بیار آن، باده، تا دل از اوحدی مراغه‌ای غزل 530

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

1 بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

2 به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

3 مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم

4 رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم

5 رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم

6 من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم

7 نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم

8 من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر