- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دید بوموسی مگر یک شب بخواب بر سر خود عرش همچون آفتاب
2 روز دیگر رفت سوی بایزید زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
3 گفت تا تعبیر خوابم او کند مرهم جان خرابم او کند
4 چون بر او رفت خلق آشفته بود زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
5 چون کفن کردند و شستندش پگاه بر جنازه بر گرفتندش ز راه
6 گفت بوموسی که چندانی که من میزدم بر خلق ماتم خویشتن
7 کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش مینداد آنکس بمن گشتم خموش
8 زیر آن در رفتم و کردم مقام تا جنازه بر سر آوردم تمام
9 چون جنازه بر سرم شد استوار گشت حالی بایزیدم آشکار
10 گفت ای بینندهٔ خواب صواب نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب
11 شخص ما عرش است برگیر وبرو فهم کن زان خواب تعبیر و برو
12 گر ملک نزدیک تو کاملترست جانت از دل دل ز جان غافلترست
13 در ملک از دیدهٔدل کن نظر زانکه عقل این قول دارد مختصر
14 هر دو عالم از برای آدمیست از ملک بی آدمی مقصود چیست
15 زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند تا همه در کار مردم ماندهاند
16 گرچه امروز این گهر در خاک بود باک نبود زانکه گنجی پاک بود
17 باش تا فردا محک کردگار نقد مردان را پدید آرد عیار