- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 برآمد ناگه مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز
2 چو شیرین دید در سیمای شاپور نشان آشنائی دادش از دور
3 به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
4 اشارت کرد کان مغ را بخوانید وزین در قصهای با او برانید
5 مگر داند که این صورت چه نامست چه آیین دارد و جایش کدامست
6 پرستاران به رفتن راه رفتند به کهبد حال صورت باز گفتند
7 فسونی زیر لب میخواند شاپور چو نزدیکی که از کاری بود دور
8 چو پای صید را در دام خود دید در آن جنبش صلاح آرام خود دید
9 به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست و گر هست از سر پا گفتنی نیست
10 پرستاران بر شیرین دویدند بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
11 چو شیرین این سخن زیشان نیوشید ز گرمی در جگر خونش بجوشید
12 روانه شد چو سیمین کوه در حال در افکنده به کوه آواز خلخال
13 بر شاپور شد بیصبر و سامان به قامت چون سهی سروی خرامان
14 برو بازو چو بلورین حصاری سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
15 کمندی کرده گیسوش از تن خویش فکنده در کجا در گردن خویش
16 ز شیرین کاری آن نقش جماش فرو بسته زبان و دست نقاش
17 رخ چون لعبتش در دلنوازی به لعبت باز خود میکرد بازی
18 دلش را برده بود آن هندوی چست به ترکی رخت هندو را همی جست
19 ز هندو جستن آن ترکتازش همه ترکان شده هندوی نازش
20 نقاب از گوش گوهرکش گشاده چو گوهر گوش بر دریا نهاده
21 لبی و صد نمک چشمی و صد ناز به رسم کهبدان در دادش آواز
22 که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یک دم مرا باش
23 چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
24 زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
25 ثناهای پریرخ بر زبان راند پری بنشست و او را نیز بنشاند
26 به پرسیدش که چونی وز کجائی که بینم در تو رنگ آشنایی
27 جوابش داد مرد کار دیده که هستم نیک و بد بسیار دیده
28 خدای از هر نشیب و هر فرازی نپوشیده است بر من هیچ رازی
29 ز حد باختر تا بوم خاور جهان را گشتهام کشور به کشور
30 زمین بگذار کز مه تا به ماهی خبر دارم زهر معنی که خواهی
31 چو شیرین یافت آن گستاخ روئی بدو گفتا در این صورت چه گوئی
32 به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور که باد از روی خوبت چشم بد دور
33 حکایتهای این صورت دراز است وزین صورت مرا در پرده راز است
34 یکایک هر چه میدانم سر و پای بگویم با تو گر خالی بود جای
35 بفرمود آن صنم تا آن بتی چند بناتالنعش وار از هم پراکند
36 چو خالی دید میدان آن سخندان درافکند از سخن گوئی به میدان
37 که هست این صورت پاکیزه پیکر نشان آفتاب هفت کشور
38 سکندر موکبی دارا سواری ز دارا و سکندر یادگاری
39 به خوبیش آسمان خورشید خوانده زمین را تخمی از جمشید مانده
40 شهنشه خسرو پرویز که امروز شهنشاهی به دو گشته است پیروز
41 وزین شیوه سخنهائی برانگیخت که از جانپروری با جان در آمیخت
42 سخن میگفت و شیرین هوش داده بدان گفتار شیرین گوش داده
43 بهر نکته فرو میشد زمانی دگر ره باز می جستش نشانی
44 سخن را زیر پرده رنگ میداد جگر میخورد و لعل از سنگ میداد
45 ازو شاپور دیگر راز ننهفت سخن را آشکارا کرد و پس گفت
46 پریرویا نهان میداری اسرار سخن در شیشه میگوئی پریوار
47 چرا چون گل زنی در پوست خنده سخن باید چو شکر پوست کنده
48 چو میخواهی که یابی روی درمان مکن درد از طبیب خویش پنهان
49 بت زنجیر موی از گفتن او برآشفت ای خوشا آشفتن او
50 ولی چون عشق دامنگیر بودش دگر بار از ره غدر آزمودش
51 حریفی جنس دید و خانه خالی طبق پوش از طبق برداشت حالی
52 به گستاخی بر شاپور بنشست در تنگ شکر را مهر بشکست
53 کهای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت
54 به حکم آنکه بس شوریده کارم چو زلف خود دلی شوریده دارم
55 در این صورت بدانسان مهر بستم که گوئی روز و شب صورت پرستم
56 به کار آی اندرین کارم به یک چیز که روزی من به کار آیم ترا نیز
57 چو من در گوش تو پرداختم راز تو نیز ار نکتهای داری در انداز
58 فسونگر در حدیث چاره جوئی فسونی به ندید از راستگوئی
59 چو یاره دست بوسی رایش افتاد چو خلخال زر اندر پایش افتاد
60 به صد سوگند گفت ای شمع یاران سزای تخت و فخر تاجداران
61 ز شب بدخواه تو تاریک دینتر ز ماه نو دلت باریک بینتر
62 به حق آنکه در زنهار اویم که چون زنهار دادی راست گویم
63 من آن صورتگرم کز نقش پرگار ز خسرو کردم این صورت نمودار
64 هر آنصورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد
65 مرا صورت گری آموختستند قبای جان دگر جا دوختستند
66 چو تو بر صورت خسرو چنینی ببین تا چون بود کاو را ببینی
67 جهانی بینی از نور آفریده جهان نادیده اما نور دیده
68 شگرفی چابکی چستی دلیری به مهر آهو به کینه تند شیری
69 گلی بیآفت باد خزانی بهاری تازه بر شاخ جوانی
70 هنوزش گرد گل نارسته شمشاد ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
71 هنوزش پریغلق در عقابست هنوزش برگ نیلوفر در آبست
72 هنوزش آفتاب از ابر پاکست ز ابرو آفتاب او را چه باکست
73 به یک بوی از ارم صد در گشاده به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
74 بر ادهم زین نهد رستم نهاد است به می خوردن نشیند کیقباد است
75 شبی کو گنج بخشی را دهد داد کلاه گنج قارون را برد باد
76 سخن گوید، در از مرجان برآرد زند شمشیر، شیر از جان برآرد
77 چو در جنبد رکاب قطب وارش عنان دزدی کند باد از غبارش
78 نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
79 جهان با موکبش ره تنگ دارد علم بالای هفت اورنگ دارد
80 چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ چو وقت آهن آید وای بر سنگ
81 چو دارد دشنه پولاد را پاس بسنباند زره ور باشد الماس
82 چو باشد نوبت شمشیر بازی خطیبان را دهد شمشیر غازی
83 قدمگاهش زمین را خسته دارد شتابش چرخ را آهسته داد
84 فلک با او به میدان کند شمشیر به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
85 جمالش راکه بزم آرای عیدست هنر اصلی و زیبائی مزید است
86 به اقبالش دل استقبال دارد چو هست اقبال کار اقبال دارد
87 بدین فرو جمال آن عالم افروز هوای عشق تو دارد شب و روز
88 خیالت را شبی در خواب دیدست از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
89 نه می نوشد نه با کس جام گیرد نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
90 به جز شیرین نخواهد هم نفس را بدین تلخی مبادا عیش کس را
91 مرا قاصد بدین خدمت فرستاد تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
92 از این در گونه گونه در همی سفت سخن چندان که میدانست میگفت
93 وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
94 بدان آمد که صد بار افتد از پای به صنعت خویشتن میداشت بر جای
95 زمانی بود و گفت ای مرد هشیار چه میدانی کنون تدبیر این کار
96 بدو شاپور گفت ای رشک خورشید دلت آسوده باد و عمر جاوید
97 صواب آن شد که نگشائی به کس راز کنی فردا سوی نخجیر پرواز
98 چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
99 نه خواهد کس ترا دامن کشیدن نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
100 تو چون سیاره میشو میل در میل من آیم گر توانم خود به تعجیل
101 یکی انگشتری از دست خسرو بدو بسپرد که این بر گیر و میرو
102 اگر در راه بینی شاه نو را به شاه نو نمای این ماه نو را
103 سمندش را به زرین نعل یابی ز سر تا پا لباسش لعل یابی
104 کله لعل و قبا لعل و کمر لعل رخش هم لعل بینی لعل در لعل
105 و گرنه از مداین راه میپرس ره مشگوی شاهنشاه میپرس
106 چو ره یابی به اقصای مداین روان بینی خزاین بر خزاین
107 ملک را هست مشگوئی چو فرخار در آن مشگو کنیزانند بسیار
108 بدان مشگوی مشک آگین فرود آی کنیزان را نگین شاه بنمای
109 در آن گلشن چو سرو آزاد میباش چو شاخ میوهتر شاد میباش
110 تماشای جمال شاه میکن مرادت را حساب آنگاه میکن
111 و گر من با توام چون سایه با تاج بدین اندرز رایت نیست محتاج
112 چو از گفتن فراغت یافت شاپور دمش در مه گرفت و حیله در حور
113 از آنجا رفت جان و دل پر امید بماند آن ماه را تنها چو خورشید
114 دویدند آن شکرفان سوی شیرین بناتالنعش را کردند پروین
115 بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان
116 به نعل تازیان کوه پیکر کنند آن کوه را چون کان گوهر
117 روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چو خورشید تازان
118 سخن گویان سخن گویان همه راه بسر بردند ره را تا وطن گاه
119 از آن رفتن بر آسودند یک چند دل شیرین فرو مانده در آن بند
120 شبی کز شب جهان پر دود کردند جهان را دیده خواب آلود کردند
121 پرند سبز بر خورشید بستند گلی را در میان بید بستند
122 به بانو گفت شیرین کای جهانگیر برون خواهم شدن فردا به نخجیر
123 یکی فردا بفرما ای خداوند که تا شبدیز را بگشایم از بند
124 بر او بنشینم و صحرا نوردم شبانگه سوی خدمت باز گردم
125 مهین بانو جوابش داد کای ماه به جای مرکبی صد ملک در خواه
126 به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز به گاه پویه بس تند است و بس تیز
127 چو رعد تند باشد در غریدن چو باد تیز باشد در وزیدن
128 مبادا کز سر تندی و تیزی کند در زیر آب آتش ستیزی
129 و گر بر وی نشستن ناگزیرست نه شب زیباتر از بدر منیرست
130 لکام پهلوانی بر سرش کن به زیر خود ریاضت پرورش کن
131 رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت