بایرانیان گفت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 39

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بایرانیان گفت هنگام من

1 بایرانیان گفت هنگام من فراز آمد و تازه شد کام من

2 بخواهید چیزی که باید ز من که آمد پراگندن انجمن

3 همه مهتران زار و گریان شدند ز درد شهنشاه بریان شدند

4 همی گفت هرکس که ای شهریار کرا مانی این تاج را یادگار

5 چو بشنید دستان خسرو پرست زمین را ببوسید و برپای جست

6 چنین گفت کای شهریار جهان سزد کرزوها ندارم نهان

7 تو دانی که رستم بایران چه کرد برزم و ببزم و بننگ و نبرد

8 چو کاوس کی شد بمازندران رهی دور و فرسنگهای گران

9 چو دیوان ببستند کاوس را چو گودرز گردنکش و طوس را

10 تهمتن چو بشنید تنها برفت بمازندران روی بنهاد تفت

11 بیابان وتاریکی و دیو و شیر همان جادوی و اژدهای دلیر

12 بدان رنج و تیمار ببرید راه بمازندران شد بنزدیک شاه

13 بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید

14 سر سنجه را ناگه از تن بکند خروشش برآمد بابر بلند

15 چو سهراب فرزند کاندر جهان کسی را نبود از کهان و مهان

16 بکشت از پی کین کاوس شاه ز دردش بگرید همی سال و ماه

17 وزان پس کجا رزم کاموس کرد بمردی بابر اندر آورد گرد

18 ز کردار او چند رانم سخن که هم داستانها نیاید ببن

19 اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه چه ماند بدین شیردل نیک‌خواه

20 چنین داد پاسخ که کردار اوی بنزدیک ما رنج و تیمار اوی

21 که داند مگر کردگار سپهر نمایندهٔ کام و آرام و مهر

22 سخنهای او نیست اندر نهفت نداند کس او را بافاق جفت

عکس نوشته
کامنت
comment