- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آمد آفتاب شاد کامی ز دوده شد هوای نیکنامی
2 نسیم باد پیروزی بر آمد بهار خرمی با او در آمد
3 بپیوست ابر دولت بر حوالی همی بارد سعادت بر موالی
4 خجسته جشن و خرم روزگارست زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست
5 زمین از خز زرین حله دارد هوا از ابر سیمین کله دارد
6 جهان بینم همه پر نور گشته از آفتای گردون دور گشته
7 شکفته نوبهار ملک و فرمان به پیروزی چو ماه و مهر تابان
8 زیادت گشته شد روز سعادت به هنگامی که شب گردد زیادت
9 گل دولت به وقتی گشتخندان که در گیتی شده پژمرده ریحان
10 جهان دیگر شدست و حال دیگر مگر نو کرد یزدان گیتی از سر
11 همی باره ز ابرش قطر رادی همه روید ز خاکش تخم شادی
12 فلک را نیست تأثیری به جز داد مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد
13 چنین تأثیر کی بود آسمان را چنین نو دولتی کی بد جهان را
14 مگر سایهء شب از فر همایست چو نور روز از فر خدایست
15 زبان هر که بینی شکر گویست روان هر که بینی مهر جویست
16 مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست همه کس یافت آن کامی که می خواست
17 چو داد و راستی گیتی فروزست شب مردم تو پنداری که روزست
18 هواداران همه شادند و خرم سخندانان عزیزند و مکرم
19 همان دهر را باغ این زمانست بدو در مملکت سرو روانست
20 چنان سروی که رنگ آبدارش بماند در خزان و در بهارش
21 کنون نیکان چو گلها در بهارند بداندیشان چو گلبن پر ز خارند
22 شهنشاهی که اورنگش خداییست سپاهان را طراز پادشاییست
23 بهشت خلد را ماند سپاهان کف خواجه عمیدش گشته رصوان
24 خداوندی به داد و دین مؤید ابو الفتح مظفر بن محمد
25 خراسان را به نام نیک مفخر سپاهان را به حکم داد داور
26 زمانه قبله کرده دولتش را سعادت سجده برده طلعنش را
27 گذشته نامهء نامش ز جیحون رسیده رایت رایش به گردون
28 ازین سفله جهان آمد چنان خر که لعل از سنگ آید وز صدف در
29 به گاه روشنایی ماه و انجم بدو مانند همچون بت به مردم
30 ایا چون مال بر هر دل گرامی چو جان پاکیزه و چون عقل نامی
31 قمر هر گز چو رای تو نتابد خرد هر گز صمیر تو نیابد
32 به چیزی تو فزونی از پیمبر که بر فصل تو منکر نیست کافر
33 همیشه جود تو دل را نوازد سموم قهر تو جان را گدازد
34 تو دریایی و دریا چون بجو شد کرا زهره که با دریا بکو شد
35 چو تو گویی بگیرید آن فلان را بلرزد هفت اندام آسمان را
36 اگر ترسی تو از آتش به محشر ز بی باکی شوی در آتش اندر
37 به گاه نام جستن تیر باران چنان رانی که برگ گل بهاران
38 خفرز آید ترا ریگ رونده شمر آید ترا بحر دمنده
39 تنی با عز و با مقدار داری چرا روز نبردش خوار داری
40 نترسی از بلا وز ننگ ترسی همی از دانش و فرهنگ ترسی
41 همت آزادگی بینم طباعی همت فرهنگها بینم سماعی
42 ز بس آزادگی و خوب کاری قصا خواهی ز عالم باز داری
43 خنک آن کش توی شایسته فرزند خنک آن کش توی زیبا خداوند
44 چه کرداری که از فصل تو آید چه فرزندی که از نسل تو زاید
45 همه پر مایه باشند و ستوده چو زر پالوده چون یاقوت سوده
46 به مشتق ماندت اصل خیاره کزو ناید به جز ماه و ستاره
47 ادب کبر آرد از چون تو هنرجوی سخن فخر آرد از چون تو سخنگوی
48 مهان کوهند و او چرخ بلندست میان این و آنها بین که چندست
49 رسوم مهتران در دست بر جای رسوم خواجه تریاکست و درمان
50 نه زو گاه کرم تأخیر یابی نه زو گاه هنر تقصیر یابی
51 چنان گردد به گردش فر دادار که گردد گرد مرکز خط پرگان
52 به گرد ملک تدبیرش حصارست به باغ فخر پیمانش بهارست
53 از آن کش بخت فرخ هست بیدار جهان چون خفته پندارست هموار
54 صمیر و دلش ماه و آفتابند چو امر و هیبتش برق و سحابند
55 نیاز اندر جهان ماند به شیطان سخای دست او ماند به قرآن
56 بکشت آز و نیاز مردان را زر جودش دیت شد هر دوان را
57 یکی شمشیر دارد دست ایام کزو دشمنش را گیرد حسد نام
58 حسودش را ملامت بیش از من که دولت را بود همواره دشمن
59 بخاصه دولتی قاهر بدین سان که سیصد بنده دارد چون نریمان
60 نگویم کش میادا هیچ بدخواه یکی بادش و لیکن دست کوتاه
61 بقا بادا کریم بافرین را بقای جود و علم و داد و دین را
62 بماند داد و دین تا وی بماند بخواند دولت آن را کاو بخواند
63 نه گیتی را چنو بودست فرزند نه دولت را چنو بوده خداوند
64 به باغ ملک رسته چون صنوبر سه گوهر چون فروزنده سه اختر
65 مهی بر صورت ایشان نبشته بهی بر عادت ایشان سرشته
66 اگر باشند همچون تو جب نیست کجا خود بار خر ما جز رطب نیست
67 ازیشان مهترین دریای علمست جهان مردمی و کوه حلمست
68 مقر آمد خرد کش هست مهتر ابو القاسم علی بن المظفر
69 پدر را از ادیبی قره العین گهی را از تمامی مفخر و زین
70 هنوزش بوی شیر اندر دهانست ندانم دانشی کز وی نهانست
71 درخت علم را قولش بهارست سرای جود را فعلش نگارست
72 بدان باشرم روی او پدیدست که یزدانش ز پاکی آفریدست
73 بدو دادست برهان کفایت برو باریده باران عنایت
74 جهان در فصل او بستست اومید فزونتر زانکه اندر نور خورشید
75 چو از خورشید آید روشنایی ازو آید نظام پادشایی
76 چو از قوت به غعل آید کمالش جلیلان عاجز آیند از جلالش
77 به سجده تاجداران پیشش آیند دو رخ بر خاک ایوانش بسایند
78 همیشه تا جهانست این پسر باد به پیروزی دل افروز پدر باد
79 ازو کهتی همایون خواجه بونصر جمال روزگار و زینت عصر
80 فلک تا دید دیدار سلف را همی گوید غلامم این خلف را
81 به اختر ماند آن فرخنده اختر بزرگ از مخبر و کوچک به منظر
82 به منظر همچو تیغ ذوالفقارست کجا هم کوچک و هم نامدارست
83 همش با کودکی فرهنگ پیران همش با کوچکی طبع امیران
84 ز بس کاو شکرین گفتار دارد ز بهروزی نشان بسیار دارد
85 بسا فخرا که او خواهد نمودن بسا مدحا که او خواهد شنودن
86 فلک هر روز تاج آراید او را که ماه و مهر افسر شاید او را
87 نبشتش عهد و منشور ولایت ز پیروزی همی زیبدش رایت
88 همی سازی به تخت و کامگاری همی جویدش ساز بختیاری
89 چنین بادا که من گفتی چنین باد هم او را هم پدر را آفرین باد
90 و زو کهتر یکی شیرست دیگر ابو طاهر محمد بن مظفر
91 چو عیسی همچوض؟ض طفل روزافزون چو موسی کید کفر و دشمن دون
92 چو عیسی هم ز گهواره سخنگوی چو موسی هم به خردی داوری جوی
93 اگر در چشم خردست او به منظر به عقل اندر بزرگست و به مخبر
94 بسان آتشست اندک به دیدار و لیکن قوت و هیبتش بسیار
95 ز عمر خویش در فصل بهارست ازیرا همچو اشکوفه به بارست
96 چو زین اشکوفه آید میوهء جاه رهی گردد مرو را مهر با ماه
97 اگر هم باز باشد بچهء باز پسر همچون پدر باشد سر افراز
98 دو چشم بد ز هر سه باد بسته درخت عمرشان جاوید رسته
99 پسر خرم به اورنگ پدر باد پدر نازان به فرهنگ پسر باد
100 ایا بر ماه برده مظر نام بیاورده ز گردون اخترکام
101 به صدر اندر به پیروزی نشسته به هیبت صدر بد خواهان شکسته
102 نثارت آوریدم مهرگانی روان چون آب چشمهء زندگانی
103 بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر نثاری از نثار بنده مهتر
104 به فرمانت بگفتم داستانی ز خوبی چون شکفته بوستانی
105 درو چون میوه از حکمت مثلها چو ریحان بهاری خوش غزلها
106 توی بهتر بزرگان زمانه به نامت مهر کردم این فانه
107 سر نامه به نام تو گشادم به پایان مهر نامت بر نهادم
108 نگر کاین داستان چه نیکبختست بهار نامت او را تاج و تختست
109 از آن کش نام تو بر هر کرانیست تو پنداری که این دفتر جهانیست
110 مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام چو خورشید آندر و گردنده این نام
111 تو خود دانی کزین سان گفته شعری بماند تا بماند نظم شعری
112 به فر نام تو گفتار چاکر رود بر هر زبانی تا به محشر
113 بماند جاودان او را جوانی که خورد از جودت آب زندگانی
114 هر آن گاهی که تو باشی سخن جوی چو من باید به پیش تو سخنگوی
115 اگر یابی ز هر کس نظم گفتار ز من یابی تو نظم در شهوار
116 چو بر اسپ سخن آیم به جولان مرا باشد مجره جای و کیوان
117 بیان من بود روشن چو شعری به نکته چون ز گوهر تاج کسری
118 چو دریایست طبع من ز گفتار شود از علم در وی رود بسیار
119 بسی دانش بباید تا سخن گوی تواند زد به میدان سخن گوی
120 به خاسه چون بود میدان چونین به نام تو به یاد ویس و رامین
121 اگرچه رنج بردستم فراوان نکردم شکر بر یکروزه احسان
122 خداوندا شب رنجم سر آمد کنون صبح رصای تو بر آمد
123 بریدم راه بد روزی بریدم به منزلگاه پیروزی رسیدم
124 کریما تا ترا دیدم چنانم که کاری جز طرب کردن ندانم
125 ز جود تو همیشه شاد و مستم تو گویی کیمیا آمد به دستم
126 به فرخنده لقایت چون ننازم که با او از همه کس بی نیازم
127 تو خورشیدی و چون با تو نشینم چراغ و شمع شاید گر نبینم
128 تو دریایی و من مرد گهر جوی ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی
129 ز شکرت شد دهان من شکر خوار ز مدحت شد زبان من گهر بار
130 چنان چون من ز تو شادم همه سال ز شادی باد عمرت را همه حال
131 همایون باد بر تو روزگارت همیشه کام راندن باد کارت
132 تو خسرو گشته کام دلت شیرین عدوی تو نشان ت