- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بوسعید مهنه شیخ محترم بود در حمام با پیری بهم
2 سخت حمامی خوش ودمساز بود زانکه آب و آتشش هم ساز بود
3 پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست
4 شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست گفت میدانم بگویم با تو راست
5 چون درین حمام شیخی چون تو هست خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
6 شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان پای من چون آوریدی در میان
7 پیر گفتش تو بگو شیخا جواب کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب
8 گفت حمامیست خوش از حد برون کز متاع جملهٔ دنیای دون
9 نیست جز سطل و ازاری با تو چیز وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز