بیاورد گرسیوز از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 7

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بیاورد گرسیوز آن خواسته

1 بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته

2 دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده‌ای برگزید

3 بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی

4 به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب

5 فرستاده آمد به درگاه شاه بگفتند گرسیوز آمد به راه

6 سیاوش گو پیلتن را بخواند وزین داستان چند گونه براند

7 چو گوسیوز آمد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه

8 سیاووش ورا دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست

9 ببوسید گرسیوز از دور خاک رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

10 سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت

11 چو بنشست گرسیوز از گاه نو بدید آن سر وافسر شاه نو

12 به رستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندر شتاب

13 یکی یادگاری به نزدیک شاه فرستاد با من کنون در به راه

14 بفرمود تا پرده برداشتند به چشم سیاووش بگذاشتند

15 ز دروازهٔ شهر تا بارگاه درم بود و اسپ و غلام و کلاه

16 کس اندازه نشاخت آنراکه چند ز دینار و ز تاج و تخت بلند

17 غلامان همه با کلاه و کمر پرستنده با یاره و طوق زر

18 پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید پیغام اوی

19 تهمتن بدو گفت یک هفته شاد همی باش تا پاسخ آریم یاد

20 بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی

21 چو بشنید گرسیوز پیش بین زمین را ببوسید و کرد آفرین

22 یکی خانه او را بیاراستند به دیبا و خوالیگران خواستند

23 نشستند بیدار هر دو به هم سگالش گرفتند بر بیش و کم

24 ازان کار شد پیلتن بدگمان کزان گونه گرسیوز آمد دمان

25 طلایه ز هر سو برون تاختند چنان چون ببایست برساختند

26 سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کنید از نهفت

27 که این آشتی جستن از بهر چیست نگه کن که تریاک این زهر چیست

28 ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی ببین تا کدامند صد نامجوی

29 گروگان فرستد به نزدیک ما کند روشن این رای تاریک ما

30 نباید که از ما غمی شد ز بیم همی طبل سازد به زیر گلیم

31 چو این کرده باشیم نزدیک شاه فرستاده باید یکی نیک‌خواه

32 برد زین سخن نزد او آگهی مگر مغز گرداند از کین تهی

33 چنین گفت رستم که اینست رای جزین روی پیمان نیاید بجای

34 به شبگیر گرسیوز آمد بدر چنان چون بود با کلاه و کمر

35 بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین

36 سیاوش بدو گفت کز کار تو پراندیشه بودم ز گفتار تو

37 کنون رای یکسر بران شد درست که از کینه دل را بخواهیم شست

38 تو پاسخ فرستی به افراسیاب که از کین اگر شد سرت پر شتاب

39 کسی کاو ببیند سرانجام بد ز کردار بد بازگشتش سزد

40 دلی کز خرد گردد آراسته یکی گنج گردد پر از خواسته

41 اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست

42 چو پیمان همی کرد خواهی درست که آزار و کینه نخواهیم جست

43 ز گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی

44 بر من فرستی به رسم نوا که باشد به گفتار تو بر گوا

45 و دیگر ز ایران زمین هرچ هست که آن شهرها را تو داری به دست

46 بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی

47 نباشد جز از راستی در میان به کینه نبندم کمر بر میان

48 فرستم یکی نامه نزدیک شاه مگر بشتی باز خواند سپاه

49 برافگند گرسیوز اندر زمان فرستاده‌ای چون هژبر دمان

50 بدو گفت خیره منه سر به خواب برو تازیان نزد افراسیاب

51 بگویش که من تیز بشتافتم همی هرچ جستم همه یافتم

52 گروگان همی خواهد از شهریار چو خواهی که برگردد از کارزار

53 فرستاده آمد بدادش پیام ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام

54 چو گفت فرستاده بشنید شاه فراوان بپیچید و گم کرد راه

55 همی گفت صد تن ز خویشان من گر ایدونک کم گردد از انجمن

56 شکست اندر آید بدین بارگاه نماند بر من کسی نیک‌خواه

57 وگر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی

58 فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا

59 بران سان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد بر شمرد

60 بر شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکوی دادشان

61 بفرمود تا کوس با کره‌نای زدند و فروهشت پرده‌سرای

62 به خارا و سغد و سمرقند و چاچ سپیجاب و آن کشور و تخت عاج

63 تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ

64 چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد

65 به نزد سیاوش بیامد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد

66 بدو گفت چون کارها گشت راست چو گرسیوز ار بازگردد رواست

67 بفرمود تا خلعت آراستند سلیح و کلاه و کمر خواستند

68 یکی اسپ تازی به زرین ستام یکی تیغ هندی به زرین نیام

69 چو گرسیوز آن خلعت شاه دید تو گفتی مگر بر زمین ماه دید

70 بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی مگر بر نوردد زمین

71 سیاوش نشست از بر تخت عاج بیاویخته بر سر عاج تاج

72 همی رای زد با یکی چرب‌گوی کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

73 ز لشکر همی جست گردی سوار که با او بسازد دم شهریار

74 چنین گفت با او گو پیلتن کزین در که یارد گشادن سخن

75 همانست کاووس کز پیش بود ز تندی نکاهد نخواهد فزود

76 مگر من شوم نزد شاه جهان کنم آشکارا برو بر نهان

77 ببرم زمین گر تو فرمان دهی ز رفتن نبینم همی جز بهی

78 سیاوش ز گفتار او شاد شد حدیث فرستادگان باد شد

79 سپهدار بنشست و رستم به هم سخن راند هرگونه از بیش و کم

80 بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر

81 نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیروی و فر و هنر

82 خداوند هوش و زمان و مکان خرد پروراند همی با روان

83 گذر نیست کس را ز فرمان او کسی کاو بگردد ز پیمان او

84 ز گیتی نبیند مگر کاستی بدو باشد افزونی و راستی

85 ازو باد بر شهریار آفرین جهاندار وز نامداران گزین

86 رسیده به هر نیک و بد رای او ستودن خرد گشته بالای او

87 رسیدم به بلخ و به خرم بهار همه شادمان بودم از روزگار

88 ز من چون خبر یافت افراسیاب سیه شد به چشم اندرش آفتاب

89 بدانست کش کار دشوار گشت جهان تیره شد بخت او خوار گشت

90 بیامد برادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته

91 که زنهار خواهد ز شاه جهان سپارد بدو تاج و تخت مهان

92 بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند همی پایه و ارز خویش

93 از ایران زمین بسپرد تیره خاک بشوید دل از کینه و جنگ پاک

94 ز خویشان فرستاد صد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن

95 گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست

96 چو بنوشت نامه یل جنگجوی سوی شاه کاووس بنهاد روی

97 وزان روی گرسیوز نیک‌خواه بیامد بر شاه توران سپاه

98 همه داستان سیاوش بگفت که او را ز شاهان کسی نیست جفت

99 ز خوبی دیدار و کردار او ز هوش و دل و شرم و گفتار او

100 دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار تو گویی خرد دارد اندر کنار

101 بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه

102 و دیگر کزان خوابم آمد نهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب

103 پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نبینم نشیب و فراز

104 به گنج و درم چاره آراستم کنون شد بران سان که من خواستم

105 وزان روی چون رستم شیرمرد بیامد بر شاه ایران چو گرد

106 به پیش اندر آمد بکش کرده دست برآمده سپهبد ز جای نشست

107 بپرسید و بگرفتش اندر کنار ز فرزند و از گردش روزگار

108 ز گردان و از رزم و کار سپاه وزان تا چرا بازگشت او ز راه

109 نخست از سیاوش زبان برگشاد ستودش فراوان و نامه بداد

110 چو نامه برو خواند فرخ دبیر رخ شهریار جهان شد قیر

111 به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده بروی

112 چو تو نیست اندر جهان سر به سر به جنگ از تو جویند شیران هنر

113 ندیدی بدیهای افراسیاب که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب

114 مرا رفت بایست کردم درنگ مرا بود با او سری پر ز جنگ

115 نرفتم که گفتند ز ایدر مرو بمان تا بسیچد جهاندار نو

116 چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود مکافات بدها بدی خواست بود

117 شما را بدان مردری خواسته بدان گونه بر شد دل آراسته

118 کجا بستد از هر کسی بی‌گناه بدان تا بپیچیدتان دل ز راه

119 به صد ترک بیچاره و بدنژاد که نام پدرشان ندارید یاد

120 کنون از گروگان کی اندیشد او همان پیش چشمش همان خاک کو

121 شما گر خرد را بسیچید کار نه من سیرم از جنگ و از کارزار

122 به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد پردانش و پرفسون

123 بفرمایمش کآتشی کن بلند ببند گران پای ترکان ببند

124 برآتش بنه خواسته هرچ هست نگر تا نیازی به یک چیز دست

125 پس آن بستگان را بر من فرست که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست

126 تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ برو تا به درگاه او بی‌درنگ

127 همه دست بگشای تا یکسره چو گرگ اندر آید به پیش بره

128 چو تو سازگیری بد آموختن سپاهت کند غارت و سوختن

129 بیاید بجنگ تو افراسیاب چو گردد برو ناخوش آرام و خواب

130 تهمتن بدو گفت کای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار

131 سخن بشنو از من تو ای شه نخست پس آنگه جهان زیر فرمان تست

132 تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر بران روی آب

133 بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بی‌درنگ

134 ببودیم یک چند در جنگ سست در آشتی او گشاد از نخست

135 کسی کاشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود پیش رفتن برزم

136 و دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیدهٔ نیک‌خواه

137 سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور پلنگ

138 چه جستی جز از تخت و تاج و نگین تن آسانی و گنج ایران زمین

139 همه یافتی جنگ خیره مجوی دل روشنت به آب تیره مشوی

140 گر افراسیاب این سخنها که گفت به پیمان شکستن بخواهد نهفت

141 هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر

142 ز فرزند پیمان شکستن مخواه مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

143 نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن

144 وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد این نامور پیشگاه

145 چو کاووس بشنید شد پر ز خشم برآشفت زان کار و بگشاد چشم

146 به رستم چنین گفت شاه جهان که ایدون نماند سخن در نهان

147 که این در سر او تو افگنده‌ای چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای

148 تن آسانی خویش جستی برین نه افروزش تاج و تخت و نگین

149 تو ایدر بمان تا سپهدار طوس ببندد برین کار بر پیل کوس

150 من اکنون هیونی فرستم به بلخ یکی نامهٔ با سخنهای تلخ

151 سیاوش اگر سر ز پیمان من بپیچد نیاید به فرمان من

152 بطوس سپهبد سپارد سپاه خود و ویژگان باز گردد به راه

153 ببیند ز من هرچ اندر خورست گر او را چنین داوری در سرست

154 غمی گشت رستم به آواز گفت که گردون سر من بیارد نهفت

155 اگر طوس جنگی‌تر از رستم است چنان دان که رستم ز گیتی کم است

156 بگفت این و بیرون شد از پیش اوی پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

157 هم اندر زمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن به راه

158 چو بیرون شد از پیش کاووس طوس بفرمود تا لشکر و بوق و کوس

159 بسازند و آرایش ره کنند وزان رزمگه راه کوته کنند

عکس نوشته
کامنت
comment