- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بزرگی گفت ایّوب پیمبر که چندین سال گشت از کِرم مضطر
2 ز چندان رنج آهی بود مقصود چو کرد آهی نجاتش داد معبود
3 زکریا ارّهٔ بر سر بزاری بدوگفتا اگر آهی برآری
4 کنم از انبیا بسترده نامت مزن دم تا کند ارّه تمامت
5 عجایب بین کزان یک آه میخواست وزین یک خامشی را ز آه میخواست
6 نه آهی میتوان کرد از بر خویش نه خامش میتوان بودن، بیندیش
7 چو دریائیست این دو چشم و جانی نه سر پیدا ونه بُن نه میانی
8 درین دریا نه خاموشی نه گفتار نه ساکن بودنت لایق نه رفتار
9 جوانمردا تو چندین پیچ پیچی چگونه میبری چون هیچ هیچی
10 هزاران پرده بیش از ظلمت و نور چگونه منقطع گردد رهی دور
11 هزاران بند داری تا قیامت چگونه ره بری راه سلامت
12 مگر از پیش برخیزد حجابی ز لطف حق بتابد آفتابی
13 که چون آن لطف از پیشان نباشد جهانی درد را درمان نباشد