-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح
2 چون شعلهٔ آه بیدلان نقب در گنبد جان ستان زند صبح
3 بازیچهٔ روزگار بیند بس خنده که بر جهان زند صبح
4 صبح ارنه مرید آفتاب است چون آه مریدسان زند صبح
5 گر عاشق شاه اختران نیست پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
6 چون شاهد و شاه بیند از دور خنده ز میان جان زند صبح
7 شاهد پس پرده دارد اینک شاید که دم از نهان زند صبح
8 آن یک دو نفس که دارد از عمر با شاهد رایگان زند صبح
9 بس بیخبر است ز اندکی عمر ز آن خندهٔ غافلان زند صبح
10 معشوق من است صبح اگر نی چون خندهٔ بیدهان زند صبح
11 چون نافهٔ مشک شب بسوزد بس عطسه که آن زمان زند صبح
12 خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد بر ازرق آسمان زند صبح
13 وز زیور اختران به نوروز تاج قزل ارسلان زند صبح
14 دارای جهان، جهان دولت بل داور جان و جان دولت
15 صبح آتشی از نهان برآورد راز دل آسمان برآورد
16 آن مؤذن سرخ چشم سرمست قامت به سر زبان برآورد
17 امروز به که عمود زد صبح پس خنجر زرفشان برآورد
18 جائی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد
19 آن کیست که بیمیانجی صبح دست طرب از میان برآورد
20 کاس می و قول کاسهگر خواه چون کوس پگه فغان برآورد
21 بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بر دایگان برآورد
22 وز چوب زدن رباب فریاد چون کودک عشر خوان برآورد
23 چنگ است پلاس پوش پیری سینه سوی کتف از آن برآورد
24 دف کز تن آهوان سلب داشت آواز گوزن سان برآورد
25 نای است گلو فشرده پس چیست کز سرفه قنینه جان برآورد
26 از بس که ره دهان گرفته است بانگ از ره دیدگان برآورد
27 چون شاه حبش دم تظلم پیش قزل ارسلان برآورد
28 سلطان کرم مظفر الدین در جسم ظفر روان دولت
29 ساغر گوهر از دهان فرو ریخت ساقی شکر از زبان فرو ریخت
30 در جام صدف دو بحر دارد یک دجله به جرعه دان فرو ریخت
31 چون خون سیاوشان صراحی خوناب دل از دهان فرو ریخت
32 در کین سیاوش ارغنون زن آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت
33 گوئی سر زخمه شاخ طوبی است کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت
34 یا مریم نخل خشک بفشاند خرمای تر از میان فرو ریخت
35 چون عاشق بوسه زن لب خم در حلق قنینه جان فرو ریخت
36 هر جان که ز خم ستد قنینه در باطیه جان کنان فرو ریخت
37 نالان چو کبوتری که از حلق خون در لب بچگان فرو ریخت
38 گوئی که مسیح مرغ جان ساخت وز دم ببرش روان فرو ریخت
39 سرخاب رخ فلک ده از می گو آبله از رخان فرو ریخت
40 از جرعه زمین چو آسمان کن چون گوهر آسمان فرو ریخت
41 صبح از نم ژاله اشک داود بر مرغ زبور خوان فرو ریخت
42 در دری ابر خاطر من پیش قزل ارسلان فرو ریخت
43 اسکندر نامجوی گیتی کیخسرو کامران دولت
44 تاج گهر آسمان برانداخت زرین صدف از نهان برانداخت
45 روز آمد و کعبتین بینقش زان رقعهٔ اختران برانداخت
46 تا یافت محک شب از سپیدی صراف فلک دکان برانداخت
47 گوئی خم صرعدار شد چرخ کان زرد کف از دهان برانداخت
48 افعی زمردین بپیچید مهره به سر زبان برانداخت
49 سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت
50 اینک ز تنوره لشکر جن بر لشکر دیو جان برانداخت
51 گوئی شرری که جست از انگشت هندو به هوا سنان برانداخت
52 مریخ چو با زحل درآمیخت پروین سهیلسان برانداخت
53 طاوس غرابخوار هر دم گاورس ز چینهدان برانداخت
54 در خرگه دوخت روبه سرخ چون سوزن بیکران برانداخت
55 گوئی که دوباره تیر خونین نمردود به آسمان برانداخت
56 یا تاج زر از سر شه زنگ تیغ قزل ارسلان برانداخت
57 تاج سر و گوهر سلاطین بل گوهر تاج از آن دولت
58 مجلس به دو گلستان بر افروز دیده به دو دلستان برافروز
59 یک شب به دو آفتاب بگذار یک دل به دو عشق دان برافروز
60 ساقی دو طلب قدح دو بستان بزم دل ازین و آن برافروز
61 از لالهٔ آن و سوسن این در سینه دو بوستان برافروز
62 هست از حجر و شجر دو آتش زان دیده وز آن رخان برافروز
63 در سوختهٔ شب از دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز
64 چون صبح و شفق دو جام درخواه شب چون دل عاشقان برافروز
65 بر روی دو مه که چون دوصبحند تا وقت دو صبح جان برافروز
66 با چار لب و دو شاهد از می سه یک بخور و روان برافروز
67 خاشاک دو رنگ روز و شب را آتش زن و در زمان برافروز
68 چون روز رسد دو روزن چشم ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز
69 خوانچه کن و از دومی زمین را چون خوانچهٔ آسمان برافروز
70 دل عود کن و دو دیده مجمر پیش قزل ارسلان برافروز
71 سردار ملوک هفت اقلیم روئینتن هفتخوان دولت
72 راز زمی آسمان برافکند بنیاد دی از جهان برافکند
73 نوروز دو اسبه یک سواری است کسیب به مهرگان برافکند
74 از پشت سیاه زین فرو کرد بر زردهٔ کامران برافکند
75 سلطان یک اسبه سایهٔ چتر بر ماهی آسمان برافکند
76 ماهی چو صدف گرش فرو خورد چون یونسش از دهان برافکند
77 پرواز گرفت روز و بر شب تبهای دق از نهان برافکند
78 چون روز کشید دهرهٔ عدل شب زهرهٔ خونفشان برافکند
79 گوئی صف آقسنقر آواز بر خیل قراطغان برافکند
80 ابر آمد و چون گوزن نالید بر کوه لعاب از آن برافکند
81 گرچه کفن سپید یک چند بر سبزهٔ مردهسان برافکند
82 باد آن کفن سپید برداشت بس سندس و پرنیان برافکند
83 بر چادر کوه گازر آسا از داغ سیه نشان برافکند
84 بر کتف جهان ردای نوروز فر قزل ارسلان برافکند
85 چون حیدر خانهدار اسلام شاهنشه خاندان دولت
86 یک اهل دل از جهان ندیدم دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم
87 چند از دل و دل که در دو عالم یک دلدل دل روان ندیدم
88 صد قافلهٔ وفا فرو شد یک منقطع از میان ندیدم
89 سر نامهٔ روزگار خواندم عنوان وفا بر آن ندیدم
90 بیداد به دشمنان نکردم و انصاف ز دوستان ندیدم
91 چون طفل که هشت ماهه زاید می بگذرم و جهان ندیدم
92 صد روزه به درد دل گرفتم عیدی به مراد جان ندیدم
93 از خشمگنی کز آسمانم ماه نو از آسمان ندیدم
94 چون سگ به زبان جراحت خویش میشویم و مهربان ندیدم
95 هرچند جراحت از زبان است مرهم به جز از زبان ندیدم
96 چون عیسی فارغم که با خود جز سوزن سوزیان ندیدم
97 چون سوزن اگر شکسته گشتم جز چشم وسری زیان ندیدم
98 از دام دورنگی زمانه خاقانی را امان ندیدم
99 عادلتر خسروان عالم الا قزل ارسلان ندیدم
100 چون عدل سپاهدار اسلام چون عقل نگاهبان دولت
101 از عشوهٔ آسمان مرا بس وز چاشنی جهان مرا بس
102 آن پرده و این خیال بازی است از زحمت این و آن مرا بس
103 زین ابلق روزگار دیدن بر آخور آسمان مرا بس
104 در دخمهٔ چرخ مردگانند زین جادوی دخمهبان مرا بس
105 بر بینمکی خوان گیتی این چشم نمکفشان مرا بس
106 دل ندهد و جان ستاند ایام زین ده دل و جانستان مرا بس
107 موقوف روانم و روان هیچ زین هودج ناروان مرا بس
108 بیم سرم از سر زبان است این درد سر زبان مرا بس
109 تا درد سرم فرو نشاند این اشک گلاب سان مرا بس
110 رنجور نفاق دوستانم ز آمیزش دوستان مرا بس
111 با صورت خلوه، جلوه کردم این شاهد غم نشان مرا بس
112 خاقانی را سخن همین است کز گفتن جان و جان مرا بس
113 چرخ ار ندهد قصاص خونم عدل قزل ارسلان مرا بس
114 جمشید زمانه شاه مغرب اقطاع ده جهان دولت
115 ای دل به نوای جان چه باشی بیبرگ و نوا نوان چه باشی
116 تاری است روان گسسته دهجای چندین به غم روان چه باشی
117 لوح ازل و ابد فرو خوان بنگر که تو زین و آن چه باشی
118 آینده و رفته را نگه کن بشمر که تو در میان چه باشی
119 بر خوان فلک جز این دو نان نیست آتش خور این دو نان چه باشی
120 جز آتش خور گرت خورش نیست در مطبخ آسمان چه باشی
121 روئین دژت ار گشادنی نیست در محنت هفتخوان چه باشی
122 با عبرت گورخانهٔ جان در عشرت گورخان چه باشی
123 با این همهٔ کرهٔ جهانی جز در رمهٔ جهان چه باشی
124 تقویم مهین حکم شش روز امروز تویی نهان چه باشی
125 هر سال چو پنج روز تقویم گم بودهٔ بینشان چه باشی
126 از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج دزدیدهٔ رایگان چه باشی
127 خاقانی عاریه است عمرت از عاریه شادمان چه باشی
128 گردانهٔ لطف خواهی الا مرغ قزل ارسلان چه باشی
129 استاد سرای اوست تقدیر استاده بر آستان دولت
130 عزمش گره گمان گشاید حزمش رصد زمان گشاید
131 با قوت عزم او عجب نیست گر چنبر آسمان گشاید
132 هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست رمحش به سر سنان گشاید
133 بند دم کژدم فلک را زان نیزهٔ مارسان گشاید
134 خضر الهامی که چون سکندر لشکر کشد و جهان گشاید
135 وز خاک سکندر و پی خضر صد چشمه به امتحان گشاید
136 دریا چو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید
137 وز بس دم دی مهی عدو را بز چهره نمکستان گشاید
138 رانده است منجم قدر حکم کفاق شه کیان گشاید
139 حصنی است فلک دوازده برج کاقبال خدایگان گشاید
140 هر عقده که روزگار بندد دست شه کامران گشاید
141 وز گرد مصاف روی نصرت شاهنشه شهنشان گشاید
142 یعنی که نقاب شهربانو فاروق عجمستان گشاید
143 ابخاز که هست ششدر کفر گرزش به یکی زمان گشاید
144 روئین دژ روس را علی روس تیغ قزل ارسلان گشاید
145 چرخ است کبودهٔ به داغش افشرده به زیر ران دولت
146 سندان به سنان چنان شکافد چون صور که آسمان شکافد
147 گر تخت کیان زند به توران جیحون به سر بنان شکافد
148 دیدی که شکاف مصطفی ماه او خورشید آنچنان شکافد
149 گر نیل روان شکافت موسی او دریای دمان شکافد
150 چون خنجر زهرگون کشد شاه بس زهره که آن زمان شکافد
151 چون تیغ زند سر پلنگان همچون سم آهوان شکافد
152 بس سینه که چون زبان افعی زان تیغ نهنگسان شکافد
153 شمشیر دو قطعتش به یک زخم پهلوی سه پهلوان شکافد
154 گر تیغ علی شکافت فرقی او البرز از سنان شکافد
155 چاکر به ثنا زبان کند موی تا موی به امتحان شکافد
156 بکران بهشت جعد سازند زان موی که این زبان شکافد
157 آه از دل پر زنم چو پسته کز پری دل دهان شکافد
158 دریای سخن منم اگرچه هرکس صدف بیان شکافد
159 امروز منم زبان عالم تیغ تو شها زبان دولت
160 بیحکم تو آسمان نجنبد بر اسب قضا عنان نجنبد
161 از گوشهٔ چار بالش تو اقبال به سالیان نجنبد
162 مسجود زمین و آسمان است تخت تو که از مکان نجنبد
163 یعنی که به عرش و کعبه ماند چون کعبه و عرش از آن نجنبد
164 بیعزم تو رایض فلک را رگ در تن مرکبان نجنبد
165 مهماز ز پای عزم بگشای تا ابلق آسمان نجنبد
166 عدل تو اساس شد جهان را تا مسمار جهان نجنبد
167 لنگی است صلاح پای لنگر تا کشتی سر گران نجنبد
168 چون حیدر ذوالفقار برکش تا چرخ جهودسان نجنبد
169 افیون لب فتنه را چنان ده کز خواب به امتحان نجنبد
170 از خرمگس زمانه فریاد کز مروحهٔ زمان نجنبد
171 لال است عدوت گرچه اه گفت کز گفتن اه زبان نجنبد
172 بیمدحت تو کلید گفتار اندر غلق دهان نجنبد
173 پیشت کند آسمان زمین بوس کای درگهت آسمان دولت
174 چتر ظفرت نهان مبینام بیرایت تو جهان مبینام
175 پرواز همای بختت الا بر کرکس آسمان مبینام
176 ماوی گه جیفهٔ حسودت جز سینهٔ کرکسان مبینام
177 در سرسام حسد عدو را دردی است که نضج آن مبینام
178 چون شمع و قلم به صورت او را جز زرد و سیه زبان مبینام
179 بر منشور کمال طغرا الا قزل ارسلان مبینام
180 بیجلوهٔ سکهٔ قبولت یک نقد هنر روان مبینام
181 بر سکهٔ ملک و خاتم دین جز نام تو جاودان مبینام
182 بر قلهٔ نه حصار مینا جز قدر تو دیدبان مبینام
183 همچون هرمان حصار عمرت محتاج به پاسبان مبینام
184 بر ملکت مصر و قاهره هم جز قهر تو قهرمان مبینام
185 زین دزد صفیر زن که چرخ است نقبیت به باغ جان مبینام
186 بیمدحت تو به باغ دانش یک مرغ صفیرخوان مبینام
187 صدر تو که کعبهٔ معالی است جز قبلهٔ انس و جان مبینام
188 تا دیدهٔ خصم را بدوزی جز تیز تو در کمان مبینام
189 لطف ازلیت پاسبان باد شمشیر تو پاسبان دولت