- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چارمین پرده عجایب پرده بود پردههای دیگران گم کرده بود
2 پردهای در پردهای در پردهای بیصفت دید او عجایب پردهای
3 در میان پردهٔ خضرا صفت برتر از ادراک و وهم و معرفت
4 بود نوری ساطع و آتش نهاد نور او بر سالک حیران فتاد
5 شعلههای تیغ گون بر هر صفت میزدندی هر زمانی یک صفت
6 برق استغنای او افروخته جملهٔ عالم ازو افروخته
7 نور او بودی ز تحقیق و یقین کی شود این سر بر هرکس یقین
8 بود نوری نه سرش پیدا نه بن کی درآید وصف او اندر سخن
9 از کمال صنع و از تف نظر راه او شد در زمان نزدیک تر
10 بود نوری رنگ رنگ از هم شده جملهٔعالم ازو معظم شده
11 بود نوری از تجلّی در وصول این مگر فهمی کند صاحب قبول
12 بود نوری زینت عالم شده پرتوش تمکینی آدم شده
13 نور تحقیقی و یقین تر زان ندید لال شد سالک چو آن هیبت بدید
14 رفت پیش پیر چون راهش بُد آن تا شود نور یقین او را عیان
15 در میان نور پیری زنده دید ذات او اندر یقین پاینده دید
16 بود پیری در میان نور در زو نباشد در جهان مشهور تر
17 صاحب اسرار کلّی گشته او لیک هم در پرده بد در جست و جو
18 سالها گردیده در شیب و فراز لیک هم مانده درون پرده باز
19 اوستاد او را بکلی کرده کل او یقین خود بُده در راه کل
20 هم بنور او منور پردهها هم بطرح او مدوّر پرده ها
21 هم یقین او گمان برداشته شعلههای نور را بفراشته
22 هم منیت در هویت باخته سرمدی در سر مدیت تاخته
23 راز اشیا را شده او پایدار هر دم از پرده شد و آشکار
24 جملهٔ پرده ازو پر نور بود بود نزدیک و بمعنی دور بود
25 سبز خنگی زیر ران او بدید چشم عالم همچو او دیگر ندید
26 سبز خنگی بر نهاده لاجورد در جهان بسیار دیده گرم و سرد
27 نور پرده تابداری کرده بود از نهیب او خماری کرده بود
28 خیمه نوری طناب اندر طناب پردههای او حباب اندر حباب
29 پس سلامی کرد اندر روی او آنگهی آمد روان بر سوی او
30 دید رویش را تمامی همچو ماه از تف رویش نمیکرد او نگاه
31 چشم ره بین اندران حیران شده هم ز دیده روی او تیره شده
32 ذات او هر دم کمالی بیش داشت هر دم از نوعی جمالی مینگاشت
33 یک قلم در دست و لوحی پیش او اندر آن جا آمده در جست و جو
34 هر زمان آن پیر میکردی نظر در نظر کردن شده در رهگذر
35 ذات عیسی را درینجا گه بیان گر نمیدانی درین منزل نشان
36 در صفت هر دم فروتر آمدی از سوی بالا فرو تر آمدی
37 هر نشیبی را بود ذاتی فراز هر فرازی را بود در عین راز
38 مرد ره بین چون چنان راهی بدید همچنان میرفت تا او آرمید
39 گفت ای معنی و صورت جمله تو در برونی و درونی جمله تو
40 عکس نور تو شده هر دوجهان از تو پیدا گشته این راز نهان
41 ای تمامت پرده ازتو روشنی عکس نعلت داده مه را روشنی
42 نور تو بگرفته در کون و مکان این زمان هستی تو درعین عیان
43 ذات تو آمد صفات راهبر مر مرا راهی نما ای راهبر
44 عکس تو بر جان من شوقی نهاد این زمانم گوییا ذوقی نهاد
45 راه من بنمای در این جایگاه زانکه استادم بود در ره پناه
46 گفت ای پرسنده مجنون صفت اوستاد آنجا بداند معرفت
47 راه از من برتر آمد پیش او راه پیدا میشود در نور او
48 راه میرو هر زمان واپس ممان تا مگر یابی امان اندر امان
49 راه دورست اندرین ره دار پای چون درین ره آمدی میدار پای
50 راه دورست و پر آفت ای عزیز هست اندر راه تو بسیار چیز
51 راه دورست وهمی بین و مترس اندرین ره آی و میبین و مترس
52 چست رو تا روی استاد جهان باز بینی راه جویی این زمان
53 تو اگر از راز من داری خبر بازگویی راز با من سر بسر
54 سیرت استاد با من بازگوی آنچه دیدی بر یقین پر راز گوی
55 کام این مسکین بیچاره برآر زانکه اندر راه گشتم سوگوار
56 اوستادم این زمان خودتم ز دست ذات من گویی در آنجا گم بدست
57 هم تو آخر رمزی از استاد گوی تا بدانم حال خود در جست و جوی
58 گفت ای پرسنده بشنو تو جواب انقلاب پرده میکن انقلاب
59 این زمان بسیار سالست ای عزیز تا بدانستم درین بسیار چیز
60 صنعت استاد دیدم سالها هم ازو معلوم کردم حالها
61 راز استادم عیانی چند شد گرچه پای من کنون در بند شد
62 راز استادم عیان چندی نمود عاقبت آنجایگه بندی نمود
63 پرده را از سوی بالا مینگر آن زمان از سوی پرده درگذر
64 تا شوی واقف ز راز اوستاد کاین همه ترتیب کلی اونهاد
65 تو تماشای برون کن راه بین راه میبین آنگهی شو راه بین
66 آنچه اول دیدهٔ در پرده باز تو چه دیدی اولین پرده باز
67 حال ایشان جملگی با او بگفت راز راز ودر زمان اندر نهفت
68 گفت ایشان بازمانده در رهند جملگی خدمت گزار در گهند
69 ماندهاند حیران درین پرده عجب بازمانده گشتهاند از این سبب
70 نورافشان جمله از نور منست راه کلّی هم ز نورم روشنست
71 هم ز بالا نور از من میرود کار گاه نور از من میرود
72 لیک من هم نیز ازین حیران ترم در میان پرده سرگردان ترم
73 هر زمان از منزلی آیم بره نیست مارا هیچ منزل از بنه
74 گاه در شیبم گهی اندر فراز باز میجویم ز استاد این نیاز
75 باز میجویم همی استاد خود تا مگر او را به بینم تا ابد
76 گر مرا در گردش آید در نهاد من نخواهم این همه بی اوستاد
77 سالها مقصود من او بوده است تا مرا استاد خود کی بوده است
78 اوستادم اوستاد جمله است از خودی خود همه ترتیب بست
79 این همه ترتیب پرده اوستاد از برای دیدن خود او نهاد
80 اوست جمله لیک ناپیدا بمن زان شدستم این چنین شیدا بمن
81 اوست جمله لیک میآید خطاب هر دم از استاد کلی این جواب
82 نور خود را راز پنهانی مکن جز براه من تو گردانی مکن
83 جز براهم پرده دیگر مگرد آنچه من گویم رهی دیگر مگرد
84 در ره و در پرده سرگردان شدم من چو تو در پردهها حیران شدم
85 معنیء داری ز من بالاتری این زمان در آب تو تشنهتری
86 گرهمی خواهی که بینی اوستاد اندرین راهت قدم باید نهاد
87 در چنین پرده ممان هر جای باز ورنه مانی از برون پرده باز
88 من بسی این راه را طی کردهام لیک اکنون بازمانده بر درم
89 هرکه این پرده بکلی راه برد بعد از آن این پرده را از ره سپرد
90 در زمان زان پرده بیند اوستاد کاین همه ترتیب و قانون اونهاد
91 جهد کن ای رهبر پاکیزه رای تا نمانی همچو من اینجا بجای
92 راه رو در ره ممان ای پرده باز تا نگردد در عقوبت ره دراز
93 زود بگذر رو درآنجا راه جوی گر تو هستی مرد راهش راه جوی
94 گفت ای پیر مبارک روی من یک زمان دیگر نگه کن سوی من
95 بازگوی احوال را هم بر تمام تا که چندین پرده دارد احترام
96 چند پرده بایدم زینجا گذشت تا مرا گردد ازین اسرار گشت
97 چند دیگر پردهها اندر رهست کاین نه راهی خرد و رای کوتهست
98 گفت چارت پرده دیگر برو هم چنین میرو تو راه و میشنو
99 غلغل و تسبیح پیران اندران تا به بینی آن زمان عین عیان
100 جایگاهی خوفناک اندر رهست ره گذارت این زمان آنجاگهست
101 تا نه پنداری که راهی خرد شد ای بسا کس کاندرین ره مرد شد
102 همچو تو بسیار کس من دیدهام در مقام عشق صاحب دیدهام
103 آنچه تو دیدی و هم بشنیدهای تو کجا همچون من اینجا دیدهای
104 راه تو بر سقف این پرده درست در پس این پرده یک پرده درست
105 جهد کن تا خود ازو داری نگاه تا نگردد رنج برد تو تباه
106 جهد کن تا تو ازو میبگذری ور بمانی باز ازو غافل تری
107 زانکه سهمی با سیاست در رهت تا نه پنداری که راهی کوتهست
108 این سخن حقا که از تهدید نیست این ز دیده میرود تقلید نیست
109 هر کسی را زین سخن بویی دهند هرکسی از معنیش شویی دهند
110 کی بیابد بوی این عقل فضول زانکه اسرایست بی فصل و فضول
111 راه بینا این ره از ایشان بپرس هر که دیده باشدش آسان بپرس
112 بگذر از این پرده و کبر منی گر تو مرد راه بین روشنی
113 بگذر و بگذار استاد ازل تو طلب کن تا بیابی بی حیل
114 گر تو استاد ازل بشناختی از همه کردارها پرداختی
115 ای دریغا درد مردانت نبود روزی مردانت میدانت نبود
116 ای دریغا قدر خود نشناختی عمر هرزه در صور در باختی
117 ای دریغا رنج تو ضایع شده اندر اینجا کار تو ضایع شده
118 اوستاد چرخ آنجا باز جوی آنچه گم کردی هم از خود باز جوی
119 اوستادت برد اندر پرده باز آمدی اندر درون پرده باز
120 پرده خود بر دریدی بی خبر هم ز استادت ندیدی هیچ اثر
121 پرده برداری باستادت رسی تو چنین در پرده مانده واپسی
122 ای دریغا در درون پردهٔ لیک خود را این زمان گم کردهٔ
123 ای دریغا ای دریغا ای دریغ همچو ماهی این زمان در زیر میغ
124 ای دریغا گر از این بیرون شوی خرقه پوش گنبد گردون شوی
125 زود بگذر هیچ آرامی مگیر اندرین ره هیچ انجامی مگیر
126 بگذر ای دل تا نمانی باز پس زود بنگر راه و منگر باز پس
127 بگذر ای دل پرده از خود باز کن اوستاد خرقه را آواز کن
128 تا مگر رویش ببینی در گذار تا شود اسرار کلی آشکار
129 بگذر این ره تو ممان در پرده باز گرنه بازیها کند این پرده باز
130 هرچه دیدی آن خیالی بود و بس هرچه گفتی آن محالی بود و بس
131 بازجوی استاد و بگذر شادوار چند باشی خوار و سرگردان نزار
132 چند مانی در نهاد خویشتن بگذر از این پردههای جان و تن
133 چون شنید این راز از استاد پیر هم نظر آمد مرو را دستگیر
134 پس قدم در راه بنهاد و برفت برق وار اندر ره افتاد و برفت
135 میشد اندر ره عیان اندر نهان باز میگردید او در هر زمان
136 راه را میدید و میبرّید راه تا مگر جایی رسد زان جایگاه
137 خود بخود میگفت این راز او براه میگذشت و مینوشت آنگاه راه
138 زار و حیران ناتوان و مستمند بازمانده دل نزار و تن به بند
139 بند راه او همین صورت شده راه کرده بی حد و ماتم زده
140 گفت این خود کردهام اندر عیان این چنین هرگز که کرد اندر جهان
141 من چنین حیران در این راه دراز تن ضعیف و دل نزار وجان گداز
142 این که من کردم که کردست او بخود دور افتادم دریغا از خرد
143 دور افتادم چنین بیچاره من زار و محروم وزخان آواره من
144 ای دریغا راه من دور اوفتاد از چه سر تا پای مهجور اوفتاد
145 من چه دانستم درین راه دراز تا مرا باشد قرین کار ساز
146 من نه تنها زار اندر ره شدم من کجا اینجای مرد ره شدم
147 ای دریغا رنج برد و سعی من صرف شد اندر چنین راه فتن
148 ای دریغا هیچکس آگه نشد هیچکس با من کنون همره نشد
149 آن بلا را هم بخود برداشتم خلق بدگو را بخود بگماشتم
150 این بلای خلق بر من جور کرد این چنین از پردهام در دور کرد
151 من ندانم تادگر ره باز من باز بینم روی خویشان ووطن
152 کی بیاران دگر من در رسم این چنین حیران بمانده در پسم
153 کی شود دیدار استادم یقین تا گمان من شود کلّی یقین
154 کی سپارم راه کلّی را تمام تا شود زان حضرتم حاصل تمام
155 این مرادم حاصل آید یا نه خود بازماندم این چنین حیران بخود
156 کار من در عاقبت پیدا شود تا درین راهم رهی پیدا شود
157 این همه سعی تو گردد ناپدید کی در آن حضرت همی خواهی رسید
158 برتر از عقلست راه پیچ پیچ راه دور و چون به بینی هیچ هیچ
159 در کمال عزّ هرگز کی رسم من ندانم تا در آنجا کی رسم
160 حاصلم گردد ز راز بی نشان ترجمان من شود این ترجمان
161 حاصلم گردد ندانم تا که چون مر مرا آنجا که باشد رهنمون
162 رهنمایم کیست در راه یقین تا مگر بیرون شوم از کفر و دین