بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته از جلال عضد غزل 272

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

1 بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

2 به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

3 من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی

4 دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی

5 بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی

6 مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی

7 بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی

8 اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی

9 جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه که ترک نام اگر گیری برآری در جهان نامی

عکس نوشته
کامنت
comment