1 شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت تاکی دارم نهاده بر لب انگشت
2 آن را که به آتش است زنده که بسوخت و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت
1 از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
2 در جشن می عشق که خون جگرم ریخت نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
1 عاشقی و بی نوایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست
2 تا بود عشقت میان جان ما جان ما در پیش ما ایثار ماست
1 دم مزن گر همدمی میبایدت خسته شو گر مرهمی میبایدت
2 تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی میبایدت
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند