- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مغنی غنا را درآور به جوش که در باغ بلبل نباید خموش
2 مگر خاطرم را به جوش آوری من گنگ را در خروش آوری
3 همان فیلسوف جهاندیده گفت که چون دانش آمد ره شاه رفت
4 دهن مهر کرد ز می خوشگوار که بنیاد شادی ندید استوار
5 یکی روز کز صبح زرین نقاب به نظارگان رخ نمود آفتاب
6 سکندر به آیین فرهنگ خویش ملوکانه برشد به اورنگ خویش
7 درآمد رقیبی که اینک ز راه فرستاده هندو آمد به شاه
8 نماید که در حضرت شهریار پیام آورم باز خواهید بار
9 بفرمود شه تا شتاب آورند مغان را سوی آفتاب آورند
10 به فرمان شه سوی مغ تاختند رهش باز دادند و بنواختند
11 درآمد مغ خدمت آموخته مغانه چو آتش برافروخته
12 چو تابنده خورشید را دید زود به رسم مغانش پرستش نمود
13 به فرمان شاهش رقیبان دست نشاندند جاییکه شاید نشست
14 سخن میشد از هر دری دلپسند ز خاک زمین تا به چرخ بلند
15 به اندازهٔ هر کس هنر مینمود به گفتار خود قدر خود میفزود
16 چو در هندو آمد نشاط سخن گل تازه رست از درخت کهن
17 بسی نکتههای گره بسته گفت که آن در ناسفته را کس نسفت
18 فلک راز لب حقه پرنوش کرد جهان را ز در حلقه در گوش کرد
19 ثنای جهاندار گیتی پناه چنان گفت کافروخت آن بارگاه
20 چو گشت از ثنا پیر پرداخته نقاب سخن شد برانداخته
21 که تاریک پروانهای سوی باغ روان شد به امید روشن چراغ
22 مگر کان چراغ آشنائی دهد من تیره را روشنائی دهد
23 منم پیشوای همه هندوان به اندیشه پیر و به قوت جوان
24 سخنهای سربسته دارم بسی که نگشاید آن بسته را هر کسی
25 شنیدم کز این دور آموزگار سرآمد توئی بر همه روزگار
26 خرد رشتهٔ در یکتای توست درفش گره باز کن رای توست
27 اگر چه خداوند تاجی و تخت بر دانشت نیز داد است بخت
28 اگر گفته را از تو یابم جواب پرستش بگردانم از آفتاب
29 وگر ناید از شه جوابی به دست دگرباره بر خر توان رخت بست
30 ولیکن نخواهم که جز شهریار رود در سخن هیچکس را شمار
31 زمن پرسش و پاسخ آید ز تو جواب سخن فرخ آید ز تو
32 جهاندار گفتا بهانه مجوی سخن هر چه پوشیده داری بگوی
33 جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد زبانی چو شمشیر هندی گشاد
34 چو کرد آفرینی سزاوار شاه بپرسیدش از کار گیتی پناه
35 که چون من ز خود رخت بیرون برم؟ سوی آفریننده ره چون برم؟
36 یکی آفریننده دانم که هست کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
37 نشانش پدید است و او ناپدید در بسته را از که جویم کلید
38 وجودش که صاحب معانی شدست زمینیست یا آسمانی شد است
39 در اندیشه یا در نظر جویمش چو پرسند جایش کجا گویمش
40 کجا جای دارد ز بالا و زیر به حجت شود مرد پرسنده سیر
41 جهاندار پاسخ چنین داد باز که هم کوتهست این سخن هم دراز
42 چو از خویشتن روی بر تافتی به ایزد چنان دان که ره یافتی
43 طلب کردن جای او رای نیست که جای آفریننده را جای نیست
44 نه کس راز او را تواند شمرد نه اندیشه داند بدو راه برد
45 بدان چیزها دارد اندیشه راه که باشد بدو دیده را دستگاه
46 خدا را نشاید در اندیشه جست که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
47 هر اندیشهای کان بود در ضمیر خیالی بود آفرینش پذیر
48 هرانچ او ندارد در اندیشه جای سوی آفریننده شد رهنمای
49 به غفلت نشاید شد این راه را که ابر از تو پنهان کند ماه را
50 نشان بس بود کرده بر کردگار چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
51 به ایزد شناسی همین شد قیاس از این نگذرد مرد ایزدشناس
52 چو هندو جواب سکندر شنید به شب بازی دیگر آمد پدید
53 که هرچ از زمین باشد و آسمان نهایت گهی باشدش بیگمان
54 خبرده که بیرون از این بارگاه به چیزی دیگر هست یا نیست راه
55 اگر هست چون زان کس آگاه نیست وگر نیست بر نیستی راه نیست
56 جهاندار گفت از حساب کهن به آزرم تر سکه زن بر سخن
57 برون زاسمان و زمین برمتاز که نائی به سررشتهٔ خویش باز
58 فلک بر تو زان هفت مندل کشید که بیرون ز مندل نشاید دوید
59 از این مندل خون نشاید گذشت که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
60 حصاریست این بارگاه بلند در او گشته اندیشها شهر بند
61 چو اندیشه زاین پرده درنگذرد پس پرده راز پی چون برد
62 نجوید دگر پردهٔ راز را خبرهای انجام و آغاز را
63 بدین داستانها زند رهنمای که نادیده را نیست اندیشه جای
64 گر اندیشی آنرا که نادیدهای چو نیکو ببینی خطا دیدهای
65 بسا کس که من دیده انگاشتم خیالش در اندیشه بنگاشتم
66 سرانجام چون دیدمش وقت کار نه آن بود کز وی گرفتم شمار
67 جهانی دگر هست پوشیده روی به آنجا توان کردن این جستجوی
68 دگر باره گفتش به من گوی راست که ملک جهان بر دو قسمت چراست
69 جهانی بدین خوبی آراستن چه باید جهانی دگر خواستن
70 چو پیداست کاینجا توانیم زیست به آنجا سفر کردن از بهر چیست
71 چو آنجا نشستنگه آمد درست به اینجا گذشتن چه باید نخست
72 خردمند شه گفت: ای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد
73 که ایزد دو گیتی بدان آفرید که آنجا بود گنج و اینجا کلید
74 در اینجا کنی کشت و کارنوی در آنجا بر کشته را بدروی
75 در این گردد از حال خود هر چه هست در آن بر یکی حال باید نشست
76 دو پرگار برزد جهان آفرین در این آفرینش دران آفرین
77 پلست این و بر پل بباید گذشت به دریا بود سیل را بازگشت
78 چو چشمه روان گردد از کوهسار به دریاش باید گرفتن قرار
79 دگر باره پرسید هندوی پیر که جان چیست در پیکر جان پذیر
80 نماید مرا کاتشی تافتست شراری از او کالبد یافتست
81 فرو مردن جان و آتش یکیست در این بد بود گر کسی را شکیست
82 چو آتش در او گرم دل گشت شاه به تندی در او کرد لختی نگاه
83 بدو گفت کاهریمنی سان توست اگر جانی آتش بود جان توست
84 نخواندی که جان چون سفر ساز گشت از آن کس که آمد بدو بازگشت
85 چو ز آتش بود جنبش جان نخست به دوزخ توان جای او باز جست
86 دگر آنکه گفتی به وقت فراغ فرو مردن جان بود چون چراغ
87 غلط گفتهای جان علوی گرای نمیرد ولیکن شود باز جای
88 حکایت ز شخصی که او جان سپرد چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد
89 بگویند جان داد و این نیست زرق ز داده بود تا فرو مرده فرق
90 ز جان درگذر کان فروغیست پاک ز نور الهی نه از آب و خاک
91 دگر گونه هندو سخن کرد ساز به پرسیدن خوابش آمد نیاز
92 که بینندهٔ خواب را در خیال چه نیرو برون آورد پروبال
93 که منزل به منزل رود کوه و دشت ببیند جهان در جهان سرگذشت
94 چو بیننده آنجاست این خفته کیست و گر نقشبند آن شد این نقش چیست
95 به پاسخ دگر باره شد شاه تیز که خواب از خیالی بود خانه خیز
96 خیال همه خوابها خانگیست در آن آشنائی نه بیگانگیست
97 اگر مرده گر زنده بینی به خواب ز شمع تو میخیزد آن نور و تاب
98 نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست نمودهٔ تمنای ادراک توست
99 گرت در دل آید که راز نفهت چرا گشت پیدا برآنکس که خفت
100 روان چون برهنه شود در خیال نپوشد براو صورت هیچ حال
101 نبینی کسی کو ریاضتگر است به بیداری آن گنج را رهبر است
102 همان بیند آن مرد بیدار هوش که دیگر کس از خواب و خواب از سروش
103 دگر باره هندو درآمد به گفت گهر کرد با نوک الماس جفت
104 که بی چشم بد شاهیی ده مرا ز چشم بد آگاهیی ده مرا
105 چه نیروست در جنبش چشم بد که نیکوی خود را کند چشم زد
106 از او کارگرتر جهان آزمای ندیده است بینندهٔ جان گزای
107 همه چیز را کازمایش رسد چو دیده پسندد فزایش رسد
108 جز او را که هرچ او پسند آورد سر و گردنش زیر بند آورد
109 به هر حرفتی در که دیدیم ژرف درستی ندیدیم در هیچ حرف
110 همین یک کماندار شد کز نخست بر آماج گه تیر او شد درست
111 بگو تا چه نیروست نیروی او سپند از چه برد آفت از خوی او
112 چه دانم که من چشم بد دیدهام پسندیده یا نا پسندیدهام
113 جهاندار گفتش که صاحب قیاس چنین آرد از رای معنی شناس
114 که بر هر چه گردد نظر جایگیر گذر بر هوائی کند ناگزیر
115 بر آن چیز کارد همی تاختن کند با هوا رای دم ساختن
116 بنه چون درآرد بدان رخنه گاه هوا نیز باید در آن رخنه راه
117 هوا گر هوائی بود سودمند در ارکان آن چیز ناید گزند
118 مزاج هوا چون بود زهرناک بیندازد آن چیز را در مغاک
119 هوائی بد است آنکه بر چشم زد بد آرد به همراهی چشم بد
120 ولیکن به نزدیک من در نهفت جز این علتی هست کان کس نگفت
121 نه چشم بد است آنچنان کارگر که نقش روند است پیش نظر
122 چو بیند عجب کاریی در خیال به تأدیب چشمش دهد گوشمال
123 تعجب روانیست در راه او نباید جز او در نظرگاه او
124 چو نقش حریفی شگفت آیدش دغا باختن در گرفت آیدش
125 گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ
126 کسی را که چشمی رسد ناگهان دهن درهاش اوفتد در دهان
127 رسانندهٔ چشم را جوش خون بخاری ز پیشانی آرد برون
128 به این هر دو معنی شناسند و بس که این چشم زن بود و آن چشم رس
129 سپند از پی آن شد افروخته که آفت به آتش شود سوخته
130 فسونگر دگرگونه گفتست راز که چون به اسپند آتش آمد فراز
131 رسد بر فلک دود مشگین سپند فلک خود زره باز دارد گزند
132 دگر باره هندوی رومی پرست درآورد پولاد هندی به دست
133 که از نیک و بد مرد اخترسگال خبر چون دهد چون زند نقش فال
134 ز نقشی که از کار ناید برون به نیک و به بد چون شود رهنمون
135 چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
136 هر آیینه در نقش این گنبد است اگر نیک نیکست اگر بد بداست
137 سگالندهٔ فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند
138 نمودار طالع نماید درست ز تخمی که خواهد دران زرع رست
139 خدائی که هست آفرینش پناه چو بیند نیازی در این عرضهگاه
140 به اندازهٔ آنکه باشد نیاز نماید به ما بودنیهای راز
141 فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید
142 از آن باده هندو چنان مست شد که یکباره شمشیرش از دست شد
143 دگر باره پرسید کز چین و زنگ ورقهای صورت چرا شد دو رنگ
144 چو یکسان بود رنگها در لوید چرا این سیه گشت و آن شد سپید
145 جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی
146 دو رویست خورشید آیینه وش یکی روی در چین یکی در حبش
147 به روئی کند رویها را چو ماه به روئی دگر رویها در سیاه
148 چو هندوی دانا به چندین سئوال زبون شد ز فرهنگ دانش سگال
149 به تسلیم شه بوسه بر خاک زد شه از خرمی سر بر افلاک زد
150 همه زیرکان بر چنان هوش و رای دمیدند و خواندند نام خدای