آمد یار و از جلال الدین محمد مولوی غزل 2287

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

1 آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله

2 جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله

3 کوه از او سبک شده مغز از او گران شده روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله

4 پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله

5 تازه کند ملول را مایه دهد فضول را آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله

6 پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله

7 هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله

8 غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله

9 هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر