1 آمد مه و لشکر ستاره خورشید گریخت یک سواره
2 آن مه که ز روز و شب برون است کو چشم که تا کند نظاره
3 چشمی که مناره را نبیند چون بیند مرغ بر مناره
4 ابر دل ما ز عشق این مه گه گردد جمع و گاه پاره
5 چون عشق تو زاد حرص تو مرد بیکار شوی هزارکاره
6 چون آخر کار لعل گردد بیکار نبودهست خاره
7 گر بر سر کوی عشق بینی سرهای بریده بر قناره
8 مگریز درآ تمام بنگر زنده شده گشتگان دوباره
دیدگاهها **