- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به فرمان دادار فیروزگر ز رستم بشد دخت شه بارور
2 یکی پور زاد آنگهی دخت شاه که دیدار او آرزو کرد ماه
3 بیاورد نزدیک رستم چو باد تهمتن، فرامرز نامش نهاد
4 چو پرورده شد بر غم و درد و رنج گذشت از برش بی زیان سال پنج
5 به خردی دلارای و پرکار بود نشان مهی زو پدیدار بود
6 چو ده ساله شد گشت گرد دلیر نترسید از فیل و از نره شیر
7 ده و شش چو شد با بر و یال بود تنش چون تن رستم زال بود
8 یکی روز رستم یل پاک دین طلب کرد بانو گشسب گزین
9 فرامرز جنگی مر او را سپرد بدو گفت این نام بردار گرد
10 برادر جنگی تر از رستمست ز نیروی او از تهمتن کم است
11 تو او را زهر نیک و بد یار باش زهر خوب و زشتش نگهدار باش
12 به خواب و به راه و به بزم و شکار مبادا که تنها بود نامدار
13 دل بانو از پهلوان شاد شد فرامرز چون سرو آزاد شد
14 به هم شاد بودند چون ماه و حور به یک جایشان منزل و خواب و خور
15 دل و جان به شادی برافروختش شکار و سواری بیاموختش
16 به اندک زمانی چنان شد دلیر که زنهار از و خواستی نره شیر
17 هر آنگه که شان بود با هم شکار یل پهلوان بانوی نامدار
18 به مردان به جوشن شدی در زمان سر موی خود را بکردی نهان
19 دو مرد هژبر افکن نامدار نمودی چو کردندی عزم شکار
20 یکی روز هر دو سواران به راه برفتند ماند خورشید و ماه
21 اگر شیر پیش آمدش یا پلنگ نمیداد بانو یکی را درنگ
22 سه شیر نر افکند در مرغزار دو شیر دگر زنده بست استوار
23 به ناگه یکی گوری آمد پدید چو سیل روان پیش ایشان رسید
24 چو آن گور آشفته آمد دمان دوان از پسش شرزه شیر ژیان
25 چو آن گور نزدیک بانو رسید تنش بود لرزان دمی آرمید
26 رسیده مر آن شیر شرزه به شور همی خواست تا بر درد چرم گور
27 برآشفت بانو گو پرهنر بزد گرز بر تارک شیر نر
28 چنان زد به تندی به یال و برش که پنهان شد اندر زمین پیکرش
29 به نزدیک بانو چو شد نره گور نهاد او سر خود به پای ستور
30 بشد نره شیر آن زمان ناپدید کسی در جهان این شگفتی ندید
31 فرامرز رستم به بانو بگفت کزین گور زین شیر ماندم شگفت
32 زناگاه پیدا شده یک جوان به رخ ماه، قد، همچو سرو روان
33 به دیدار، چون ماه تابنده بود مطیع رخش شاه تابنده بود
34 یکی جام در دست آن نازنین پر از لعل و یاقوت و در و ثمین
35 یکی پرنیان کرده سرپوش او که بگرفته بد تا سر دوش او
36 به نزدیک بانو ببردش فراز ببوسید روی زمین نیاز
37 بگفتش که ای ماهروی زمین منم پادشاه پری در زمین
38 پری سر به سر در پناه من اند فزون از درختان سپاه من اند
39 یکی دشمنم بود سرخاب دیو که بر جنیان شاه بودی غریو
40 به کینم شب و روز در جنگ بود ازو این جهان در دلم تنگ بود
41 که تا بر من امروز او چیره شد که من گور خر بودم او شیر شد
42 چو کشتیش من گشتم از غم جدا کنم جان خود را به پیشت فدا
43 بپرسید بانو که این چهره کیست که در پرنیان نقش روی پریست
44 چنین داد پاسخ که این نقتن است که این صورت از دختر نقتن است
45 به نامست آن شاه پر طور طوش جهان سوز دختر به فر و به هوش
46 فرامرز زان صورت از دست شد ز جام می عاشقی مست شد
47 سه سال است ره تا به حال ایدریست وز آن جای، شش ماه تا آن پریست
48 بپرسید جایش بگفتش پریست که شش ماه بالا سه سال اندریست
49 بدان صورتش دل چو خوشنود کرد پسندیدش آن راه و بدرود کرد
50 چو شب سوی ایوان گاه آمدند درخشان چو خورشید و ماه آمدند
51 پس آنگاه بانو مه روزگار به سوزن نگارید و سوزن نگار
52 ز بانو بماندست این یادگار که از سوزن آرند نقش و نگار
53 بدش بی مثال و دگر کار چین که صورت نگارید آن نازنین
54 به نقاشی نقش نقاش گشت بدان صورت آن نقش او فاش گشت
55 به توران بشد فاش از ایران زمین گرفت او بدان نقش ماچین و چین
56 به هندوستان صورتش نقش بست شه خاور از عشق او گشت مست
57 ز مشرق زمین و ز مغرب دیار شهان را ز بانو بدی بی قرار
58 شکر پیش گفتار او شور بود قمر پیش رخسار او کور بود
59 چو خورشید رخسار آن ماه دید به رشکش تب و لرزه اش شد پدید
60 بدان رو چنین گرم گردیده است که رخسار زیبای او دیده است
61 چرا زلف او را کنم مشک نام که در پیش زلفش بود مشک خام
62 نگویم که بالاش بر سرو راست که هرگز به بالاش سروی نخاست
63 به رخسار او ماه تابنده نی چو شیرین لب لعل او قند نی
64 بلای جهان بود بالای او متاع جهان بود کالای او
65 کسی چون به خوبیش همتا نبود به مردیش مانند پیدا نبود
66 سلحشور و شیرافکن اندر نبرد نبد کس به میدان مردی مرد
67 اگر کوه بودی هم آورد او نماندی به روی زمین گرد او
68 نهنگ از نهیبش گریزان درآب پرافکنده از هیبت او عقاب
69 کجا شیر در بیشه بد منزلش شد از تیغ بانو هراسان دلش
70 شب و روز عزم شکارش بدی همه روز نخجیرگاهش بدی
71 فرامرز همراه آن ماه بود که دلخواه آن ماه و آن شاه بود
72 یکی روز همراه، چون ماه و مهر برافروخته هر دو چون ماه چهر
73 برفتند هر دو به سوی شکار نبدشان به غیر از شکار هیچ کار
74 بر آن کره رخش هر دو سوار شتابان به صحرا چو ابر بهار
75 سواران شتابان و نخجیرجوی غریوان نهاده به نخجیر روی
76 به پیش اندرون کرد بانو گشسب چو باد بهاری همی تاخت اسب
77 شتابان زمین کوب هامون نورد نهان کرد گردان گردون ز گرد
78 برفتند پویان به توران زمین فراوان فکندند صید از کمین
79 رسیدند ناگه به یک مرغزار به هر گوشه ای لاله کان لاله زار
80 رخ سبزه را ابر شسته به نم نشانان ز گلزار بر سر درم
81 پر از گور و آهو سراسر زمین زمین سر به سر سنبل و یاسمین
82 بهشتی شکفته بهار اندرو نسیمی ز دارالقرار اندرو
83 زهر شاخساری شکفته گلی سراینده بر هر گلی بلبلی
84 چو بانو بدان جای خرم رسید گل روش از خرمی بشکفید
85 فرامرز را گفت نیکو ببین که خرم بدین سان ندیدم زمین
86 هوایش تو گویی که جان پرور است صفایش تو گویی روان پرور است
87 بدین خرمی جای کم دیده ام ز روی زمینش پسندیده ام
88 چو هر وقت با خود شکار افکنیم در این بیشه باید که بار افکنیم
89 فرامرز گفتا هزار آفرین همه روزم اینست منزل گزین
90 چو هر روز کردند آن ها شکار دل زال زر شد از آن بی قرار
91 بسی پند می دادشان زال زر که ای نور چشمان من در به در
92 زنخجیر دشت این زمین بگذرید دگر دشت آن راه را میبرید
93 که اینجای تورانیان را شکار همه نام داران خنجر گذار
94 به نخجیرگاه شه افراسیاب نیارد ژیان شیر کردن شتاب
95 نپد عقاب اندرو با درنگ گریز در او شیر جنگی پلنگ
96 بدان سرزمین راه را بسپرید ز پند و ز اندر زمین مگذرید
97 نبود این سخنشان به دل جای گیر زپندش نیامد سخن دلپذیر
98 همه روزشان دشت، دلخواه بود بدان خرم آبادشان راه بود
99 به رستم چنین گفت یک روز زال که فرزند خود را بده گوشمال
100 که هر روز شادان به نخجیر جوی بپویند پویان در آن ره نموی
101 در آنجا به نخجیر گوران شوند چه حاجت کزین جا به توران روند
102 مبادا کمین آوران از کمین بگیرندشان از پی خون به کین
103 به توران زمینشان برند از نهان به ما تنگ ماند میان مهان
104 چو بشنید رستم ز زال این سخن بگفتا مگر این سخن را ز بن
105 به گفتار نیکو بدی ای پدر که این راز پنهان سخن سر به سر
106 که من هر دو را در کمند آورم به پیش توشان را به بند آورم
107 تهمتن به نیرنگ چون کردکار دمان رخش را کرد چون قیر و قار
108 دگر جوشن گرد و بر گستوان به پولاد بست آن کمر بر میان
109 زره کرد بالای ببر بیان تو گفتی که گردید گویی روان
110 چو کوهی بر آن کوه پیکر نشست گرفته عمودی دگرگون به دست
111 دگر نیزه اژدهافش به چنگ کمان دگر چوبه تیر خدنگ
112 نقابی برافکند بر روی خویش که او را نه بیگانه داند نه خویش
113 پس هر دو فرزند ره برگرفت شنو این زمان داستان شگفت
114 چو از نامداران، دو گرد نبرد زمانی رساندند بر ماه گرد
115 سوی دشت توران به ره تازیان برفتند با هم شکارافکنان
116 دواندند بر روی صحرا سمند فکندند بر یال گوران کمند
117 ز شمشیر شیران در آن دشت کین به از کشته گردان صید آن زمین
118 فکندند هر دم نشیب و فراز بسی گور و آهو پی بزم ساز
119 هژبران به دشت و گوزنان به کوه شده غرق در خون گروها گروه
120 چنان بود بانو بر اسب سیاه که در تیرگان شب، فروزند ماه
121 بیفکند ده نره شیر ژیان چهل گور آهو گو پهلوان
122 کشیدند هر سوی صید از فراز به نزدیکی چشمه دلنواز
123 لب چشمه چون چشم دلدار خویش هوایش چو زلف رخ یار خویش
124 نشستند هر دو به شادی به هم نبدشان به دوران به دل هیچ غم
125 به گیتی ندانم ازین به سخن که غمگین نباشی زچرخ کهن
126 به یک دست بگرفت جام شراب به دست دگر ران گوران کباب
127 ز می رویشان همچو گلنار بود زمو بر گل آن مشک تاتار بود
128 ز روی بیابان یکی گرد خاست تو گفتی یکی اژدها بود راست
129 سواری پدید آمد از تیره گرد که چشم دلیران مگر خیره کرد
130 نشسته به یک مرکب همچو قار چو کوهی که بر کوه باشد سوار
131 خروشان به کردار آشفته مست گرفته یکی تیغ هندی به دست
132 دمان همچو آتش به تندی چو باد خروشان چو شیری زبان برگشاد
133 بگفتا مرا نام گویند زود که از تن کنم سر شما را درود
134 بگویید تا هر دو را نام چیست بدین جایگه هر دو را کام چیست
135 منم کوه تن کوه زاده به نام در این سرزمین سال و ماهم تمام
136 چو صیاد بیگه که هستم کمین که صیدی بیابم مگر همچنین
137 همانا که دولت مرا یار شد سعادت، قرین، بخت، بیدار شد
138 کز این سان شکاری در آمد به دام چنین خوب صورت کنیز و غلام
139 چو زین در بر متان به توران شتاب شما را فروشم به افراسیاب
140 ز بیع شما من توانگر شوم همان صاحب تخت و افسر شوم
141 نوازد اگر بنده را دادگر دهد این چنین گنج بی دردسر