزم اندرون پیش من کشته شد چنین اختر و روز من گشته شد
30 جوانان و من زنده با پیر سر مرا شرم باد از کلاه و کمر
31 کمر برگشاد و کله برگرفت خروشیدن و ناله اندر گرفت
32 چو بشنید رستم دژم گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت
33 بیامد بنزدیک پولادوند ورا دید برسان کوه بلند
34 سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید
35 بدل گفت کین روز ما تیره گشت سرنامداران ما خیره گشت
36 همانا که برگشت پرگار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما
37 بیفشارد ران رخش را تیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد
38 بدو گفت کای دیو ناسازگار ببینی کنون گردش روزگار
39 چو آواز رستم بگردان رسید تهمتن یلان را پیاده بدید
40 دژم گشته زو چار گرد دلیر چو گوران و دشمن بکردار شیر
41 چنین گفت با کردگار جهان که ای برتر از آشکار و نهان
42 مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ بهستی ز دیدار این روز تنگ
43 کزین سان برآمد ز ایران غریو ز پیران و هومان وز نره دیو
44 پیاده شده گیو و رهام و طوس چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
45 تبه گشته اسپ بزرگان بتیر بدین سان برآویخته خیره خیر
46 بدو گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار و شیر
47 که بگریزد از پیش تو ژنده پیل ببینی کنون موج دریای نیل
48 نگه کن کنون آتش جنگ من کمند و دل و زور و آهنگ من
49 کزین پس نیابی ز شاهت نشان نه از نامداران و گردنکشان
50 نبینی زمین زین سپس جز بخواب سپارم سپاهت بافراسیاب
51 چنین گفت رستم بپولادوند که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
52 ز جنگ آوران تیز گویا مباد چو باشد دهد بیگمان سر بباد
53 چو بشنید پولادوند این سخن بیاد آمدش گفتههای کهن
54 که هر کو ببیداد جوید نبرد جگر خسته باز آید و روی زرد
55 گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست بد و نیک را داد دادن نکوست
56 همان رستمست این که مازندران شب تیره بستد بگرز گران
57 بدو گفت کای مرد رزم آزمای چه باشیم برخیره چندین بپای
58 بگشتند وز دشت برخاست گرد دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
59 برانگیخت آن باره پولادوند بینداخت پس تاب داده کمند
60 بدزدید یال آن نبرده سوار چو زین گونه پیوسته شد کارزار
61 بزد تیغ و بند کمندش برید بجای آمد آن بند بد را کلید
62 بپیچید زان پس سوی دست راست بدانست کان روز روز بلاست
63 عمودی بزد بر سرش پیلتن که بشنید آواز او انجمن
64 چنان تیره شد چشم پولادوند که دستش عنان را نبد کار بند
65 تهمتن بران بد که مغز سرش ببیند پر از رنگ تیره برش
66 چو پولادوند از بر زین بماند تهمتن جهان آفرین را بخواند
67 که ای برتر از گردش روزگار جهاندار و بینا و پروردگار
68 گرین گردش جنگ من داد نیست روانم بدان گیتی آباد نیست
69 روا دارم از دست پولادوند روان مرا برگشاید ز بند
70 ور افراسیابست بیدادگر تو مستان ز من دست و زور و هنر
71 که گر من شوم کشته بر دست اوی بایران نماند یکی جنگجوی
72 نه مرد کشاورز و نه پیشهور نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
73 بکشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
74 بپیمان که از هر دو روی سپاه بیاری نیاید کسی کینهخواه
75 میان سپه نیم فرسنگ بود ستاره نظاره بران جنگ بود
76 چو پولادوند و تهمتن بهم برآویختند آن دو شیر دژم
77 همی دست سودند یک با دگر گرفته دو جنگی دوال کمر
78 چو شیده بر و یال رستم بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
79 پدر را چنین گفت کین زورمند که خوانی ورا رستم دیوبند
80 بدین برز بالا و این دست برد بخاک اندر آرد سر دیو گرد
81 نبینی ز گردان ما جز گریز مکن خیره با چرخ گردان ستیز
82 چنین گفت با شیده افراسیاب که شد مغز من زین سخن پرشتاب
83 برو تا ببینی که پولادوند بکشتی همی چون کند دست بند
84 چنین گفت شیده که پیمان شاه نه این بود با او بپیش سپاه
85 چو پیمان شکن باشی و تیره مغز نیایید ز دست تو پیگار نغز
86 تو این آب روشن مگردان سیاه که عیب آورد بر تو بر عیبخواه
87 بدشنام بگشاد خسرو زبان برآشفت و شد با پسر بدگمان
88 بدو گفت اگر دیو پولادوند ازین مرد بدخواه یابد گزند
89 نماند بدین رزمگه زنده کس ترا از هنرها زیانست و بس
90 عنان برگرایید و آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر
91 نگه کرد پیکار دو پیل مست درآورده بر یکدگر هر دو دست
92 بپولاد گفت ای سرافراز شیر بکشتی گر آری مر او را بزیر
93 بخنجر جگرگاه او را بکاف هنر باید از کار کردن نه لاف
94 نگه کرد گیو اندر افراسیاب بدان خیره گفتار و چندان شتاب
95 برانگیخت اسپ و برآمد دمان چو بشکست پیمان همی بدگمان
96 برستم چنین گفت کای جنگجوی چه فرمان دهی کهتران را بگوی
97 نگه کن به پیمان افراسیاب چو جای بلا دید و جای شتاب
98 بیمد همی دل بیافروزدش بکشتی درون خنجر آموزدش
99 بدو گفت رستم که جنگی منم بکشتی گرفتن درنگی منم
100 شما را چرا بیم آید همی چرا دل به دو نیم آید همی
101 اگر نیستتان جنگ را زور و دست دل من بخیره نباید شکست
102 گر ایدونک این جادوی بیخرد ز پیمان یزدان همی بگذرد
103 شما را ز پیمان شکستن چه باک گر او ریخت بر تارک خویش خاک
104 من آکنون سر دیو پولادوند بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
105 وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
106 بگردن برآورد و زد بر زمین همی خواند بر کردگار افرین
107 خروشی بر آمد ز ایران سپاه تبیره زنان برگرفتند راه
108 بابر اندر آمد دم کرنای خروشیدن نای و صنج و درای
109 که پولادوندست بیجان شده بران خاک چون مار پیچان شده
110 گمان برد رستم که پولادوند ندارد بتن در درست ایچ بند
111 برخش دلیر اندر آورد پای بماند آن تن اژدها را بجای
112 چو پیش صف آمد یل شیرگیر نگه کرد پولاد برسان تیر
113 گریزان بشد پیش افراسیاب دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
114 بخفت از بر خاک تیره دراز زمانی بشد هوش زان رزمساز
115 تهمتن چو پولاد را زنده دید همه دشت لشکر پراگنده دید
116 دلش تنگتر گشت و لشکر براند جهاندیده گودرز را پیش خواند
117 بفرمود تا تیرباران کنند هوا را چو ابر بهاران کنند
118 ز یک دست بیژن ز یک دست گیو جهانجوی رهام و گرگین نیو
119 تو گفتی که آتش برافروختند جهان را بخنجر همی سوختند
120 بلشکر چنین گفت پولادوند که بیتخت و بیگنج و نام بلند
121 چرا سر همی داد باید بباد چرا کرد باید همی رزم یاد
122 سپه را بپیش اندر افگند و رفت ز رستم همی بند جانش بکفت
123 چنین گفت پیران بافراسیاب که شد روی گیتی چو دریای آب
124 نگفتم که با رستم شوم دست نشاید درین کشور ایمن نشست
125 ز خون جوانی که بد ناگریز بخستی دل ما بپیکار تیز
126 چه باشی که با تو کس اندر نماند بشد دیو پولاد و لشکر براند
127 همانا ز ایرانیان صد هزار فزونست بر گستوان ور سوار
128 بپیش اندرون رستم شیر گیر زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
129 ز دریا و دشت و ز هامون و کوه سپاه اندر آمد همه همگروه
130 چو مردم نماند آزمودیم دیو چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
131 سپه را چنین صف کشیده بمان تو با ویژگان سوی دریا بران