1 ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین
2 هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان در جهان او را چو حق بیمثل و بیانباز بین
3 ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
4 چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین
5 گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین
6 گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز بین
7 گفتم از آغاز مرغ روح ما بیپر بدهست گفت هین بشکن قفس آغاز بیآغاز بین
8 زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین
9 این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
10 خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین