- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 براه بادیه گفت آن یگانه دو جوی آب سیه دیدم روانه
2 شدم بر پی روان تا آن چه آبست که چندینیش در رفتن شتابست
3 بآخر چون بر سنگی رسیدم بخاک ابلیس را افتاده دیدم
4 دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود زهر چشمیش جوئی خون روان بود
5 چو باران میگریست و زار میگفت پیاپی این سخن همواره میگفت
6 که این قصّه نه زان روی چو ماهست ولی رنگ گلیم من سیاهست
7 نمیخواهند طاعت کردن من نهند آنگه گنه بر گردن من
8 چنین کاری کرا افتاد هرگز ندارد مثل این کس یاد هرگز