- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مگر شبلی بمجلس بود یک روز یکی پرسید ازو کای عالم افروز
2 بگو تا کیست عارف، گفت آنست که گر در پیش او هر دو جهانست
3 به یک موی مژه برگیرد از جای که عارف آورد هم بیش ازین پای
4 یکی پرسید ازو روزی دگربار که عارف کیست ای استاد اسرار
5 چنین گفت او که عارف ناتوانی که نارد تاب این دنیا زمانی
6 یکی برجَست و گفت ای عالم افروز تو عارف را چنین گفتی فلان روز
7 کنون امروز میگوئی چنین تو تناقض مینهی در راه دین تو
8 جوابی داد شبلی روشن آن روز که ای سائل نبودم من من آن روز
9 ولی چون من منم امروز عاشق ازین بهتر جوابت نیست صادق
10 هر آنکو یک جهت بیند جمالی نباشد دیدن او را کمالی
11 بباید دید نیکی و بدی هم مقامات خودی و بیخودی هم
12 ولی چون آن همه پیوسته بینی بدو نیکش همه در بسته بینی
13 اگر بینی بدی نیکو بوَد آن برای آنکه آن از او بوَد آن
14 ز معشوقت مبین عضوی بُریده بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده
15 ز یک عضوش مشو از دست زنهار که هفت اندام باید دید هموار
16 که چون هم خانه و هم سقف بینی جهانی عشق بر خود وقف بینی