1 بزرگی گفت از پیرانِ این راه که تا بشناختم حق را، از آنگاه
2 مرا نه امن و نه ناایمنی هست نه با کس دوستی نه دشمنی هست
3 کنون من گفتم اسراری که شاید تو هم زین پس بکن کاری که باید
1 در عشق تو عقل سرنگون گشت جان نیز خلاصهٔ جنون گشت
2 خود حال دلم چگونه گویم کان کار به جان رسیده چون گشت
1 در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است
2 چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است
1 هر شور وشری که در جهان است زان غمزهٔ مست دلستان است
2 گفتم لب اوست جان، خرد گفت جان چیست مگو چه جای جان است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند