سعادت چون گلی پرورد خواهد از نظامی گنجوی خمسه 90

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

سعادت چون گلی پرورد خواهد

1 سعادت چون گلی پرورد خواهد به بار آید پس آنگه مرد خواهد

2 نخست اقبال بردوزد کلاهی پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی

3 ز دریا در برآورد مرد غواص به کم مدت شود بر تاجها خاص

4 چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب صلا در داد خسرو را که دریاب

5 بخور کاین جام شیرین نوش بادت بجز شیرین همه فرموش بادت

6 به خلوت بر زبان نیکنامی فرستادش به هشیاری پیامی

7 که جام باده در باقی کن امشب مرا هم باده هم ساقی کن امشب

8 مشو شیرین پرست ار می پرستی که نتوان کرد با یک دل دو مستی

9 چو مستی مرد را بر سر زند دود کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود

10 دگر چون بر مرادش دست باشد بگوید مست بودم مست باشد

11 اگر بالای صد بکری برد مست به هشیاری هشیاران کشد دست

12 بسا مستا که قفل خویش بگشاد به هشیاری ز دزدان کرد فریاد

13 خوش آمد این سخن شاه عجم را بگفتا هست فرمان آن صنم را

14 ولیکن بود روز باده خوردن جگرخواری نمی‌شایست کردن

15 نوای باربد لحن نکیسا جبین زهره را کرده زمین سا

16 گهی گفتی به ساقی نغمه رود بده جامی که باد این عیش بدرود

17 گهی با باربد گفتی می از جام بزن کامسال نیکت باد فرجام

18 ملک بر یاد شیرین تلخ باده لبالب کرده و بر لب نهاده

19 به شادی هر زمان می‌خورد کاسی بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی

20 چو آمد وقت آن کاسوده و شاد شود سوی عروس خویش داماد

21 چنان بدمست کش بیهوش بردند بجای غاشیش بر دوش بردند

22 چو شیرین در شبستان آگهی یافت که مستی شاه را از خود تهی یافت

23 به شیرینی جمال از شاه بنهفت نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت

24 ظریفی کرد و بیرون از ظریفی نشاید کرد با مستان حریفی

25 عجوزی بود مادر خوانده او را ز نسل مادران وا مانده او را

26 چگویم راست چون گرگی به تقدیر نه چون گرگ جوان چون روبه پیر

27 دو پستان چون دو خیک آب رفته ز زانو زور و از تن تاب رفته

28 تنی چون خرکمان از کوژپشتی برو پشتی چو کیمخت از درشتی

29 دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه چو حنظل هر یکی زهری به شیشه

30 دهان و لفجنش از شاخ شاخی به گوری تنگ می‌ماند از فراخی

31 شکنج ابرویش بر لب فتاده دهانش را شکنجه بر نهاده

32 نه بینی! خرگهی بر روی بسته نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته

33 مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده

34 به عمدا زیوری بر بستش آن ماه عروسانه فرستادش بر شاه

35 بدان تا مستیش را آزماید که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟

36 ز طرف پرده آمد پیر بیرون چو ماری کاید از نخجیر بیرون

37 گران جانی که گفتی جان نبودش به دندانی که یک دندان نبودش

38 شه از مستی در آن ساعت چنان بود که در چشم آسمانش ریسمان بود

39 ولیک آن مایه بودش هوشیاری که خوشتر زین رود کبک بهاری

40 کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کاهوی فربه در افکند

41 چو صید افکنده شد کاهی نیرزید وزان صد گرگ روباهی نیرزید

42 کلاغی دید بر جای همائی شده در مهد ماهی اژدهائی

43 به دل گفت این چه اژدرها پرستیست خیال خواب یا سودای مستیست

44 نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت

45 ولی چون غول مستی رهزنش بود گمان افتاد کان مادر زنش بود

46 در آورد از سر مستی به دو دست فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست

47 به صد جهد و بلا برداشت آواز که مردم جان مادر چاره‌ای ساز

48 چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید به فریادش رسیدن مصلحت دید

49 برون آمد ز طرف هفت پرده بنامیزد رخی هر هفت کرده

50 چه گویم چون شکر شکر کدامست طبرزد نه که او نیزش غلام است

51 چو سروی گر بود در دامنش نوش چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش

52 مهی خورشید با خوبیش درویش گلی از صد بهارش مملکت بیش

53 بتی کامد پرستیدن حلالش بهشتی نقد بازار جمالش

54 بهشتی شربتی از جان سرشته ولی نام طمع بر یخ نوشته

55 جهان‌افروز دلبندی چه دلبند به خرمنها گل و خروارها قند

56 بهاری تازه چون گل بر درختان سزاوار کنار نیک‌بختان

57 خجل روئی ز رویش مشتری را چنان کز رفتنش کبک دری را

58 عقیق میم شکلش سنگ در مشت که تا بر حرف او کس ننهد انگشت

59 نسیمش در بها هم سنگ جان بود ترازو داری زلفش بدان بود

60 ز خالش چشم بد در خواب رفته چو دیده نقش او از تاب رفته

61 ز کرسی داری آن مشک جو سنگ ترازوگاه جو میزد گهی سنگ

62 لب و دندانی از عشق آفریده لبش دندان و دندان لب ندیده

63 رخ از باغ سبک روحی نسیمی دهان از نقطه موهوم میمی

64 کشیده گرد مه مشگین کمندی چراغی بسته بر دود سپندی

65 به نازی قلب ترکستان دریده به بوسی دخل خوزستان خریده

66 رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

67 سپید و نرم چون قاقم برو پشت کشیده چون دم قاقم ده انگشت

68 تنی چون شیر با شکر سرشته تباشیرش به جای شیر هشته

69 زتری خواست اندامش چکیدن ز بازی زلفش از دستش پریدن

70 گشاده طاق ابرو تا بناگوش کشیده طوق غبغب تا سر دوش

71 کرشمه کردنی بر دل عنان زن خمار آلوده چشمی کاروان زن

72 ز خاطرها چو باده گر دمی برد ز دلها چون مفرح درد می‌برد

73 گل و شکر کدامین گل چه شکر به او او ماند و بس الله اکبر

74 ملک چون جلوه دلخواه نو دید تو گفتی دیو دیده ماه نو دید

75 چو دیوانه ز مه نو برآشفت در آن مستی و آن آشفتگی خفت

76 سحرگه چون به عادت گشت بیدار فتادش چشم بر خرمای بیخار

77 عروسی دید زیبا جان درو بست تنوری گرم حالی نان درو بست

78 نبیذ تلخ گشته سازگارش شکسته بوسه شیرین خمارش

79 نهاده بر دهانش ساغر مل شکفته در کنارش خرمن گل

80 دو مشگین طوق در حلقش فتاده دو سیمین نار بر سیبش نهاده

81 بنفشه با شقایق در مناجات شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات

82 چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز از راه برخاست

83 خرد با روی خوبان ناشکیب است شراب چینیان مانی فریب است

84 به خوزستان در آمد خواجه سرمست طبرزد می‌ربود و قند میخست

85 نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده

86 سر اول به گل چیدن در آمد چون گل زان رخ به خندیدن در آمد

87 پس آنگه عشق را آوازه در داد صلای میوهای تازه در داد

88 که از سیب و سمن بد نقل سازیش گهی با نار و نرگس رفت بازیش

89 گهی باز سپید از دست شه جست تذرو باغ را بر سینه بنشست

90 گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز کبوتر چیره شد بر سینه باز

91 گوزن ماده می‌کوشید با شیر برو هم شیر نر شد عاقبت چیر

92 شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت

93 برون برد از دل پر درد او درد برآورد از گل بی گرد او گرد

94 حصاری یافت سیمین قفل بر در چو آب زندگانی مهر بر سر

95 نه بانگ پای مظلومان شنیده نه دست ظالمان بر وی رسیده

96 خدنگ غنچه با پیکان شده جفت به پیکان لعل پیکانی همی سفت

97 مگر شه خضر بود و شب سیاهی که در آب حیات افکند ماهی

98 چو تخت پیل شه شد تخته عاج حساب عشق رست از تخت و از تاج

99 به ضرب دوستی بر دست می‌زد دبیرانه یکی در شصت می‌زد

100 نگویم بر نشانه تیر می‌شد رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد

101 شده چنبر میانی بر میانی رسیده زان میان جانی به جانی

102 چکیده آب گل در سیمگون جام شکر بگداخته در مغز بادام

103 صدف بر شاخ مرجان مهد بسته به یکجا آب و آتش عهد بسته

104 ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پرشنگرف و سیماب

105 شبان روزی به ترک خواب گفتند به مرواریدها یاقوت سفتند

106 شبان روزی دگر خفتند مدهوش بنفشه در بر و نرگس در آغوش

107 به یکجا هر دو چون طاوس خفته که الحق خوش بود طاوس جفته

108 ز نوشین خواب چون سر برگرفتند خدا را آفرین از سر گرفتند

109 به آب اندام را تادیب کردند نیایش خانه را ترتیب کردند

110 ز دست خاصگان پرده شاه نشد رنگ عروسی تا به یک ماه

111 همیلا و سمن ترک و همایون ز حنا دستها را کرده گلگون

112 ملک روزی به خلوتگاه بنشست نشاند آن لعبتان را نیز بر دست

113 به رسم آرایشی در خوردشان کرد ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد

114 همایون را به شاپور گزین داد طبرزد خورد و پاداش انگبین داد

115 همیلا را نکیسا یار شد راست سمن ترک از برای باربد خواست

116 ختن خاتون ز روی حکمت و پند بزرگ امید را فرمود پیوند

117 پس آنگه داد با تشریف و منشور همه ملک مهین بانو به شاپور

118 چو آمد دولت شاپور در کار در آن دولت عمارت کرد بسیار

119 از آن پس کار خسرو خرمی بود ز دولت بر مرادش همدمی بود

120 جوانی و مراد و پادشاهی ازین به گر بهم باشد چه خواهی

121 نبودی روز و شب بی‌باده و رود جهان را خورد و باقی کرد بدرود

122 جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست غم کار جهان خوردن چه کارست

123 به خوش طبعی جهان می‌داد و می‌خورد قضای عیش چندین ساله می‌کرد

124 پس از یک چند چون بیدار دل گشت از آن گستاخ روئیها خجل گشت

125 چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند جوانی را ز دیده موی بر کند

126 ز هستی تا عدم موئی امید است مگر کان موی خود موی سپید است

127 چو در موی سیاه آمد سپیدی پدید آمد نشان ناامیدی

128 بنفشه زلف را چندان دهد تاب که باشد یاسمن را دیده در خواب

129 ز شب چندان توان دیدن سیاهی که برناید فروغ صبحگاهی

130 هوای باغ چندانی بود گرم که سبزی را سپیدی دارد آزرم

131 چو بر سبزه فشاند برف کافور با باد سرد باشد باغ معذور

132 سگ تازی که آهو گیر گردد بگیرد آهویش چون پیر گردد

133 کمان ترک چون دور افتد از تیر دفی باشد کهن با مطربی پیر

134 چو گندم را سپیدی داد رنگش شود تلخ ار بود سالی درنگش

135 چو گازر شوی گردد جامه خام خورد مقراضه مقراض ناکام

136 بخار دیگ چون کف بر سر آرد همه مطبخ به خاکستر برآرد

137 سیاه مطبخی راگو میندیش که داری آسیائی نیز در پیش

138 اگر در مطبخت نامست عنبر شوی در آسیا کافور پیکر

139 برآنکس کاسیا گردی نشاند نماند گرد چون خود را فشاند

140 کسی کافتد بر او زین آسیا گرد به صد دریا نشاید غسل او کرد

141 جوانی چیست سودائی است در سر وزان سودا تمنائی میسر

142 چو پیری بر ولایت گشت والی برون کرد از سر آن سودا بسالی

143 جوانی گفت پیری را چه تدبیر که یار از من گریزد چون شوم پیر

144 جوابش داد پیر نغز گفتار که در پیری تو خود بگریزی از یار

145 بر آن سر کاسمان سیماب ریزد چو سیماب از بت سیمین گریزد

146 سیه موئی جوان را غم زداید که در چشم سیاهان غم نیاید

147 غم از زنگی بگرداند علم را نداند هیچ زنگی نام غم را

148 سیاهی توتیای چشم از آنست که فراش ره هندوستانست

149 مخسب ای سر که پیری در سر آمد سپاه صبحگاه از در در آمد

150 ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

151 چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت ز پیری در جوانی یاس من یافت

152 اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد

153 گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت

154 گهی می‌کرد شهد باربد نوش گهی می‌گشت با شیرین هم آغوش

155 چو تخت و باربد شیرین و شبدیز بشد هر چار نزهتگاه پرویز

156 ازان خواب گذشته یادش آمد خرابی در دل آبادش آمد

157 چو می‌دانست کز خاکی و آبی هر آنچ آباد شد گیرد خرابی

158 مه نو تا به بدری نور گیرد چو در بدری رسد نقصان پذیرد

159 درخت میوه تا خامست خیزد چو گردد پخته حالی بر بریزد

عکس نوشته
کامنت
comment