- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بزرگی گفته است این سر مرا باز بگویم بیشکی اینجا ترا باز
2 چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار که صورت در فنا آمد پدیدار
3 حقیقت اصل کل اینجا فنا بود فنا میدان که کل دید خدا بود
4 اگر دید خدا خواهی که بینی فنا میبین اگر صاحب یقینی
5 حقیقت بود خود دیدم فنا من فنا دیدم رسیدم در بقا من
6 بقا چون آخر کار است این راز مبین این صورت و معنی بینداز
7 فنا چون کل شیئی هالک آمد فنا اینجای راه سالک آمد
8 اگر سالک فنای خود بداند شود واصل بقای خود بداند
9 سلوک تو در اینجا گه نمود است فنا شو زانکه اینت بود بود است
10 اگر ز اینجا زنی دم در فنایت شود دم کل بمانی در بقایت
11 بقای تو فنای آخر اینست خدا خواهی شدن کل آخر این است
12 تو خواهی شد فنا در آخر کار تو خواهی بد خدا در آخر کار
13 چو این صورت رود کل از میانه بیابی کل بقای جاودانه
14 خداگردی چو صورت رفت از بر زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
15 تو این دم ماندهٔ اندر صور باز نمانده بر سر این رهگذر باز
16 حقیقت بود دنیا رهگذار است ترا با صورت دنیا چه کار است
17 یقین صورت ز باد و آب و آتش درین خاکست آتش مانده سرکش
18 ترا تا آتش کبر است در سر نخواهی یافت این صورت تو در سر
19 ترا تا باد پندار است اینجا کجا جانت خبردار است اینجا
20 ترا تا آب اینجا گه روانست ترا ذوقی ز روحت در روانست
21 تراتا خاک باشد روشنائی نخواهی یافت درعین خدائی
22 بکش این آتش طبع و هوایت مجو از یار در اینجا بقایت
23 مریز اینجایگه آب رخ دوست اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
24 میان هر چهاری باز مانده توی رازی و اندر راز مانده
25 چهارت دشمن اینجا در کمین است حقیقت جان بدیشان پیش بینست
26 ز جان گر ره بری در سوی جانان بمانی زنده دل در کوی جانان
27 ز جان گر رهبری در سوی اول نمانی تو در اینجا گه معطل
28 ز جان گر رهبری در حضرت یار ترا آن جان جان آید خریدار
29 ز جان گر رهبری در جزو و در کل برون آئی تو از پندار و از دل
30 ولیکن چون کنم تو میندانی وگر دانی عجب حیران بمانی
31 ترا این کار گه چون ساختستند وزین هر چار چون پرداختستند
32 تو اندر این چهاری مانده سرمست نمیدانی که این صورت که پیوست
33 ره تو دور و تو اندر سر راه بمانده باز اینجا در بن چاه
34 رهت دور است و تو اینجا اسیری که خواهد کردت اینجا دستگیری
35 ز من زادی تو اینجا گه بصورت نماندستی در اینجا در کدورت
36 حضورت باید و اسرار دیدن پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
37 حضور ار آوری اینجا بکف تو زنی تیر مرادی بر هدف تو
38 حضور اینجا طلب در عین طاعت پس آنگه بین تو از عین عنایت
39 اگرچه شرح بسیارت بگویم دوای دردت اینجا گه بجویم
40 اگرچه درد عشقت بی دوایست دوایم عاقبت بیشک بقایست
41 دوائی جوی اینجا در فناتو که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
42 تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را طلب میکن ز دیدار آن بقا را
43 بقا گر بیشتر داری بدانی که جاناراضیست این زندگانی
44 اگر خواهی که بینی رهنمایت حقیقت آنست اینجا گه بقایت
45 بقای توست جانت کز فنا نیست ازین حبس وز زندانش رها نیست
46 در آخر باز بین و راز بنگر چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
47 بسوز ای همچو شمعی در فنا شو برانداز این صور سر خداشو
48 چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی نکو بنگر که بس چیز عزیزی
49 همه باتست این اسرار بیچون که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
50 در آخر خاک آمد چون ترا هم سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
51 در آخرجای تو در شیب خاکست دلامیدان که کاری صعبناک است
52 در آخر ازل خود بازدان تو ز پیش از رفتن خود باز دان تو
53 در آخر اول است و آخر اینجاست حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
54 نمیدانم گه این سر با که گویم ابا که این زمان این راز گویم
55 که میداند صفات او تمامت که بگرفتست غوغای قیامت
56 که میداند که تا خود راز چونست همی انجام با آغاز چونست
57 ترا گر ره دهد دلدار اینجا بسوی خود کند پندار اینجا
58 دو روزی کاندرین عالم تو باشی بکن جهدی که با تو تو نباشی
59 از آن ماندی بدام خود گرفتار که ماندی در سوی صورت به پندار
60 ترا تا هستی و پندار باشد کجاجان تو برخوردار باشد
61 ز نور عشق تادر ظلمت تن گرفتاری تو گوئی ما و یا من
62 ز ما و من نه بینی هیچ اینجا مده دستار صورت پیچ اینجا
63 ببوی عشق جانت زنده گردان چوخورشیدی دلت تابنده گردان
64 ترا تا عشق ننماید رخ خویش حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
65 حجاب عقل صورت دان تو ای دل که صورت هست و عقلت مانده غافل
66 ولیکن جان بود هم یار معنی که اوست اینجای برخوردار معنی
67 یقین عشق است اسرار دو عالم کزو منصور زد اینجایگه دم
68 حقیقت زیبا است بدو پیدا همه اسرار پیداست
69 ورا این سر شد اینجا آشکاره ولی کردندش اینجا پاره پاره
70 بدید آنکه درینجا گه نهان بود همه پنهان بُدند و او عیان بود
71 نظر کردند اینجا صاحب راز همه درخود بدید اسرارها باز
72 چو در خود دید اینجا روی دلدار ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
73 چو درخود دید اینجا روی جانان همه دیده ز خود پیدا و پنهان
74 حقیقت آمدن رادید رفتن ورا واجب شد اینجا باز گفتن
75 چو او از آمدن اینجا خبر داشت یکی را دید و یکی در نظر داشت
76 یکی را دید او اندر دوئی گم همه چون قطره بد او عین قلزم
77 همه منصور دید و او خدا بود نه از این و نه از آن او جدا بود
78 همه خود دید و کس اندر میان نه نه بد او بود اصل جاودانه
79 همه خود دید و خود دید و خداوند همه او بود هم ازخویش و پیوند
80 از اول تا بآخر ذات خود دید سراسر نفخه آیات خود دید
81 چنان خود دید او را دوست اینجا که یکی بوده مغز و پوست اینجا
82 همه بود خدائی دید وگرنه بجز او در یکی و پیش و پس نه
83 همه اندر یکی دیده خدائی یکی باشد که نبود زو جدائی
84 همه اندر فنا دید و بقا هم خدا بود و خدا آمد خدا هم
85 چو اندر اصل نطره راهبر شد یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
86 چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
87 چو از آغاز و انجام خدائی یکی را دید در جام خدائی
88 همه دنیا بر او بود ناچیز چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
89 ولیکن شرح این بسیار آمد ازو دیدار با عطار آمد
90 چه گویم شرح چون دو رودراز است در این سرها بسی شیب و فراز است
91 بسی شرح است درهیلاج بنگر مرو بیرون زخود حلاج بنگر
92 تو اندر عشق هیلاج جهانی تو منصوری و حلاج جهانی
93 توئی منصور گر ره بردهٔ تو چرا چندین چنین در پردهٔ تو
94 توی ای غافل اینجا گاه منصور ولی از نزد او افتادهٔ دور
95 چرا دوری تو چون نزدیک یاری شدی دیوانه و عقلی نداری
96 از آنت نیست عقل ای مانده غافل که همچون او نمیگردی تو واصل
97 از آنت این همه تشویش بیش است که چندینت غم دیدار خویش است
98 تو چندین غم چرا اینجا خوری تو چه میدانی که آخر بگذری تو
99 ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه حقیقت هم توئی در خلوت شاه
100 ترا از بهر آن اینجا خبر کرد که جز از من همی باید گذر کرد
101 ترا اینجا بسی کرد او نمودار مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
102 تو گر بیدار گردی یک زمان دوست یکی یابی در اینجا مغز با پوست
103 ولیکن مغز اینجا کار دارد که او جان تو در تیماردارد
104 بجان دانی تو ره اندر بریار ولی در حضرت او نیست دیار
105 همه غوغا در اینجایند خاموش شنو این و بکن این جام را نوش
106 از اول پوست این جا کن نگاهی که تا پیدا کنی در عشق راهی
107 نظر چون کرد اینجا گاه در پوست یقین از جان همی دان کاین همه اوست
108 ولی چون رفتی اینجا در سوی دل نظر کن تاکنی مقصود حاصل
109 ولی چون دل بدانی بار خانت نظر کن بین بدل راز نهانت
110 بدل دیدی و جان دیدی در اینجا دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
111 چو اندر ذات یابی راز جانان ز انجامت بدان آغاز جانان
112 چو اندر ذات آئی در یکی گم شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
113 چو تو اندر یکی کردی نظاره صفات جمله بینی پاره پاره
114 دوئی پیوستگی مییاب در وی که پیوند است کل با دانش وی
115 چو اندر بود خود کردی نگاهت نظر داری چه در ماهی و ماهت
116 تمامت آفرینش پیش بینی که باشی چه پس و چه پیش بینی
117 همه اندر تو باشد تو نباشی حقیقت در خدائی خویش باشی
118 تو باشی لیک این بسیار راز است سفر کن گرچه ره دور و دراز است
119 چه گوید هرچه گوید خوب باشد نماید طالب و مطلوب باشد
120 خطاب طالب اول یاب آخر یکی بین اولین در سوی آخر
121 دوئی چون نیست اینجا آخر کار یکی باشند چه نقطه چه پرگار
122 تو پنداری که خود اینجا شوی باز تو اینجا میروی و میروی باز
123 تو آنجائی و آگاهی نداری گدائی میکنی شاهی نداری
124 توئی شهزاده اینجا در گدائی فتادستی و زرقی مینمائی
125 توئی شهزاده لیک از نسل آدم که آدم هست اسرار دو عالم
126 ره خود گرچه گم هم خویش کردی از آن جان و دلت باریش کردی
127 اگرچه آدم او را یافت اینجا ولیکن در قفس او ماند تنها
128 حقیقت مرغ باغ لامکان بود که معنی و صور هم جانجان بود
129 حقیقت بود صافی اندرین راه از آن مقبول آمد در بر شاه
130 چو صافی شد مر او را صاف دادند بهشت نقد در پیشش نهادند
131 از آن او را بود اینجاچنین صاف که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
132 چو او را جوهر جان وجودش یکی شد جملگی کرده سجودش
133 حقیقت جوهر او بود بیچون که اینجا صورت آمد بی چه و چون
134 چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست از آن این شورو افغان در جهان خاست
135 چراغی بود آدم از تجلا فکنده پرتوی در عین دنیا
136 از آن پرتو که از اعلا نمودار شد از اسفل یقین آمد پدیدار
137 از آن پرتو که او را بود آنجا حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
138 کرا برگویم این سر نهانی نمیبینم یکی ای دل تو دانی
139 دلا باتست گفتارم در اینجا که میدانی تو اسرارم در اینجا
140 دلا با تست گفتارم سراسر همی داری یقین از من تو باور
141 در اینجاچون منم باتو یقین باز ابا هم آمدستم صاحب راز
142 منم باتو تو با من هم جلیسی چرا درمانده در نفس خسیسی
143 نه جای تست ای دل صورت اینجا اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
144 همی دارم ولی تا آخر مرگ چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
145 حقیقت ترک خود کن گر توانی که اندر ترک برگ خود بدانی
146 ترا داد ار ترکست و تو تاجیک بمانده بر سر این راه باریک
147 ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است دمادم از خودت پاسخ نموده است
148 ترا چون آن مه خوبان عالم حقیقت رازها گفته دمادم
149 چرا چندین تواندر بند خویشی وز آن مجروح و دل افکار خویشی
150 نه چندین گفتم ای دل در جواهر تراتا سر معنی گشت ظاهر
151 ترا چون کردم اینجا واصل یار تو ماندستی حقیقت واصل یار
152 اگر غافل بمانی دل درین راه چو رو به باز مانی در بن چاه
153 اگر غافل بمانی دل درین درد کجاآخر بخوانی آیت فرد
154 اگر غافل بمانی دل درین گل کجائی آخر اندر سوی منزل
155 اگر غافل بمانی وای بردل بسی گرید ز سر تا پای این دل
156 اگر غافل بمانی باز مانی چو گنجشکی بچنگ بازمانی
157 اگر غافل بمانی کافری تو کجا در منزل خود رهبری تو
158 ترا مرگی حقیقت گور باشد از اول گر نه چشمت کور باشد
159 ترامنزل چو درخاکست ای دل درون خاک خواهی بود واصل
160 وصال ای دل ترا در روی خاکست ترا هم رهگذر در سوی خاک است
161 وصالت ای دل آخر در فنایست بشیب خاک ره بیمنتهایست
162 وصالت آخر است اندر دل خاک که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
163 دل خاک است در آخر وصالت همین خواهد بدن در عین حالت
164 درین منزل تو آخر باز دانی وگرنه سوی صورت با زمانی
165 فنا شو در دل خاک و عیان بین پس آنگه شو محیط و جان جان بین
166 همی جوئی تو این ره اندر اینجا دریغا نیست کس آگه در اینجا
167 از این منزل بسی رفتند و کس نیست چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
168 در این منزل همه مردان فنایند اگرچه در فنا اینجا بقایند
169 در این منزل که آخر خاک و خونست که میداند که سرکار چونست
170 در این منزل نخواهی بود بیدار در آخر گردهان از عشق بیدار
171 اگر هشیاری و گرمست اویی بآخر خاکی و هم پست اویی
172 ز هشیاری همی جوئی تو مستی رها کن این خیال بت پرستی
173 بت صورت پرستی در میانه نخواهد ماند این بت جاودانه
174 چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم در این راز کلی با تو سفتم
175 بخواهی مرد ای صورت در آخر طلب کن بیش از آن این سر خانه
176 که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
177 که میداند چنین سر در چنین راز چگونه آمده است و میرود باز
178 که میداند صفات او تمامت که بگرفتست غوغای قیامت
179 چو اینجا آمد از آنجا حقیقت فتاد اندر بلای این طبیعت
180 ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست گیاهی رسته اینجا برگذاریست
181 چودنیا دید آدم گشت زاری که اورا بود بیشک رهگذاری
182 چو اینجا رهگذار آن جهان دید از آن خود را حقیقت جان جان دید
183 اگرچه بود سالک اندر این راه در اول باز دید اینجا رخ شاه
184 نفختُ فیه من روحی چو او بود جمال خویشتن از عشق بنمود
185 دم آن دم چو آدم یافت اینجا حقیقت باز آن دم یافت اینجا
186 دم آدم نفختُ فیه برخوان اگر ره مسپری در سر جانان
187 نفختُ فیه من روحی چو خوانی ز نفخ خود رسی اندر معانی
188 نفختُ فیه اینجا گه چه باشد بگو معنی که این معنا چه باشد
189 همه اینست اگر این راز دانی بدانی جمله اسرار معانی
190 همه اینست و اینجا جمله گویند از این دم دمبدم در گفت و گویند
191 از این معنی بگویم شمّهٔ باز مگر ره یابی اندر سوی او باز
192 ز خود جانان بتو اندر دمیده است ابا تو راز گفته است و شنیده است
193 ابا او خود بخود او صورت خویش نمود عشق را آورد در پیش
194 نمود عشق خود را کرد اظهار که تا بنماید اندر پنج و درچار
195 نمود عشق خود اینجا نهان کرد عیان برگفت وخود را داستان کرد
196 نمود عشق خود اندر دل و جان عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
197 حقیقت گفت صورت ساخت اینجا طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
198 ز بود خود نمود اینجا دم خود نهادش نام اینجا آدم خود
199 ز ذات خود صفات خود نمود او نهادش نام آدم در نمود او
200 چه میدانم که هم خود راز داند خود اندر راه خود خود باز داند
201 چو عشق اوست اینجا آمده باز رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
202 چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است مگر دلدار اینجا رخ نموده است
203 نمیدانی تو ای عطار آخر که اسرار است اندر عشق ظاهر
204 چه میگوئی که هرگز کس نگفته است در اسرار این معنی که سفته است؟
205 تو میدانی که میدانی بتحقیق ترا معشوق اینجاداد توفیق
206 حقیقت آنچه میگوئی یکی است ترا این راز اینجا بیشکی است
207 که هر چیزی که گفتی درحقیقت همه اسرار جانست و شریعت
208 عجب راز تو مشکل حالت افتاد که آتش در پر و در بالت افتاد
209 در اینجا سر خود از عشق دانی حقیقت جان جان در پیش دانی