-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بزرگی گفت پر شوقست جانم که شد عمری که من دربندِ آنم
2 که از من صدقهٔ برسد بدرویش که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
3 چو رفتست این دقیقه بر زبانش چنین گفتست هاتف آن زمانش
4 که تو باید اگر صاحب یقینی که آن صدقه که بخشیدی نه بینی
5 تو همچون مُردهٔ بد مینمائی که خود را مُرده و زنده بلائی
6 نخواهی زندگانی گر بدانی که مردن بهترت زین زندگانی
7 اگر تو پیش دان و پیش بینی همه کم کاستی خویش بینی