- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای برادر از ریا پرهیز کن خامه را بهر نوشتن تیز کن
2 مظهرم از روی حرمت پیش گیر وین سخن را یاد ازین درویش گیر
3 از سر اخلاص بنویس و بفهم در دل از حاسد میاور هیچ وهم
4 از تو این صورت بماند یادگار او شفیع تو شود روز شمار
5 با خدا من بستهام عهد ای جوان که نباشم بیتو در باغ جنان
6 کردهام عهد آنکه این مظهر نوشت یک زمان بی او نباشم در بهشت
7 آن نویسد اینکه دارد اعتقاد معتقد را جا بهشت عدن باد
8 گر تو مظهررا کتابت میکنی دان که در معنی عبادت میکنی
9 میکنی بغض و خلاف از دل بدر هیچ طاعت نیست زین شایستهتر
10 دان که حیدر بر تو بخشد جام را تو شوی فیّاض خاص و عام را
11 کاتب وحی از کلام الله نوشت کاتب ما نیز مدح شه نوشت
12 حقّ تعالی خود بیامرزد ترا گر کتابت سازی این مظهر چو ما
13 هرکه او این مظهرم خواند بدهر پر کند از علم معنی شهر شهر
14 هر که شک آرد بمظهر لعنتی است زآنکه این مظهر نشان جنّتی است
15 شک میاورد تا بهشتت جا شود در دلت نور یقین پیدا شود
16 هرکه در مظهر شود اسراردان او بداند جمله سرها را عیان
17 هرکه مظهر خواند او مظهر شود همنشین ساقی کوثر شود
18 گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان تا دهد جانت خدا در عین جان
19 مظهرم جان تازه گرداند چو روح جوهر ذاتم دمیده چون صبوح
20 جوهرذاتم جهان را جان بود زآنکه او از معنی قرآن بود
21 جوهر ذاتت بحقّ واصل کند یاترا نوری ز حق در دل کند
22 مظهر من از عجایب نور یافت همچو موسی خویش را در طور یافت
23 مظهر من را لسان الغیب دان اوست اسرار دو عالم را زبان
24 مظهر من در شریعت آمده است در طریقت او حقیقت آمده است
25 مظهر من در شریعت روشن است سوی باغ خلد او یک روزن است
26 مظهر من شاعری بر خود نبست دارد او در نظم با عرفان نشست
27 گر تو ای شاعر ببینی مظهرم تو شوی آگه یقین از جوهرم
28 این زمان معلوم گردد شعر تو خطو خالی تو نیابی اندرو
29 مظهر من نیست شرح نحو و صرف هست معنی نیست آخر صوت و حرف
30 بعد تو عطّار درویشان حق مظهر را درس گویند و سبق
31 گر نخواند خود خوارج مظهرت کم نگردد قیمت این جوهرت
32 جوهرت در گوش صاحب راز شد زآنکه او با اهل حق همراه شد
33 جوهر و مظهر بکنج یار نه خو ورا سرپوش از اسرار نه
34 پی بمعنی برممان تودر مجاز رو بمیدان معانی اسب تاز
35 رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی تا نیفتد این بدست خارجی
36 این کتب شرحی بود از انّما وین کتب گوید بیان هل اتی
37 این کتب گوید حدیثی از رسول وین کتب دارد دو نوری از رسول
38 این کتاب اسرار درویشان بود وین کتب گفتار دلریشان بود
39 این کتابم چون محقق مقتداست این کتابم جمله قول انبیاست
40 این کتابم بعد من گوید سخن این کتابم گوید این کن آن مکن
41 این کتابم دان زبان اولیا این کتابم دان مکان انبیا
42 این کتابم معنی مردان ماست این کتابم نوری از ایمان ماست
43 این کتابم دفتر اسرار دل این کتابم نقطهٔ پرگار دل
44 این کتابم ذات آدم آمده همدم عیسی بن مریم آمده
45 این کتاب از قدرت حق دم زده آتشی ازشوق در عالم زده
46 این کتابم در سما جبریل خواند خود ملایک بر زبان بی قیل خواند
47 این کتابم احمد مختار گفت در میان کوچه و بازار گفت
48 این کتابم احمد مختار خواند بعد از آنش از دل عطّار خواند
49 این کتابم در ثنای مرتضی است این کتابم مدح شاه اولیاست
50 این کتابم داد بر عطّار قوت گفت از پیغام حیّ لایموت
51 این کتب باشد سواد خطّ او این کتب باشد حباب شطّ او
52 این کتاب از عرش اعظم آمده این کتاب از نطق آدم آمده
53 این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید عالم الغیب شهادت را بدید
54 این کتابم اهل معنی را بود یا مگر عطّار ثانی را بود
55 این کتاب از صبح صادق دم زده پنجهٔ بر روی نامحرم زده
56 این کتب با محرمان همراه شد تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد
57 این کتب دارد شرابی از طهور میکند در جان اهل دل ظهور
58 این کتب اندر عبادت گفتهام درّ اسرارش بشبها سفتهام
59 این کتاب اسرار دارد صد هزار زین سخن عطّار دارد صد هزار
60 این کتاب از نام مظهر آمده زانکه او از پیش حیدر آمده
61 این کتاب از حق ترا پیغام داد این کتاب از حق بدستت جام داد
62 این کتب گمراه را رهبر شود بر طریق خواجهٔ قنبر شود
63 این کتاب از پیش هادی میرسد سازدت آگه که مهدی میرسد
64 این کتابم بحر بیپایان عیان اندر آن سرّ دو عالم را بدان
65 این کتابم تاج جمله علمها است این سخن جان خوارج را بلاست
66 این کتب غواص بحر هر کلام این کتب خورده ز کوثر جام جام
67 این کتاب آئینه دل را جلاست این سخن ورد محبان خداست
68 این کتب را ای عزیزم یاد گیر بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر
69 این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست مثل این گفتار در عالم کجاست
70 این کتب در جان خارج خنجر است بلکه بر مثل سنان اشتر است
71 این سخن ورد زبان قنبر است این سخن شرحی ز روی بوذر است
72 این سخن زردیّ روی خارجی است بلکه خود سنگ سبوی خارجی است
73 ای خوارج ترک بغض و کینه کن خاطرت را صاف چون آئینه کن
74 تاخدا و خلق را راضی کنی جان خود پر نور فیّاضی کنی
75 من که عطارم ز جورت سالها داشتم در کنج خلوت حالها
76 بر زبان حرفی نگفتم زین کلام داشتم در پاس این گفت اهتمام
77 بعد یک چندی بخود گفتم که تو تا بکی باشی چو سنگی در سبو
78 آنچه تو در آفرینش دیدهٔ وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ
79 بازگو رمزی که ماند یادگار تونمانی او بماند بر قرار
80 بر زبان آورده آمد این ترا گو بگو عطّار از شیر خدا
81 چون سروش غیبیم آمد بگوش زان نیارستم شدن زان پس خموش
82 گفت من باشد بحکم مظهری کو بود از جوهر کل جوهری
83 جهر کل ذات پاک مصطفی است مظهر کل خود علیّ مرتضی است
84 مظهر من وصف ذات مظهر است آنکه شهر علم احمد را در است
85 جوهر کل بیگمان از حق بود عالمان را خود بر این کی دق بود
86 علم ما علم کلام کردگار غیر این علمم نباشد یادگار
87 علم من باشد احادیث کلام بهر تو آوردهام من این پیام
88 من براه مصطفی دارم قدم من بکوی مرتضی دایم روم
89 راه این است و روش از من شنو تو زبهر مظهرم جان کن گرو
90 تاز مظهر زنده گردی جاودان تازجوهر ذات گردی جان جان
91 هر کتابی کوبرون شد زین کلام رو بسوزان جمله را تو والسلام
92 چون کلامت حق بود حق گویمت بعد از آن در کوی وحدت جویمت
93 کوی وحدت کوی درویشان بود مذهب حق گفتهٔ ایشان بود
94 هرکه پیوندی کند با اهل وصل میکشد سر رشتهاش آخر باصل
95 کردهام با اصل خود پیوند من نفس خود را کردهام در بند من
96 خواب غفلت برداز گوش تو هوش در بیابان فنا میری چو موش
97 رو بدان ای دوست بود خویش را چند بینی با بدی بد کیش را
98 هرکه از نفس و هوا بیزار شد او زخواب غفلتش بیدار شد
99 ای برادر همره عقل آمدیم در همه علم جهان نقل آمدیم
100 من شدم دریا ودارم موجها خود چه سنجد قطرهای در پیش ما
101 ما ببحر لم یزل پی بردهایم پیش از موت معیّن مردهایم
102 ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک
103 تو بدان خود را که تا دانا شوی بر وجود خویشتن بینا شوی
104 حیف باشد گر ندانی خویش را همچو حیوانان دوانی خویش را
105 تو ز نسل آدمی ای آدمی از معانی نیست در ذاتت کمی
106 وز پدر وز جدّ خود رو تافته جامهها از بهر شیطان بافته
107 خویشتن را با شیاطین کرده جمع چون سخنهای شیاطین کرده سمع
108 مثل شیطان هر که باشد لعنتی است هرکه چون انسان بود او رحمتی است
109 فهم انسان طبع درّاک آمده جوهر ماهیّتش پاک آمده
110 مظهر من دان که عالی گوهر است این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است
111 جوهر معنی من از گنج اوست گر نداند مدّعی این رنج اوست
112 جوهر معنی من از مرتضی است زآنکه او اندر دو عالم رهنماست
113 مصطفی و مرتضی یک جوهرند با موحدّ همچو نور اندر برند
114 مصطفی و مرتضی روحند و جان دان تو این اسرار معنی در جهان
115 مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب خود محبّش را نباشد هیچ عیب
116 این زمان عطّار آن اسرار یافت بلکه او یک لمعه از دیدار یافت
117 مثل عطّاری نیامد در جهان واقف اسراری نیامد در جهان
118 گر شدی غافل ز معنیهای او خود نبردی از معانی هیچ بو
119 اصل معنی حبّ حیدر دان چو من غیر اینم نیست در دنیا وطن
120 اصل معنی راه او رفتن بود واز طریق خارجی گشتن بود
121 اصل معنی آنکه جان من ازوست در معانی دیدن جانان نکوست
122 هر که مهرش یافت او دین دار شد در هدایت همره عطّار شد
123 تاج سلطانیّ من از دست اوست ناوک معنی من از شست اوست
124 از معانیّ ویم من سرفراز این معانی را بدانند اهل راز
125 اهل راز آنست کو دیندار شد همنشین صاحب اسرار شد
126 اهل راز آن شد بدین جعفریست او چو سلمان بر طریق حیدریست
127 اهل راز است آنکه کامل دل شود نه چو حیوان پای او در گل شود
128 اهل راز آنست با دلدل سوار عهد او باشد بمعنی استوار
129 اهل راز آن شد که با شاه نجف در معانی دیده باشد لو کشف
130 اهل راز آنست کو آگاه شد او بدین مصطفی همراه شد
131 اهل راز آنست کو با مرتضا در سوی الله گفت لو کشف الغطا
132 اهل راز آنست کو از دید گفت نی چو تقلیدی که از تقلید گفت
133 اهل راز آنست کو ره راست رفت نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت
134 اهل راز آنست کز کوثر چشید شربت باقی ز ساقی درکشید
135 اهل راز آنست با حق راز گفت بعد از آن آن راز با خود باز گفت
136 اهل راز آنست در شبهای تار او بحال خویشتن گریید زار
137 اهل راز آنست کو از خود برست بر سریر تخت سلطانی نشست
138 اهل راز آنست کز خلقان گریخت لاجرم از پیش او شیطان گریخت
139 اهل راز آنست کو واصل بود واقف او از عارف کامل بود
140 اهل راز آنست کآید او وحید خاتم ملک ولایت را بدید
141 اهل راز آنست کو را عشق گفت من ندارم رازها از تو نهفت
142 راز اهل راز آگاهی بود گر نفهمی تو ز کوتاهی بود
143 اهل راز آن شد که او آزاد زیست در مجرد خانه استاد زیست
144 اهل راز آنست خود را فرد ساخت او به تسلیم رضا با درد ساخت
145 اهل راز آنست با حقّ آشناست در معانی همنشین جان ماست
146 اهل راز آنست چون من کار کرد خویش را با نور ایمان یار کرد
147 اهل راز آنست صبح و شام را او بطاعت بگذراند کام را
148 اهل راز آنست کو شد مست دوست گفت مستیام همه از خمّ اوست
149 اهل راز آنست بی می مست شد او به پیش عارفان پابست شد
150 اهل راز آنست شبها تا بروز مظهر عطّار خواند او بسوز
151 اهل راز آنست در خلوت نشست وآن درمعنی بروی غیر بست
152 معنی اوّل بذات اوست ذکر معنی آخر ز لطف اوست فکر
153 معنی اوّل نبوت را عطا معنی آخر ولایت را صفا
154 معنی اوّل رسید اسرار غیب معنی آخر برآورد او ز جیب
155 معنی اوّل شنوده مصطفی معنی آخر ربوده مرتضی
156 معنی اول به پیش او عیان معنی آخر شنوده بی بیان
157 معنی اوّل ازو سر برزده معنی آخر بمنبر بر شده
158 معنی اوّل جهان را نور داد معنی آخر بعقبی سور داد
159 معنی اوّل که باشد این بدان معنی آخر تو از مظهر بخوان
160 معنی اوّل امیرالمؤمنین معنی آخر امام المتقین
161 معنی اوّل شه دلدل سوار معنی آخر گرفته ذوالفقار
162 معنی اوّل شفیع امّتان معنی آخر شده عطّار دان
163 معنی اوّل بعالم نور تست معنی آخر به آدم نور تست
164 معنی اوّل بیان انّما معنی آخر عیان هل اتی
165 معنی اوّل تو ای در سروری معنی آخر تو ای در رهبری
166 معنی اوّل کلام کردگار معنی آخر توی اسرار یار
167 معنی اوّل عیانی در یقین معنی آخر نهانی در زمین
168 معنی اوّل تو پیدا آمدی معنی آخر تو شیدا آمدی
169 معنی اوّل تو ای در سرّلن معنی آخر توئی در پیرهن
170 معنی اوّل بیان انبیا معنی آخر نشان اولیا
171 معنی اوّل جهان را غلغله معنی آخر زمان را ولوله
172 معنی اوّل تو جان آری به تن معنی آخر برون آری بفن
173 معنی اوّل تو حکمی راندی معنی آخر بخویشش خواندی
174 معنی اوّل تو آدم را رفیق معنی آخر بروح الله طریق
175 معنی اوّل کمالت بیزوال معنی آخر برون از قیل و قال
176 معنی اوّل ظهوری در ظهور معنی آخر شکوری که غفور
177 معنی اوّل تو مقصود آمدی معنی آخر تو محمود آمدی
178 معنی اوّل تو نطق هر زبان معنی آخر تو گفتی هر بیان
179 معنی اوّل تو نور آسمان معنی آخر رفیق انس و جان
180 معنی اوّل بعاشق گفتهٔ معنی آخر بصادق گفتهٔ
181 معنی اوّل خدا دادت بعلم معنی آخر عصا دادت بحلم
182 معنی اوّل ز فیضت راه یافت معنی آخر ز جبیبت ماه تافت
183 معنی اوّل بنامت اوّلیست معنی آخر بنامت آخریست
184 معنی اوّل تو تاج انبیا معنی آخر رواج اولیا
185 معنی اوّل ترا قرآن کتاب معنی آخر ترا ایمان خطاب
186 معنی اوّل ز تو اسرار یافت معنی آخر ز تو انوار یافت
187 معنی اوّل به ایمان عطف تو معنی آخر بانسان لطف تو
188 معنی اوّل قبای قدّ تو معنی آخر ردای جدّ تو
189 معنی اوّل بصادق ختم کن معنی آخر بعاشق ختم کن
190 معنی اوّل که صدق اولیاست در جهان میدان علی موسی الرّضاست
191 ای ز تو اسرار مبهم آشکار بر درت عیسی بن مریم پردهدار
192 علم اسرار لدّنی پیش تست سالک اسرار حقّ درویش تست
193 خود تو بودی در دل منصور نور زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور
194 غیر تو خود نیست در عالم کسی این شده بر من معیّن خود بسی
195 هم تو روحی در بدن هم نور دین هم تو باشی با نبوّت همنشین
196 هر زمانی جبّهٔ داری بتن گه قبا سازی ورا گه پیرهن
197 گه نمائی خویش را در آینه جلوه گر گردی تو درهر آینه
198 گه بپوشی خود لباس عاشقان گه شوی اندر میان جان نهان
199 گه بمظهر وصف خودسازی عیان گه بجوهر کشف خود سازی بیان
200 گه باشتر نامه داری حالها در لسان الغیب داری قالها
201 گه باشتر نامه گوئی راز خود گه به اشتر نامه داری ناز خود
202 گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو گه به اشترنامه داری گفتگو
203 گه به اشتر نامه عاشق بوده گه به اشتر نامه صادق بودهٔ
204 گه میان اشتران گشتی نهان از تو دلها چون جرس اندر فغان
205 گه درآئی در میان راز گه کنی در ملک معنی ترکتاز
206 گه عرب گردی و گوئی زنجبیل گه همی خوانی تسمّی سلسبیل
207 گه بپوشی عقل رادستار عشق گه ببندی شیخ را زنّار عشق
208 گه میان جمع باشی جام می گه بهار آیی و گه باشی بدی
209 گه تو ترکی در حبش گه فارسی گه بملک روم مثل حارسی
210 گه قدم داری بمصر و گه بشام ماوراءالنهر داری خود مقام
211 گه خراسانی شده در ملک طوس تاترا عطّار باشد پای بوس
212 گه خطائی خوانمت اندر ختن گه امیری با اسیری در سخن
213 گه به تخت و دشت داری تکیه گاه گه درون کاشغر داری سپاه
214 گه خجند واندجان را کرده سیر گه گشاده در بخارا باب خیر
215 گه بخوارزمی و گه در مرو و تون گه کنی شاپور ما را سرنگون
216 گه عراق و فارس را برهم زنی گه به آذربایجان این دم زنی
217 گه به گیلان در روی چون ششدری گه درون شیروان بر منبری
218 گه تو پوشی اردبیلی را لباس گه حلب را کردهٔ تخت اساس
219 گه بقسطنطین درآیی خود بقهر گه فرنگی را دهی ناقوس دهر
220 گه درآیی خود بهندستان زمین تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین
221 گه میان انبیا در خرقهٔ گه میان اولیا در خرقهٔ
222 در جهان در هر زمان غوغای تست خود بهر قرنی بجان سودای تست
223 بر سریر ملک و دولت کام تو در دل آدم همه آرام تو
224 گه بمکّه خان سلطانی نهی گه نجف را گنج پنهانی نهی
225 سالها در ملک سرمد بودهٔ در مدینه با محمّد بودهٔ
226 با تمام انبیا همراه تو خود تمام اولیا را شاه تو
227 ای تو کرده جان مشتاقان کباب ای تو کرده ملک جسمانی خراب
228 هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی بر جراحتهای ما درمان توئی
229 آنچه حکم تست من آن میکنم جان فدای جان و جانان میکنم
230 داغ ماند خود بجانم سود تست بهر سودش خود وجودم عود تست
231 من شدم تسلیم بهر سوختن وآن قبای آتشین را دوختن
232 سوزشی کز تست مرهم خوانمش درد کان از تست راحت دانمش
233 آتشی کز تست من پروانه وار اندر آن آتش درآیم بیقرار
234 آنکه سوزی نیستش خاکستر است وآنکه سوزد همچو اخگر انور است
235 شعلهٔ آتش زدی درجان ما آتشینم ساختی خوش مرحبا
236 در زدی آتش که تا سوزی مرا خود چه باشد ذرّهای پیش ضیا
237 من نیم خود هیچ و جمله خود توئی من زخود برداشتم اسم دوئی
238 من وجود خویش را انداختم جان خود را پیش جانان باختم
239 گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد آر تسلیم و رضا وسوز و درد
240 درد و سوزش حال درویشان بود ناله و غم در دل ایشان بود
241 سوخت او عطّاررا از شوق خویش درد او مرهم کنم بر جان ریش
242 هر دلی کز درد تو بی ذوق شد همچو شیطان گردنش در طوق شد
243 هرچه از پیش تو باشد خوش بود بس لطیف و نازک ودلکش بود