-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به حیلت تو خواهی که در را ببندی بنالی چو رنجور و سر را ببندی
2 چو رنجور والله که آن زور داری که بر چرخ آیی قمر را ببندی
3 گر آن روی چون مه به گردون نمایی به صبح جمالت سحر را ببندی
4 غلام صبوحم ولی خصم صبحم که از بهر رفتن کمر را ببندی
5 اگر گاو آرند پیشت سفیهان به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
6 به یک غمزه آهوان دو چشمت چو روبه کنی شیر نر را ببندی
7 زمستان هجر آمد و ترسم آنست که سیلاب این چشم تر را ببندی
8 وگر همچو خورشید ناگه بتابی بدین آب هر رهگذر را ببندی
9 خموشم ولیکن روا نیست جانا که از حال زارم نظر را ببندی