1 خون از دل افگار برون می آید وز دیدۀ خونبار برون می آید
2 گر خون بچکد از مژه ام نیست عجب زیرا که گل از خار برون می آید
1 آن چه شمع است که از چهره برافروخته است که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
2 دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
1 پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست بگشای دست من چو سرم پای بست تست
2 هر پنج پایدار که از تُست سربلند مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
1 دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
2 بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز