- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دید روزی بوسعید دیده ور مبرزی پرداخته در رهگذر
2 پس عصا در سینه زد آنجایگاه همچنان میبود و میکرد آن نگاه
3 هرکه آن میدید انکاریش بود خاصه منکر بود و بسیاریش بود
4 کرد آخر یک مرید از وی سئوال خواست از سلطان حالت کشف حال
5 شیخ گفتش چون نجاست دیده شد پس عجب رمزی ازو بشنیده شد
6 گفت من صد گونه نعمت بودهام هم بقوت هم بهمت بودهام
7 هم رسیده بودم از درگاه حق هم مهلل آمدم در راه حق
8 بود رنگ و لذت و بویم بسی خواستندی صحبت من هر کسی
9 یک زمان چون با تو صحبت داشتم آن همه سلطان سری بگذاشتم
10 باز افتادم ز صد طاعت ز تو این چنین گشتم بیک ساعت ز تو
11 صحبت تو این چنین زیبام کرد هم نجس هم شوم هم رسوام کرد
12 گر چنینی مرد نعمت خواره تو آن من خود رفت ای بیچاره تو