- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بوسعید مهنه در آغاز کار پیش لقمان رفت روزی بی قرار
2 سنگ در یک دست میافراشت او سوخته در دست دیگر داشت او
3 شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته گفت تا گردانمت آموخته
4 میزنم این سنگ بر سر محکمت سوخته برمینهم چون مرهمت
5 زانکه این دردی که این ساعت تراست این چنین درمانش خواهد گشت راست
6 گه ز ضرب او جراحت میرسد گه ز مرهم نیز راحت میرسد
7 گر ز ضرب او جراحت نبودت تا ابد اومید راحت نبودت
8 راحت خود را شدی پیوسته دوست بی جراحت نیز فقرت آرزوست