- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای پسر این پند از من گوش کن فرد شوپس جام وحدت نوش کن
2 هرکه پندم را درون جان نهد پای خود را برتر از کیوان نهد
3 هرکه پندم را بداند چون حکیم کار او گردد بعالم مستقیم
4 اولا حق را بدان چون مصطفی غیر حق را تو مدان در هیچ جا
5 غیر حقّ را ازدل خود دور کن باطن از ذکر خدا معمور کن
6 پند دویم خویش را آگاه کن نفس را بشناس و عزم راه کن
7 چونکه بشناسی تو نفس خویش را با خدای خویش گردی آشنا
8 پند سیم در طریقت خود بکوش در حقیقت جام وحدت را بنوش
9 در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن دم نگهدار و ازو خود وهم کن
10 سر نگهدار وز معنی دم مزن کاروان عشق را بر هم مزن
11 هرکه او سر معانی را نهفت غیر حقّ را از درون خویش رفت
12 پند چارم هرچه گوئی نیک گوی تا بری از اهل معنی زود گوی
13 گوی معنی مرد نیکو گوی برد زآنکه در ذات خدا او بوی برد
14 هرکه او را گفت نیکو آمده خود زبان او سخنگو آمده
15 پند پنجم در نصیحت کوش و علم تا برندت جانب جنّت بعلم
16 هرکه او علم نصیحت گوش کرد خویشتن را او ز اهل هوش کرد
17 علم باید همچو منصور ای پسر تا بیابی از وجود خود خبر
18 پند سادس آنکه قدر خویش دان تا نیابی اندر این دنیا زیان
19 قدر مردم نیز هم باید شناخت مردمان را بایدازپرسش نواخت
20 قدر درویشان دین واجب شمر تانیفتی همچو بی دین در سقر
21 روز اهل الله این اسرار پرس بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
22 پند هفتم راز خود با کس مگو تا که سرگشته نگردی همچو گو
23 وآنکه راز خویش را کرد آشکار پا و سر ببرید او را مرد کار
24 چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان میکند اسرار معنی را بیان
25 داغها بر جان او از نازشش مرد و زن نالیدهاند از نالشش
26 من فغان دارم ز داغش در جهان چند گویم من بتو ای بیزبان
27 تو چه دانی حال اهل درد را زانکه بی دردی ندیدی مرد را
28 مرد حق آنست کو با درد زاد سوزش اسرار او درمیفتاد
29 بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد همچو نی او عالمی پرجوش کرد
30 پند هشتم باش با دانا قرین تا بنام نیک باشی همنشین
31 هرکه با انسان کامل همره است حق تعالی ازوجودش آگه است
32 هرکه با دانا بود دانا شود او بقرب سرّ او ادنی شود
33 هر که با اهل دلی دارد نشست تیر او از چرخ چاهی در گذشت
34 رو تو کنجی گیر با اهل دلی تا نیابی از دو عالم حاصلی
35 رو تو انسان باش و از حیوان گریز تا بیابی هول روز رستخیز
36 هر که او در صحبت نیکان نشست علم معنی را درآورد او بشست
37 هر که او شد همنشین اهل راز دایم او باشد بمعنی در نماز
38 آن نماز او بود در شرع راست دیدهٔ توحید خود نور خداست
39 پند تاسع رو ز بد کن احتراز هست این معنی به پیش اهل راز
40 از بدان بگریز و با نیکان نشین تو ایاز خاص باش و شاه بین
41 هر که بد کرد و بدان را بد نگفت گشت شیطان خود باو صد بار جفت
42 گر همی خواهی که رحمت باشدت بر سرت خود تاج عصمت باشدت
43 منع بد کن در جهان و راست باش بندهٔ حق را بحق درخواست باش
44 پند عاشر زود جهد خیر کن بعد از آن در ملک معنی سیر کن
45 هست خیر افزودن عمر عزیز خیر باشد پیش بعضی از تمیز
46 خیر باشد خود ستون دین تو خیر باشد در جهان تلقین تو
47 خیر باشد شاهی دنیا و دین خیر باشد با شریعت همنشین
48 خیر باشد در طریقت راهبر خیر باشد در حقیقت تاج سر
49 خیر باشد همنشین مرد حق خیر برده از سلاطینها سبق
50 یازده پندم مکن از کف رها تاخلاصی یابی از نفس و هوا
51 یک ببین و یک بگونه بیش و کم تا نباشی پیش دانا متهّم
52 مغتنم دان خدمت یاران دوست این روش از مردم دانا نکوست
53 خدمت مهمان تو واجب دان چو من خود عزیزش دار چون جان در بدن
54 در ده و دو هست پند من همین زینهار از دشمنان دوری گزین
55 دیو صورت دشمن جاهل بود صحبت او مرد را مشکل بود
56 سیزده پند من این باشد عیان غیر حق چیزی نبینی در جهان
57 رو تو حق را از کمال حق شناس ز آنکه حق را می نیابی در لباس
58 در درون خانهٔ دل کن نظر تا ببینی نور او را چون قمر
59 جمله عالم نور او بگرفته است زاهد خود بین چه غافل رفته است
60 چارده پند آنکه چون داری بقا تو غنیمت دار عمر خویش را
61 عمر خود در کسب معنی صرف کن تا بماند در جهان از تو سخن
62 گر تو عمر خویش را ضایع کنی پس کجا تو خدمت صانع کنی
63 چون جوانی ای پسر کاری بکن پیر چون گشتی شود سردت سخن
64 در جوانی کار این دنیا بساز تا برون آیی ز کفر و جهل باز
65 هرکه او اندر جوانی کار کرد نفس شوم خویش را رهوار کرد
66 پانزده پندم بیا بشنو ز من اعتماد خود مکن بر مرد و زن
67 خود عوام الناس در دین جاهلند زآنکه ایشان در طریقت غافلند
68 صد زن نیکو بیک ارزن فروش کاربند این قول و از من دار گوش
69 راز هر کس را که زن دارد نگاه کار خود را سازد او بیشک تباه
70 گر کنی تو اعتماد در جهان هم بخود کن تا نیفتی در زیان
71 رو تو سررادر گریبان کش چو من پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
72 شانزده پندم بجو بیرنج و غم تو تن خود پاک دار و جامه هم
73 در شب تاریک ای یار نکو زینهاری تو سخن آهسته گو
74 کم خور و کم خفت و کم آزار باش در شب تاریک خود بیدار باش
75 زر بیاران خور بمسکینان بده صرف کن چون جاهلان آنرا منه
76 از برای اهل علم و فضل دار تا بگیری آخرت را در کنار
77 هفدهم پندم بدان ای محتجب دایماً از اهل دل جانب طلب
78 اهل دل باشند نعمتهای حقّ تو ز درس اهل دل میخوان سبق
79 تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست تا نیفتی تو از این بالا به پست
80 هجدهم پندم بخلقان نیک باش رو بایشان تو بصورت کن معاش
81 صورت خوبان بود پیشم نکو هر که این مذهب ندارد وای او
82 صورت نیکوزکلک و دست کیست سورهٔ یوسف نمیدانی که چیست
83 جان من همراه خوبان میرود همره خوبست آسان میرود
84 خوب آن باشدکه با غیرت بود بعد از آنش صورت وسیرت بود
85 صورت و معنی بود یار وحبیب او بود درد نهانی را طبیب
86 نوزده پندم بیا در جان نشان باب و امّت را تو خدمت کن بجان
87 هر که خدمت کرد باب خویش را حوریان گشتند با او آشنا
88 هرکه امّ خویش را بر سرنشاند اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
89 هرکه باشد با ادب همراه او برفراز عرش باشد جاه او
90 هر که دارد پرورش از مرد غیب او ندارد در نهاد خویش عیب
91 هرکه را باشد ادب همراه او بر فراز عرش زن خرگاه او
92 هرکه او در اصل معنی راه یافت همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
93 هر که او وصلت باهل راز کرد حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
94 هر کرا اقبال و نصرت یار شد او زعمر خویش برخوردار شد
95 بیستم پندم اینکه دایم بی سخن خدمت استاد را شایسته کن
96 هرکه او اندر جهان استاد دید کار خود را جمله با بنیاد دید
97 هر که استادی ندارد مرده است او بگور تن چو یخ افسرده است
98 هر که او استاد یا پیری نداشت او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
99 هر که خواهد در جهان کردی کند در نهانی خدمت مردی کند
100 بیست و یک پندم بدان تو ای پدر خرج خود را در خور دخلت شمر
101 چونکه علمت نیست کمتر گو سخن خرج خود در خورد دخل خویش کن
102 هرکه دخل از خرج خود کمتر کند خادمان خویش را ابتر کند
103 هرچه دانا گفت باید خواندنت هر چه نادان گفت باید ماندنت
104 دانش دانا ز دنیا برتر است بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
105 بیست و دوم پند چون پندت دهم از معانی شربت قندت دهم
106 هرچه نپسندی بخود ای راز دان خود بدیگر مردمان مپسند آن
107 هرکه بشنید این ز غم آزاد شد خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
108 من سخن را ازکلام حق کنم مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
109 گفته است حق در کلام خویش این رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
110 یا برو یالیتنا از پیش گیر تا نگرداند ترا شیطان اسیر
111 چون اطعناالله را دانستهای پس چرا در راه او آهستهای
112 اصل این آنست نیکوئی کنی طاعت حق را بجان خوئی کنی
113 هرکه حق را با رسول او شناخت غیر را از باطن خود دور ساخت
114 تخم نیکی کار تا یابی ثمر طاعتت کم بین بلطف حق نگر
115 اصل این آنست با خلق خدای باطن خود را کنی خوش آشنای
116 خلق را از خود میازار و برو جان جانان دار و با جان در گرو
117 صدهزاران شمع باشد در جهان جمله یک باشد بمعنی این بدان
118 لیک در معنی بزرگ و خرده هست آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
119 قطره و دریا همین حکم وی است تو همی گوئی که این قطره کی است
120 تو نه دریا دیدی و نه قطره را بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
121 حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
122 حیف باشد که کشی شمع خودی بر طریق ظلم باشی و بدی
123 بیست و سیم پند را از من شناس اندر آن معنی بکن حق را سپاس
124 چونکه داده حق ترا وقت خوشی همدم تو کرده یار بی غشی
125 تن درستی و حضور خاطری همزبانت نکته دانی حاضری
126 گوشهای و گوشهای و گوشهای توشهای و توشهای و توشهای
127 این چنین دولت غنیمت دار تو روز و شب پیوسته حق را شکر گو
128 بیست و چارم پند من بشنو بجان پس بود پند تو پند دیگران
129 پند اگر گوید کسی را واعظی آن بر احوال تو باشد حافظی
130 حرف راز خویش و کار خود عیان بر زنان و بنده و کودک مخوان
131 تانگردی خوار و مسکین و حقیر بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
132 بیست و پنجم پند درویشان خوش است خود مقام صلح با خویشان خوش است
133 دیگری از جمع بی اصلان وفا زینهاری تو مجو در ملک ما
134 خود وفا بد اصل را نبود بدان هست پیش اهل دل این خود عیان
135 شد وفا پیش محقّق ای پسر رو وفا از او بجان خود بخر
136 یار ما باشد وفا دارم هله از وفاداران نباشد خود گله
137 هرچه آید بر سرت رو صبر کن خود گله نبود ز یار خوش سخن
138 خود درخت اصل دارد بارها خود بموسی گفته او اسرارها
139 کمتر از چوبی نهای ای روح پاک من ز دست تو کنم این جامه چاک
140 جنگ با ارباب ایمان نیک نیست ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
141 جنگ باید بهر بی دینان دین خود مسلمان را نباشد هیچ کین
142 جنگ را بگذارو خوش کن آشتی نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
143 اصل ایمان آنکه بی آزار باش دایم از آزار جو بیزار باش
144 بیست و شش پندم شنو آزاد باش در مقام تنگنائی شاد باش
145 کدخدا در خانهٔ مردم مرو کشتزار خویش را خود کن درو
146 هیچکس از خویش و ازبیگانهات خود نسازی کدخدای خانهات
147 هست اینها بهر فرزند ای پسر چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
148 ورکنی فرزند خود را کدخدا در شریعت شو تو او را رهنما
149 تا سلوک او همه نیکو بود با عیال خویشتن خوشخو بود
150 بیست و هفتم پند بشنو بیقصور بدمکن با کس که تا بینی حضور
151 بدمکن زنهار در نزدیک خلق تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
152 کذب را اندر زبان خود میار تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
153 غیبت کس را برون کن از دلت تا درآید رحمت حق از گلت
154 رو تو در راه شریعت فرد شو طالب مردان کوی درد شو
155 چند باشی همچو زن نادان بیا خود زبان بد برون کن همچو ما
156 از زبان بیزبانان گو سخن وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
157 راز را در شرع مبهم گفتهاند دُر باسرار حقیقت سفتهاند
158 ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی باید آن را عارفی نه هر کسی
159 خر چه داند قدر زر را ای پسر عام داند مهره خر را ای پسر
160 بیست و هشتم پند برگویم ترا کز پی دنیا مدو تو جابجا
161 چند زر پیدا کنی از بهر جاه جان و جسمت در طلب گشته تباه
162 عاقبت در صد پشیمان آردت بلکه خود در پیش شیطان آردت
163 گویدت ای وای بر احوال تو حال تو از حبّ زر شد نانکو
164 من ز فرمانش چو سر بر تافتم این همه گنج فراغت یافتم
165 کار آن باشدکه برخوانی کلام کاندر آن باشد رضای حق تمام
166 در عبادت کوش و در کار خدا پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
167 بیست و نه پندم بیا بشنو تمام پیش بداصلان مکن هرگز مقام
168 خود بایشان ای پسر خویشی مکن رخنه در اطوار درویشی مکن
169 بیخ دین خشکست خود بد اصل را دان که او قابل نباشد وصل را
170 هر که دارد اصل او قابل بود در مقام نیستی واصل بود
171 هرکه او را اصل ایمان همره است او زاصل کارخانه آگه است
172 تو ز بد اصلان ببُر پیوند را دور گردان از بر خود گند را
173 پند سیام گوش کن فرزند من کردهای از مهر چون پیوند من
174 پند دارم من ز گفت اولیا با تو گویم تا بگوئیم دعا
175 زآنکه پند از جان مشفق دادمت سی پیام از علم ناطق دادمت