-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بشنید ازو این سخن در نهان بدو گفت کای پهلوان جهان
2 درین کار دل هیچ رنجه مدار که فردا چو با من کند کارزار
3 بگردم به آورد با او چنان که گردد دل پهلوان شادمان
4 برش را بدوزم به پیکان تیر بر خسرو آرم مر او را اسیر
5 به خم کمندش به خاک افکنم همی گردن و پشت او بشکنم
6 چنین گفت رستم به سالارخوان که پیش آر و فرزانگان رابخوان
7 نشستند گردان و رستم به هم همی گفت هر کس خود از بیش و کم
8 شب تیره گشت از جهان ناپدید سپیده ز روی هوا بردمید
9 خروش خروس آمد و زخم کوس بفرمود خسرو به سالار طوس
10 به پیلان و مردان بپوشان زمین سواران شمشیر زن برگزین
11 چنان کن که چون روز گردد همی زمین را به مردی نوردد همی
12 فریبرز با کاویانی درفش همان نامداران زرینه کفش
13 ببندند دامن به دامن درون به میدان به شمشیر ریزند خون
14 ز دل ترس یک باره بیرون کنند ز کین دشت آورد پر خون کنند
15 وزین روی افراسیاب دلیر بغرید بر سان آشفته شیر
16 به پیران چنین گفت کای نامدار سپه را به آیین گردان بدار
17 بفرمای تا همچو دی سر به سر ببندند بر جنگ جستن کمر
18 ز زربفت ده پنج بر گستوان یکی اسب اندر خور پهلوان
19 ببر نزد برزوی آزاده خوی بگویش که ای نامور جنگ جوی
20 چو از رزم برگردی آیی برم به دیان دادار و جان و سرم
21 که ایران و توران سراسر توراست به من بر تو را کام و فرمان رواست
22 چو بشنید پیران به کردار باد بیامد پیامش به برزو بداد
23 بیاورد آن اسب و آن خواسته یکی زین به گوهر بیاراسته
24 وز آنجا بیامد به کردار شیر بر نامور بارمان دلیر
25 بفرمود تا ساز جنگ آورند در آن کینه جستن درنگ آورند
26 برآمد خروشیدن کره نای دورویه از آن هر دو پرده سرای
27 ز بانگ سواران و آوای کوس رخ روز شد همچو شب سندروس
28 ز بس نیزه و گونه گونه درفش هوا گشت زرد و کبود و بنفش
29 به کردار دریا زمین بر دمید ز هر سوی چون شاه لشکر کشید
30 سواران به میدان دوان تاختند به گرز گران گردن افراختند
31 چو خسروچنان دید کافراسیاب ز مردان زمین کرد دریای آب
32 به ایرانیان گفت چندین درنگ ز بهر چه سازید بر دشت جنگ
33 بجوشید بر زین و جنگ آورید سر دشمنان زیر سنگ آورید
34 درین بود خسرو که برزو دلیر به میدان در آمد به کردار شیر
35 کمانی به بازو و نیزه به دست به کردار پیل بر آشفته مست
36 یکی ترک زرین نهاده به سر ببسته میان را به زرین کمر
37 جهنده ستورش چو باد بزان چنین گفت برزو به ایرانیان
38 که آن مرد نام آورجنگ جوی که با من به میدان در آورد روی
39 همانا که شد سیر از کارزار نیامد به ناورد شیر شکار
40 کجا شد فریبرز کاوس و طوس کز آورد شد روی شان سندروس
41 همانا که نایند پیشم به جنگ چه سنجد همی غرم پیش پلنگ
42 چو بشنید ازو شاه گند آوران چنین گفت زآن پس به نام آوران
43 ز لشکر یکی مرد بیرون شوید به آورد با او به هامون شوید
44 به آورد با او کمین آورید ز اسبش به روی زمین آورید
45 از ایرانیان کس نشد کینه خواه فرو ماند بر جای شاه و سپاه
46 فرامرز جوشید از پیش صف همی بر لب آورد از کینه کف
47 بدو گفت گرگین که ای نامدار هماوردت آمد بر آرای کار
48 فرامرز گفت ای گو نام جوی از ایدر برو تا زنان پیش اوی
49 به آورد با او زمانی بگرد به نیزه برآور به خورشید گرد
50 بدان تا ببینم که برزو به جنگ چه سازد به کین و چه گیرد به چنگ
51 بدو گفت گرگین بدین کیمیا فکندی تنم در دم اژدها
52 اگر من بتابم ز فرمانت سر نخوانند گردان مرا کینه ور
53 برفتم من اکنون به فرمان تو به دیان دادار و پیمان تو
54 چو بینی کزو بر من آید ستم نباشی برین جای بر بیش و کم
55 بیایی به میدان این جنگ جوی نمانی که آرد مرا بد به روی
56 که دانم که با او نتابم به جنگ به آوردگه چون گشاید دو چنگ
57 بگفت این و آمد به میدان دوان به برزو چنین گفت کای پهلوان
58 چه تازی به میدان تو را کین ز کیست که گردون به مرگ تو خواهد گریست
59 بدو گفت برزوی کای نامدار برآشفت با تو مگر روزگار
60 همانا که از خویش سیر آمدی که چونین به چنگال شیر آمدی
61 بغرید و چون شیر نر بردمید بزد دست و گرز گران بر کشید
62 ز بازو برون کرد گرگین کمان یکی تیر زد بر سر پهلوان
63 به افسون و نیرنگ و چاره به دشت زمانی بر آورد با او بگشت
64 دو لشکر نظاره بر آن هر دوان که چون گشت خواهد سپهر روان
65 به میدان نگه کرد شاه جهان فرامرز را گفت کای پهلوان
66 نباید که بر دست این نامدار شود کشته گرگین درین کارزار
67 در آمد به میدان چو غرنده شیر جوان جهان جوی، گرد دلیر
68 به برزوی شیراوزن آواز داد که ای پهلوان زاده پاک زاد
69 نه مرد نبرد تو است این سوار هماوردت آمد برآرای کار
70 به گرگین چنین گفت کای نامور بمان تا ببندم به کینش کمر
71 چو برزوی جنگاور او را بدید بپژمرد بر جای و دم در کشید
72 فرامرز را دید با یال و برز کمانی به بازوش و در دست گرز
73 دلش گشت در بر ز اندیشه خون تو گفتی ز زین اندر آمد نگون
74 به نرمی بدو گفت کای جنگ جوی چه تازی به میدان چنین پوی پوی
75 به آوردگاه از چه دیرآمدی همانا که از جنگ سیر آمدی
76 فرامرز گفت ای سپهدارتور همی رزم باشد مرا جای سور
77 چو دی بازگشتم ز آوردگاه خود و نامداران ایران سپاه
78 به می شاد بودند گردان همه خود و شاه (و) گردن کشان رمه
79 مرا شاه ازایشان فزون داد می همی خورد بر یاد کاوس و کی
80 چو برزوی بشنید آواز اوی بدانست آن چاره و راز اوی
81 چنین گفت با خویشتن کاین سوار چو آشفته شیری به دشت شکار
82 نه آن نامور مرد پرخاش جوست به آواز و پیکار باری نه اوست
83 سپهدار برزوی آواز داد فرامرز را گفت کای پاک زاد
84 مرا در دل افتاد دیگر گمان به خورشید و شمشیر و گرز گران
85 که آن مرد کو کرد با من نبرد ز خورشید رخشان برآورد گرد
86 کجا شد که امروز نامد به جنگ به دریا درون شد مگر چون نهنگ
87 همی گرز و این نیزه و بادپای همی جوشن و تیر و رومی قبای
88 که با توست با او بد اندر نبرد نداری تو خود تاب مردان مرد
89 چه نیرنگ سازی به میدان کنون به چاره به آورد سازی فسون
90 فرامرزگفتش که دیوانه ای چنین با خرد از چه بیگانه ای
91 همانا که با تو من اندر نبرد به گردون برانگیختم تیره گرد
92 نداری همانا کنون تاب جنگ همی چاره جویی ز جنگ پلنگ
93 نشان تهمتن همه باز داد جوان خیره اندر گمان اوفتاد
94 بدو گفت برزوی کای پهلوان چه نامی و نام تو چیست ازگوان؟
95 فرامرز گفتش که من رستمم هم از تخمه نامور نیرمم
96 منم پور دستان سام سوار نیارد به مردی چو من روزگار
97 همه کام من جنگ شیران بود نشاطم ز خون دلیران بود
98 دل لشکر شاه افراسیاب شد از آتش تیغ تیزم کباب
99 بدو گفت رستم که نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
100 چو بشنید برزوی بگریست زار ز دیده ببارید خون بر کنار
101 ز سهراب یاد آمدش از پدر بدو گفت کای گرد پر خاشخر
102 تو را چون سواران دل و شرم نیست کسی را به نزدیکت آزرم نیست
103 که چونان سواری ابا شاخ و یال فراوان به مردی و اندک به سال،
104 بکشتی چنان نامور مرد را برآوردی از جان او گرد را
105 دلت را بر او بر نیاورد مهر همی آب شرمت نیامد به چهر
106 فرامرز گفتش که ای نام جوی ز بهر تن خویشتن چاره جوی
107 که من با تو پیکار چونان کنم که زاینده را بر تو گریان کنم
108 به نوک سنان دیده ات بر کنم تنت را به خاک سیاه افکنم
109 بگفت این وآمد دوان سوی جنگ یکی گرزه گاو پیکر به چنگ
110 بغرید مانند دریا دلیر به برزو در آمد به کردار شیر
111 برآورد بازو و برگفت نام که من رستمم، پور دستان سام
112 سپر بر سر آورد برزو چو باد فرامرز بازو بر و بر گشاد
113 همی کوفت چون پتک آهنگران چنان چون بود زخم گند آوران
114 نجنبید بر زین سپهدار نو تو گفتی همی گردش افشاند گو
115 برانگیخت برزوی باره زکین بلرزید گفتی ز تابش زمین
116 برآورد گرز گران را به دوش همی کوفت تا گشت بی تاب و توش
117 ز بس زخم کوپال بر دشت کین تو گفتی که شد پاره روی زمین
118 ز بس تاب او اسب را رفت هوش فرو رفت دستش به سوراخ موش
119 بیفتاد برزوی چون پیل مست فرامرز بگشاد آن گاه دست
120 کمندش ز فتراک زین برگشاد درافکند در گردن پاک زاد
121 چنین گفت کاین را به نزدیک شاه برم تا ببینند شاه و سپاه
122 بیفشارد ران و برانگیخت اسب خروشید مانند آذرگشسب
123 چو از دورافراسیاب آن بدید بزد دست و تیغ از میان بر کشید
124 به لشکر چنین گفت جنگ آورید سر نامور زیر سنگ آورید
125 ممانید کایرانیان دررسند جهان جوی نو را به هم برزنند
126 چو بشنید پیران بر آشفت سخت همی گفت کامروز برگشت بخت
127 بیاورد نام آوران صد هزار همه نیزه داران خنجر گزار
128 چو نزد جهان جوی نو تاختند به کین دلیران سر افراختند
129 چنین گفت پیران که جنگ آورید همه رای و رسم پلنگ آورید
130 جهان پهلوان در میان آورید سرش را به گرز گران بشکنید
131 بدان تا مر اورا به چنگ آورید بر آورده نامش به ننگ آورید
132 چو کیخسرو از پشت پیل آن بدید خروشی چو شیر ژیان بر کشید
133 که ای نامداران نبرد آورید سر دشمنان زیر گرد آورید
134 سبک تیغ تیز از میان برکشید به نزد فرامرز رستم کشید
135 که برزو بپیچید ز خم کمند سر وپایش آورده جمله به بند
136 نباید که وی را ستانند باز شود دیگر این کار بر ما دراز
137 چو بشنید گودرز و گرگین و گیو همان نامداران و گردان نیو
138 همه نامداران ایرانیان بر آن جنگ بستند یکسر میان
139 فریبرز کاووس و گستهم و طوس ببستند بر کوهه پیل کوس
140 چو رستم شد آگاه از آن کارزار وز آن گردش و بخشش و گیر و دار
141 زواره بفرمود تا بر نشست خود و نامداران خسرو پرست
142 ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار
143 نباید که دشمن شود چیره دست رها گردد از بند، آن پیل مست
144 زواره چو آمد به نزدیک اوی همی تاخت بر هر سویی جنگ جوی
145 به گردش درون لشکری جنگ ساز همی کرد بر لشکر ترک تاز
146 ز فتراک بگشاده پیچان کمند یکی ژنده پیل آوریده به بند
147 بر آن خاک برزوی چون پیل مست به خم کمند اندرون یال و دست
148 فرامرز تن را نهاده به جنگ همی تاخت هر سوی همچون پلنگ
149 به یک دست گرز و به دیگر عنان کیانی کمر بسته اندرمیان
150 زواره چو دیدش بر آن ساز جنگ به میدان در آمد بیازید چنگ
151 به یک حمله بر هم شکستش سپاه پراکنده شد لشکر کینه خواه
152 به نزد فرامرز آمد چو باد بدو گفت کای شیر فرخ نژاد
153 چه داری مر این دیو را سر به بند به خاکش در آور ز خم کمند
154 به من ده تو این را و بگشای دست به پیران و هومان چو آشفته مست
155 فرامرز گفت ای دلاور سوار مر این را ببر تا بر شهریار
156 به مردی مر این را از ایدر ببر به نزد سواران پرخاشخر
157 یکی انجمن لشکر نامور ببر همچنین تا بر تاجور
158 وز آنجا به نزد جهان پهلوان بدان تا شود شاد و روشن روان
159 ببیند همی پهلوی و یال اوی که چون بود پیکار پرخاشجوی
160 بدو داد آن گاه خم کمند سر و پای برزوی کرده به بند
161 زواره به اسب اندر آورد پای همی تاخت تا سوی پرده سرای
162 پیاده، دوان، دست بسته چو سنگ همی برد برزوی را چون پلنگ
163 سواران به گردش دوان زابلی کشیده همه خنجر کابلی
164 چو از دور افراسیاب آن بدید به پیران ویسه همی بنگرید
165 که لشکر بران سوی برزوی شیر سر نامداران در آور به زیر
166 که بردند برزوی را تا زنان پیاده به ایران و بر سر زنان
167 بکوشید و وی را به چنگ آورید مگر پهلوان را به چنگ آورید
168 بگفت این و از جای انگیخت اسب بیامد به کردار آذرگشسب
169 زواره چو از دور او را بدید بزد دست و گرز گران بر کشید
170 همه لشکر ترک پیرو جوان گشادند بازو به تیر وکمان
171 زواره چو دید آن چنان خیره شد جهان پیش چشمش همه تیره شد
172 به دل گفت ترسم که آمد زمان رها گردد از بند شیر ژیان
173 بماند سرم زیر ننگ اندرون تهمتن ببارد بدین کینه خون
174 به نزد فرامرز هومان به کین همی بر نوردید روی زمین
175 ز هر سو کمین کرده بر پهلوان فرامرز را کرده اندر میان
176 ز هر سو که رفتی جهان جوی مرد بر آوردی از جان بدخواه گرد
177 بسی نامداران لشکر بکشت چو لشکر چنان دید بنمود پشت
178 به هومان چنین گفت ای بدکنش سزاوار پیغاره و سرزنش
179 چرا چون زنان چاره جویی به جنگ کمین آوری پیش جنگی پلنگ
180 چو من با تو روی اندر آرم به روی همه پشت بینم ز پیکار روی
181 خود و نامداران به بیراه و راه شوی تا به نزدیک توران سپاه
182 بدو گفت هومان که ای نامور از آن راه گیریم به پیروزگر
183 که برزوی نام آور از بند تو شود رسته از چنگ و پیوند تو
184 از آن نامداران توران سپاه بگیرند پیش تو هر سوی راه
185 جهاندار افراسیاب دلیر به جنگ زواره ست مانند شیر
186 بپیچید از آن گفت او جنگ جوی برانگیخت باره به پیکار اوی
187 چو دیدند ایرانیان جنگ اوی به پیکار توران نهادند روی
188 بجنبید کیخسرو از پشت پیل زمین گشت بر سان دریای نیل
189 دو لشکر به جنگ اندر آویختند همی یک به دیگر بر آمیختند
190 پدر را ندانست فرزند باز چو بیژن چنان دید جنگ دراز
191 یکی بر خروشید چون پیل مست به گرزگران برد آن گاه دست
192 به گودرزیان گفت جنگ آورید مگر نامداران به چنگ آورید
193 ببندیم دامن یک اندر دگر به ترکان نماییم یکسر هنر
194 برفتند گودرزیان ده هزار سر افرازشان بیژن نامدار
195 بر آن سو کجا بود افراسیاب جهان کرد مانند دریای آب
196 بدو گفت کای ترک شوریده بخت که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
197 تو را نیست جز چاره جستن به جنگ چو روبه گریزی ز پیش پلنگ
198 چنین است آیین نام آوران به پیکار شیران و گند آوران
199 تو را آمدن ایدر از بهر چیست همانا ندانی که این مرد کیست
200 سر تو نشد سیر ازین داوری که هر دم یکی مرد نو آوری
201 سپاری مر او را به شمشیر تیز نبیند از آن پس ز تو جز گریز
202 زواره چو بشنید آواز اوی به جنگ اندرون چاره و ساز اوی
203 که بیژن بدان سوی لشکر کشید خروشان چو دریای کین بردمید
204 به بیژن چنین گفت کای نامور به گردان ز مردی بر آورده سر
205 تو این نامور بسته زین در ببر به نزدیک گردان پیروزگر
206 که تا من نمایم به افراسیاب بدین خاک تیره یکی رود آب
207 به بیژن سپرد آنگهی بسته را چنان نامور مرد دل خسته را
208 وزان پس بزد دست و گرزگران بر آورد چون پتک آهنگران
209 در آن لشکر شاه ترکان فتاد چو آشفته دریا و چون تند باد
210 پراکند از یکدگرشان چنان که باد خزان برگ های رزان
211 چو نزدیکی شاه ترکان رسید خروشی چو شیر ژیان بر کشید
212 گرفتش کمرگاه مرد دلیر بر آن سان که غرم ژیان نره شیر
213 به ابرو درافکند از خشم چین بدان تا مر او را رباید ز زین
214 بزد دست افراسیاب دلیر گرفتش کمرگاه ارغنده شیر
215 همی زور کرد این بر آن، آن بر این بدان تا در افتد یکی را ز زین
216 زواره در این بود کز پس دوان سواری در آمد چو شیر ژیان
217 سپهدار شیده که روز نبرد به مردی بر آوردی از شیر گرد
218 ز تخم فریدون (و) افراسیاب پناه بزرگان و زیبای گاه
219 بر آورد ناگاه گرز گران بدان تا زند بر سر پهلوان
220 ز نیرو تکاور در آمد به روی بیفتاد از پشت او کینه جوی
221 هم اندر زمان اسب بر پای جست یکی دست مرد سپهبد بخست
222 زواره کمرگاه افراسیاب گرفته ز هر دو شده زور و تاب
223 ز بس زور و پرخاش پیر و جوان تو گفتی ندارند در تن روان
224 بپالود از هر دو تن خون و خوی هم از پهلوان زاده و هم ز کی
225 دل هر دو در بر طپیدن گرفت چو خونشان ز ناخن چکیدن گرفت