1 حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم
2 چون غنچه سر زانوی تسلیمکه دارم صد جبهه به خون میتپد از وضع نیازم
3 وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت بر روی دو عالم مژه کردند فرازم
4 زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار بگذار که چندی به خیال تو بنازم
5 زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم
6 تا سجده به همواری خاکم نرساند دارد گره ابروی محراب نمازم
7 خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم
8 آزادی من عرض گرفتاری شوقیست چون دیدهٔ حیرت زدگان عقدهٔ بازم
9 چون شعله که آخر به دل داغ نشیند در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم
10 زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد چون اشک به صد بوته دویدهست گدازم
11 شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند عمریست ز خود میروم و آبله سازم
12 بیدل امل اندیشیام از عجزرساییست واماندگی افکند به این راه درازم
دیدگاهها **