- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ساقی به کجا که میپرستم تا ساغر می دهد به دستم
2 آن می که چو اشک من زلالست در مذهب عاشقان حلالست
3 در می به امید آن زنم چنگ تا باز گشاید این دل تنگ
4 شیریست نشسته بر گذرگاه خواهم که ز شیر گم کنم راه
5 زین پیش نشاطی آزمودم امروز نه آنکسم که بودم
6 این نیز چو بگذرد ز دستم عاجزتر از این شوم که هستم
7 ساقی به من آور آن می لعل کافکند سخن در آتشم نعل
8 آن می که گرهگشای کارست با روح چو روح سازگارست
9 گر شد پدرم به سنت جد یوسف پسر زکی موید
10 با دور به داوری چه کوشم دورست نه جور چون خروشم
11 چون در پدران رفته دیدم عرق پدری ز دل بریدم
12 تا هرچه رسر ز نیش آن نوش دارم به فریضه تن فراموش
13 ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی
14 آن می که چو گنگ از آن بنوشد نطقش به مزاج در بجوشد
15 گر مادر من رئیسه کرد مادر صفتانه پیش من مرد
16 از لابهگری کرا کنم یاد تا پیش من آردش به فریاد
17 غم بیشتر از قیاس خورداست گردابه فزون ز قد مرد است
18 زان بیشتر است کاس این درد کانرا به هزار دم توان خورد
19 با این غم و درد بیکناره داروی فرامشیست چاره
20 ساقی پی بار گیم ریش است می ده که ره رحیل پیش است
21 آن میکه چو شور در سرآرد از پای هزار سر برآرد
22 گر خواجه عمر که خال من بود خالی شدنش وبال من بود
23 از تلخ گواری نوالهام درنای گلو شکست نالهام
24 میترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم او شود گلوگیر
25 ساقی ز خم شراب خانه پیش آرمیی چو نار دانه
26 آن می که محیط بخش کشتست همشیره شیره بهشتست
27 تا کی دم اهل اهل دم کو همراه کجا و هم قدم کو
28 نحلی که به شهد خرمی کرد آن شهد ز روی همدمی کرد
29 پیله که بریشمین کلاهست از یاری همدمان راهست
30 از شادی همدمان کشد مور آنرا که ازو فزون بود زور
31 با هر که درین رهی هم آواز در پرده او نوا همی ساز
32 در پرده این ترانه تنگ خارج بود ار ندانی آهنگ
33 در چین نه همه حریر بافند گه حله گهی حصیر بافند
34 در هر چه از اعتدال یاریست انجامش آن به سازگاریست
35 هر رود که با غنا نسازد برد چو غنا گرش نوازد
36 ساقی می مشکبوی بردار بنداز من چارهجوی بردار
37 آن می که عصاره حیاتست باکوره کوزه نباتست
38 زین خانه خاک پوش تا کی زان خوردن زهر و نوش تا کی
39 آن خانه عنکوبت باشد کو بندد زخم و گه خراشد
40 گه بر مگسی کند شبیخون گه دست کسی رهاند از خون
41 چون پیله ببند خانه را در تا در شبخواب خوش نهی سر
42 این خانه که خانه وبال است پیداست که وقف چند سال است
43 ساقی ز میو نشاط منشین میتلخ ده و نشاط شیرین
44 آن می که چنان که جال مرداست ظاهر کند آنچه در نورداست
45 چون مار مکن به سرکشی میل کاینجا ز قفا همیرسد سیل
46 گر هفت سرت چو اژدها هست هر هفت سرت نهند بر دست
47 به گر خطری چنان نسنجی کز وی چو بیوفتی و به رنجی
48 در وقت فرو فتادن از بام صد گز نبود چنانکه یک کام
49 خاکی شو و از خطر میندیش خاک از سه گهر به ساکنی پیش
50 هر گوهری ارچه تابناکست منظورترین جمله خاکست
51 او هست پدید در سه هم کار وان هر سه در اوست ناپدیدار
52 ساقی می لاله رنگ برگیر نصفی به نوای چنگ برگیر
53 آن می که منادی صبوحست آباد کن سرای روحست
54 تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن
55 به گر سخنم به یاد داری وز عمر گذشته یاد ناری
56 آن عمر شده که پیش خوردست پندار هنوز در نوردست
57 هم بر ورق گذشته گیرش واکرده و در نبشه گیرش
58 انگار که هفت سبع خواندی یا هفت هزار سال ماندی
59 آخر نه چو مدت اسپری گشت آن هفت هزار سال بگذشت؟
60 چون قامت ما برای غرقست کوتاه و دراز را چه فرقست
61 ساقی به صبوح بامدادم می ده که نخورده نوش بادم
62 آن می که چو آفتاب گیرد زو چشمه خشک آب گیرد
63 تا چند چو یخ فسرده بودن در آب چو موش مرده بودن
64 چون گل بگذار نرم خوئی بگذر چو بنفشه از دوروئی
65 جائی باشد که خار باید دیوانگیی به کار باید
66 کردی خرکی به کعبه گم کرد در کعبه دوید واشتلم کرد
67 کاین بادیه را رهی درازست گم گشتن خر زمن چه رازست
68 این گفت و چو گفت باز پس دید خر دید و چو دید خر بخندید
69 گفتا خرم از میانه گم بود وایافتنش به اشتلم بود
70 گر اشتلمی نمیزد آن کرد خر میشد و بار نیز میبرد
71 این ده که حصار بیهشانست اقطاع ده زبون کشانست
72 بیشیر دلی بسر نیاید وز گاو دلان هنر نیاید
73 ساقی میناب در قدح ریز آبی بزن آتشی برانگیز
74 آن می که چو روی سنگ شوید یاقوت ز روی سنگ روید
75 پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی
76 گردن چه نهی به هر قفائی راضی چه شوی به هر جفائی
77 چون کوه بلند پشتیی کن با نرم جهان درشتیی کن
78 چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی
79 خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد
80 میباش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش
81 نیرو شکن است حیف و بیداد از حیف بمیرد آدمیزاد
82 ساقی منشین که روز دیرست می ده که سرم ز شغل سیرست
83 آن می که چراغ رهروان شد هر پیر که خورد از او جوان شد
84 با یک دو سه رند لاابالی راهی طلب از غرور خالی
85 با ذرهنشین چو نور خورشید تو کی و نشاطگاه جمشید
86 بگذار معاش پادشاهی کاوارگی آورد سپاهی
87 از صحبت پادشه به پرهیز چون پنبه خشک از آتش تیز
88 زان آتش اگرچه پر ز نورست ایمن بود آن کسی که دورست
89 پروانه که نور شمعش افروخت چون بزم نشین شمع شد سوخت
90 ساقی نفسم ز غم فروبست می که ده که به می زغم توان رست
91 آن می که صفای سیم دارد در دل اثری عظیم دارد
92 دل نه به نصیب خاصه خویش خائیدن رزق کس میندیش
93 بر گردد بخت از آن سبک رای کافزون ز گلیم خود کشد پای
94 مرغی که نه اوج خویش گیرد هنجار هلاک پیش گیرد
95 ماری که نه راه خود بسیچد از پیچش کار خود بپیچد
96 زاهد که کند سلاجپوشی سیلی خورد از زیاده کوشی
97 روبه که زند تپانچه با شیر دانی که به دست کیست شمشیر
98 ساقی میمغز جوش درده جامی به صلای نوش درده
99 آن می که کلید گنج شادیست جان داروی گنج کیقبادیست
100 خرسندی را به طبع در بند میباش بدانچه هست خرسند
101 جز آدمیان هرآنچه هستند بر شقه قانعی نشستند
102 در جستن رزق خود شتابند سازند بدان قدر که یابند
103 چون وجه کفایتی ندارند یارای شکایتی ندارند
104 آن آدمی است کز دلیری کفر آرد وقت نیم سیری
105 گر فوت شود یکی نوالهش بر چرخ رسد نفیر و نالهش
106 گرتر شودش به قطرهای بام در ابر زبان کشد به دشنام
107 ور یک جو سنگ تاب گیرد خرسنگ در آفتاب گیرد
108 شرط روش آن بود که چون نور زالایش نیک و بد شوی دور
109 چون آب ز روی جان نوازی با جمله رنگها بسازی
110 ساقی زره بهانه برخیز پیش آرمی مغانه برخیز
111 آن میکه به بزم ناز بخشد در رزم سلاح و ساز بخشد
112 افسرده مباش اگر نه سنگی رهوارتر آی اگرنه لنگی
113 گرد از سر این نمد فرو روب پائی به سر نمد فروکوب
114 در رقص رونده چون فلک باش گو جمله راه پر خسک باش
115 مرکب بده و پیادگی کن سیلی خور و روگشادگی کن
116 بار همه میکش ار توانی بهتر چه ز بار کش رهانی
117 تا چون تو بیفتی از سر کار سفت همه کس ترا کشد بار
118 ساقی می ارغوانیم ده یاری ده زندگانیم ده
119 آن میکه چو با مزاج سازد جان تازه کند جگر نوازد
120 زین دامگه اعتکاف بگشای بر عجز خود اعتراف بنمای
121 در راه تلی بدین بلندی گستاخ مشو به زرومندی
122 با یک سپر دریده چون گل تا چند شغب کنی چو بلبل
123 ره پر شکن است پر بیفکن تیغ است قوی سپر بیفکن
124 تا بارگی تو پیش تازد سربار تو چرخ بیش سازد
125 یکباره بیفت ازین سواری تا یابی راه رستگاری
126 بینی که چو مه شکسته گردد از عقده رخم رسته گردد
127 ساقی به نفس رسید جانم تر کن به زلال می دهانم
128 آن می که نخورده جای جانست چون خورده شود دوای جانست
129 فارغ منشین که وقت کوچ است در خود منگر که چشم لوچ است
130 تو آبله پای و راه دشوار ای پاره کار چون بود کار
131 یا رخت خود از میانه بربند یا در به رخ زمانه در بند
132 صحبت چو غله نمیدهد باز جان در غلهدان خلوت انداز
133 بینقش صحیفه چند خوانی بیآب سفینه چند رانی
134 آن به که نظامیا در این راه بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
135 سیراب شوی چو در مکنون از آب زلال عشق مجنون